
*فردا-لندن ساعت 9:50 دقیقه صبح* هر سه تا بچه ها خیلی زود آماده شدن. لیندا پیش میلبارتون میره تا اجازه رو ازشون بگیره، تو همین موقع ها لئو و وایولت سر کسی که مسئول کالسکشون بود رو سرگرم میکنن و اون رو از کالسکه خیلی دور میکنن. یکم قبل ترش مارکوس و فرد به انباری میرن و یه چک کش و یه تبر پیدا میکنن، به سمت کالسکه میرن و وقتی میفهمن همه چیز سر جای خودشه شروع میکنن به خراب کردن هر دو چرخای عقب کالسکه و سریع از اونجا فرار میکنن. مرد سمت کالسکه میاد و با دیدم چرخای عقب کالسکه شوکه میشه، بعد از یکم دستپاچگی پیش لوییس میره و قضیه رو بهش توضیح میده. لیندا: اشکالی نداره میتونیم تا تعمیرات صبر کنیم لوییس: اینطور نمیشه ممکنه بعدا هم نشه، اشکالی نداره میتونن با کالسکه من برن و خودت باهاشون برو مرد: چشم مشکل بچه ها همین بود. مردی که کالسکه خودشون رو هدایت میکرد از جاهایی که اون میرفت اطلاع نداشت و این براشون مشکل ساز شده بود.
برای امنیت وایولت و لئو رو هم با خودشون آوردن. مرد: خب کجا میخوایید برید؟ مارکوس: میتونم اسمتون رو بپرسم؟ مرد:....ب..بله حتما، من جورج هستم مارکوس: از آشنایی باهات خوشبختم، جورج_سان جورج: همچنین، خب حالا کجا بریم؟ بچه ها شروع کردن به فکر کردن و وایولت که وسط لیندا و لئو نشسته بود دوتا دستاش رو بالا برد و گفت: بریم یه چیز خوشمزه بخوریم جورج: چشمم و حرکت میکنه. فرد*: من هیچ حس بدی نسبت به این ادم ندارم، ادم نسبتا آرومیه ولی اگر ازش بخوای چیزی بگه بدون شک کنترلش رو از دست میده.....جورج، هی، اری این سه نفر آدمایی هستن که شاید بتونم بهشون اعتماد کنم ولی با این حال حس میکنم تمام اینها ممکنه ماسکی باشن که به صورتشون زده باشن...* اونها پیش کافه ای پیاده میشن، وارد کافه میشن و چیزی برای خوردن سفارش میدن. از اونجایی که جورج اجازه نداشت پیش بچه ها باشه دم در منتظرشون بود و این یه فرصت برای این بود که بتونن درمورد شرایط یکم باهم حرف بزنن ولی.....قبل از اینکه چیزی بگن مردی با لباس های رسمی، عصا و کلاه، با مو و ریش نارنجی رنگ و صورت نسبتا چروکی پیششون میاد: اوه....شما باید بچه هایی باشین که میلبارتون به فرزندی قبول کرده؟ مارکوس نماینده بود، مارکوس از لحاظ ظاهری و روابط اجتماعیش این امکان رو میداد که نماینده بچه ها برای حرف زدن یا نشون دادن نظر همشون توی یک جمع بود، هیچ وقت درموردش حرف نزدن ولی همشون این موضوع رو خوب میدونستن. مارکوس و بچه ها به نشونه ی احترام بلند میشن و کمی خم میشن مارکوس: بله، درست فرمودید مرد خنده ای میزنه: اوه با اینکه یتیم هستین و شنیدم جایی رو نداشتین که حتی بخوابین، تو همین دو سه روزه خوب چیزارو یاد گرفتین
فرد به شدت عصبی شد و دستاش رو محکم فشار میداد. عقیده ی فرد اینجوری بود که فرقی نداره آدم ها به چه شکل و ظاهر و یا با چه اخلاق و عادت هایی در جامعه ظهور کنن، همه اونها شرایط خودشون رو دارن و تمام اونها انسان هستن«چیزی که شاید خیلی از ماها فراموش کرده باشیم:)» پس براش در هر شرایطی سخت بود که ببینه کسی بخاطر موقعیت، شغل، رفتار یا ظاهرش مورد آزار و اذیت بقیه قرار بگیره، دلیلشم مسلما اینه که خودش اینارو چشیده و با چشمای خودش آزاری که به اطرافیانش میرسیده رو دیده. مارکوس متوجه عصبانیت فرد میشه، دستش رو روی دست فرد میزاره، دوباره خم میشه و میگه: شاید یتیم و فقیر بوده و باشیم، اما با این حال با خیلی از آدم های دیگه فرق داریم، میتونیم احساسات دیگران رو به خوبی درک کنیم و با حرفامون کسی رو اذیت نکنیم سرش رو بالا میاره و با صورتی که اخم کرده بود به مرد نگاه میکنه. مرد عصبی میشه و به سمت مارکوس میاد و با دست به صورت مارکوس میزنه: تو کی باشی که همچین چرت و پرتایی رو به من میگی؟ همون موقع، میلبارتون وارد کافه میشه...
...امیدوارم لذت برده باشینD;🌸✨
.....
........
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
جای خیلیییی حساس قطع شد😐💔
خوشحالم😂🌸