
فرد همینجور که دستش رو سرش بود و به پایین زل زده بود. لوییس: دلیل اینکه خواستم باهام بیای این بود که ازت بپرسم اری و هی درمورد من چی گفتن فرد سرش رو بالا میاره و فقط با تعجب به لوییس خیره میشه. بعد از یه مدت خیلی کوتاهی دوباره شروع میکنه: نشنیدی چی گفتم؟ فرد*: اول صحبتمون یه جورایی آروم بود، ولی الان، اون خیلی عصبی به نظر میاد.....چیکار باید بکنم؟* فرد: او....اونا درمورد زنتون و_ جو خیلی سریع ترسناک شد، چشمای لوییس گرد شده بودن و با حالت عصبی به حرفای فرد گوش میکرد و انگار منتظر بهونه ی ریزی بود تا کسی رو بکشه. لوییس: چند دفعه باید یه چیزی رو تکرار کنم؟ فرد: اونا فقط درمورد زنتون گفتن ولی هرچی ازشون درمورد گذشتتون پرسیدم چیزی نگفتن
عصبانیت لوییس خیلی کمتر شد: اوه...باشه فرد با تعجب به لوییس زل میزنه*: ه...همین؟؟؟* لوییس: چیشده؟ فرد: ه...هیچی دوباره سرش رو پایین میندازه*: اون ترسناکه، نمیتونم بزارم به کسی از بچه ها صدمه بزنه.....من...من باید یه کاری کنم* فرد: م...میتونم دوباره دلیل اینکه مارو به اینجا آوردین بپرسم؟ لوییس: هم؟...وقتی میتونم بهت بگم که توهم رازت رو بهم بگی فرد: تو گفتی خیلی راحت میتونی کنترلمون کنی. روی تمام اتفاقات توی خونه نظارت داری و هرکاری که بکنیم تو با خبر میشی، مثل الان جوری عصبی میشی که انگار میخوای بکشیمون، توی خونه آرومی و هیچ حرکتی نمیزنی و این بیشتر از همه مشکوکه ولی.....بهمون جایی رو میدی که توش زندگی کنیم، آداب و رسومای مختلف، درس و خیلی چیزای دیگه بهمون یاد میدی و جوری رفتار میکنی انگار بچه هاتیم.....تو...تو کی هستی و هدفت از اینکارا چیه؟ لوییس از پنجره به بیرون زل میزنه و در جواب به سوالای فرد سکوت میکنه
لیندا: اونی_ساما؟!«احترام زیاد در حین صدا کردن برادر» لئو: اره، وایولت اون رو اینجوری صدا میکنه منم اینجوری صداشون میکنم مارکوس*: درسته اون موقع وایولت اینجوری گفت* لیندا: ولی بازم اینجوری صداش کردن یکم عجیب نیست؟ حتی اگر بخوای به موقعیتمون نگاه کنی میبینی ما بچه های اونیم و خواهر برادر نیستیم لئو: من نمیدونم، اون روز که داشتیم بازی میکردیم پیشمون اومد و باهامون صحبت کرد مارکوس و لیندا تعجب میکنن مارکوس: را...راجب چی حرف میزد؟ لئو: درباره اینکه میتونیم بهش اعتماد کنیم و گفت میتونیم مثل برادر بزرگ تر حسابش کنیم لیندا: مطمئنی فقط همینارو گفت؟ لئو: اره اون دفعه اینارو بهمون گفت و روزای دیگه پیشمون مینشست برامون داستان میخوند
مارکوس: چی؟ مگه چند بار اومد پیشتون؟ لئو: تقریبا هر روز میاد لیندا با صدای نسبتا بلندی میگه: مارکوس! مگه تو حواست بهشون نبود؟ مارکوس: چرا ولی من همچین چیزایی رو ندیدم لیندا: چطور همچین چیزی ممکنه؟ مارکوس: من نمیدونم چرا الان داری سر من داد میزنی؟ لیندا: چون اگر یه بلایی سر بچه ها میومد میخواستی چیکار کنی؟ من اونارو به تو سپرده بودم صداشون انقدر بلند بود که وایولت سرش رو از پاهای لیندا بلند میکنه: چیشده؟ هر دوشون سکوت میکنن که لئو میگه: داشتن سر اینکه کی باید غذا رو درست کنه بحث میکردن و لبخند میزنه وایولت: اها......دعوا نکنید من غذا درست میکنم و اونم با چشمای خوابالودش به هر دوشون نگاه میکنه و لبخند میزنه و دوباره توی بغل لیندا میوفته و به خواب فرو میره.«تنها نقشش تموم کردن دعوا بود:/» لئو: نمیخواد درموردش بحث کنید، فعلا که هر دو غذا خوشمزه و سالمن«هر دومون سالمیم» لیندا: اوهوم و به مارکوس نگاه میکنه...
امیدوارم لذت برده باشیدD;🌸✨
......
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
این فرد با لوییس یه ربطی به هم دارن....
شاید به مادرو پدر فرد ربط داشته باشه...
شایدم هم خون باشن....
و شاید....
چرا انقد پیچیده شد😐💔
🌸😂خیلی دوست دارم بگم...