لوییس وارد کافه میشه: ایشون مارکوس میلبارتون هستند، دومین فرزند خانواده میلبارتون
لوییس به سمت مرد میاد: من عذر خواهی نمیکنم و از شما عذرخواهی نمیخوام پس این موضوع همینجا تموم میشه
از لحظه ورود لوییس به کافه تمام افراد اونجا شروع میکنن به پچ پچ کردن و این دفعه چیزی که بیشتر از همه به گوش میخورد جمله ی "مثل همیشه عجیب هستن" بود.
لوییس رو به بچه ها میکنه: برمیگردیم خونه
بچه ها قبول میکنن سوار کالسکه میشن که لوییس رو به فرد میکنه: تو با من بیا
مارکوس: ها؟
لیندا آستین فرد رو میکشه و خیلی آروم میگه: نه، سعی کن یه بهونه پیدا کنی
لوییس صداش رو یکم بالا میبره: نشنیدی؟
فرد دستش رو میکشه: نمیشه
مارکوس: چیزی نمیشه، بیا ماهم بریم
لیندا: ولی_
مارکوس: ولی نداریم، ندیدیش چقد عصبی بود؟ درضمن فرد هوای خودش رو داره چیزیش نمیشه
لیندا با اینکه راضی میشه ولی هنوز هم ترسی توی دلش مونده بود که نمیتونست بیخیالش بشه.
فرد توی کالسکه رو به روی لوییس میشینه.
فرد سکوت میکنه که لوییس میگه: نمیخوای بپرسی این کالسکه از کجا اومده؟
فرد: از اونجا که معلومه چند تا اضافه برای همچین شرایط هایی دارین
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
2 لایک
........
👈☝️what?