
لوییس وارد کافه میشه: ایشون مارکوس میلبارتون هستند، دومین فرزند خانواده میلبارتون لوییس به سمت مرد میاد: من عذر خواهی نمیکنم و از شما عذرخواهی نمیخوام پس این موضوع همینجا تموم میشه از لحظه ورود لوییس به کافه تمام افراد اونجا شروع میکنن به پچ پچ کردن و این دفعه چیزی که بیشتر از همه به گوش میخورد جمله ی "مثل همیشه عجیب هستن" بود. لوییس رو به بچه ها میکنه: برمیگردیم خونه بچه ها قبول میکنن سوار کالسکه میشن که لوییس رو به فرد میکنه: تو با من بیا مارکوس: ها؟ لیندا آستین فرد رو میکشه و خیلی آروم میگه: نه، سعی کن یه بهونه پیدا کنی لوییس صداش رو یکم بالا میبره: نشنیدی؟ فرد دستش رو میکشه: نمیشه مارکوس: چیزی نمیشه، بیا ماهم بریم لیندا: ولی_ مارکوس: ولی نداریم، ندیدیش چقد عصبی بود؟ درضمن فرد هوای خودش رو داره چیزیش نمیشه لیندا با اینکه راضی میشه ولی هنوز هم ترسی توی دلش مونده بود که نمیتونست بیخیالش بشه. فرد توی کالسکه رو به روی لوییس میشینه. فرد سکوت میکنه که لوییس میگه: نمیخوای بپرسی این کالسکه از کجا اومده؟ فرد: از اونجا که معلومه چند تا اضافه برای همچین شرایط هایی دارین
لوییس: هوف....اینجوری سرگرم کننده نمیشه فرد: بله؟ لوییس: هیچی بیا یه بحثی بکنیم که ازش لذت ببریم....مثلا......اینکه شکتون برطرف شد فرد تعجب میکنه*: اون.....اون میدونست تمام این مدت داشتیم آزمایشش میکردیم؟* لوییس: از قیافت معلومه بدجور تعجب کردی، اگه نتونم بفهمم تو خونه ی خودم چه اتفاقایی میوفته پس به چه دردی میخورم؟ فرد: پس....از عمد جورج_سان رو باهامون فرستادین....که به جاهایی که میرین دسترسی نداشته باشیم و از کاراتون سر در نیاریم درست نمیگم؟ لوییس: هوی هوی انقدر تند برداشت نکن فرد: پس دلیل دیگه ای میتونه داشته باشه؟ لوییس: نمیدونم، شاید فرد: منظورتون چیه؟ لوییس: من جورج رو فقط برای اینکه نتونید به جاهایی که میرم دسترسی نداشته باشید نفرستادم باهاتون، میخواستم چند تا چیز بهتون بگم فرد: چی؟ لوییس: یک اینکه هیچ وقت همه چیز طبق خواسته شما پیش نمیره، دو من از تمام کارای که میکنید، ساعت خواب و بیداری و تفریحتون خبر دارم و میتونم جوری کنترلتون کنم که خودم میخوام فرد*: درسته!....ما رسما بچه های اون به حساب میایم، تک تک آدمای توی خونه برای میلبارتون کار میکنن......ما چقدر احمق بودیم که فکر میکردیم اگه بفهمیم ادم خوبی نیست میتونیم از پیشش بریم، باید قبل از اینکه کارارو میکردیم به این چیزا فکر میکردیم...
لیندا: نمیدونم حال فرد خوبه یا نه مارکوس: چیزی نمیشه بهت گفتم که فرد از پس خودش بر میاد لیندا: اما بازم نمیتونم همینجوری مثل تو بدون نگرانی بشینم و بیرون رو تماشا کنم مارکوس هوفی میکنه که لئو میگه: چیشده؟ و دوتاشون میفهمن چه گندی زدن. لئو و وایولت نباید از این قضیه بویی میبردن چون ممکن بود احساس امنیت نکنن یا خیلی تابلو بشه و از میلبارتون بترسن. مارکوس: نه...نه چیزی نشده لئو: شده، وقتی فرد خواست بره پیش اونی_ساما «برادر» شما خیلی دستپاچه شدید و بهش گفتین یه بهونه جور کنه و نره، و الانم لیندا خیلی نگرانه مارکوسم که معلومه چقدر دست پاچست، بگید چیشده لیندا و مارکوس*: مطمئنی تو بچه ای؟* مارکوس: خیله خب را_ لیندا داد میزنه: نه نگو!! جورج: چیزی شده؟ لیندا دوتا دستاش رو روی دهنش میزاره و یکم بعد از حرف جورج میگه: نه چیزی نشده، ببخشید مارکوس: اینجوری بگی فاییده ای نداره، احمق تازه نزدیک بود وایولت هم بیدار کنی لیندا: اوه، راستی لئو: بگین چیشده مارکوس: ما به میلبارتون شک داریم و نمیتونیم بهش اعتماد کنیم، داریم از هر راهی که میتونیم استفاده میکنیم تا اعتمادمون رو نسبت بهش بدست بیاریم لئو: اونی_ساما آدم بدی نیست لیندا: شاید ضاهرش این رو.....صبر کن ببینم چی؟...
امیدوارم بذت برده باشین:»🌸✨
......
...........
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
........
👈☝️what?