
*کمی قبل تر از ورود فرد به اشپزخانه* لیندا به سمت اتاق لوییس حرکت میکنه و اتفاقی اون رو توی راهرو ملاقات میکنه لوییس: اوه، اتفاقی افتاده؟ لیندا: ن...نه چیزی نشده * هنوز اماده نبودمم* لوییس: خب...پس با اجازه لیندا دستپاچه میشه: امم.....خ...خب راستش میخواستم یه چیزی بهتون بگم لوییس: اتفاقی افتاده؟ لیندا: میخواستم یه رازی رو بهتون بگم لوییس: همم؟ لیندا: راز فرد رو.....و اینکه من از اینکه پیشه شما اومدم خیلی خوشحالم در صورتی بقیه بهتون شک کردن، ولی من شمارو الگوی خودم میدونم و هرکاری که بکنین برام بزرگ و با ارزشه لوییس سر لیندا رو نوازش میکنه: داری زیاده روی میکنی، هیچ وقت چشم و گوش بسته به حرف هیچ کس گوش نکن....اول از همه درموردش مطمئن باش و بعد قضاوت کن و درمورد فرد باید بگم که من تا وقتی خودش بهم بگه منتظر میمونم لیندا: اووم چشم، حرفاتونو یه جا یادداشت میکنم لوییس خنده ریزی میکنه و از اونجا به سمت آشپز خونه حرکت میکنه.
*زمان حال* هر سه به طرف اتاق لیندا میرن مارکوس، فرد و لیندا تمام اتفاقا و حرفایی که شنیدن و دیدن رو به هم میگن. مارکوس: الان شکت برطرف شده یا هنوزم هست؟ لیندا: نمیدونم هنوزم_ فرد وسط حرف لیندا میپره، دستش رو جلوی صورت لیندا میزاره. لیندا با صدای نسبتا بلندی میگه: دارم حرف میزنما که فرد دوباره دستشو میبره جلوی صورتش: هیییس، انگار یکی داره میاد مارکوس به سمت در میره، خیلی کم باز میکنه و متوجه لوییس میشه که داره به سمت اتاقش حرکت میکنه. لیندا خیلی اروم میگه: کیه؟ مارکوس: میلبارتون.....ولی انگار خیلی خستس فرد: امروز رفت بیرون؟ لیندا: یکم مختو بکار بنداز، یکم پیش داشتم باهاش حرف میزدم این یک دو انقدر زود میره و میاد بعد انقدر خسته میشه؟ فرد: خب....با عقل جور درمیاد مارکوس در رو خیلی آروم میبنده، برمیگرده و همونجور که سرش پایین بود به فرد میگه: میگم....فرد فرد: بله مارکوس: اگر بهش اعتماد کنیم میخوای رازت رو بهش بگی؟ فرد:....چرا میپرسی؟ مارکوس: نمیدونم، بهتر نیست به کسی نگی؟ فرد: نگران چی هستی، اگرم بفهمه چه سودی براش داره مارکوس: قدرت تو جزو قدرت انسانا محسوب نمیشه، یعنی ماوراطبیعی ممکنه یه بلایی سرت بیارن دانشمندای دیوونه خیلی هست
فرد و لیندا هر دو سکوت میکنن که لیندا میگه: بیاین فردا بریم بیرون و به مغازه ها یا جاهایی که میلبارتون خیلی بهش سر میزنه، سر بزنیم و از کسایی که اونجا کار میکنن یکم پرس و جو کنیم مارکوس: یکم فکر کن....آخه از کجا بفهمیم اون به کجاها سر میزنه لیندا: همممم سوال خوبی بود....جوابی ندارم فرد*: نقشه میریزن بعد نمیدونن چطور عملیش کنن* مارکوس: بیاین با همون کالسکه ای که میلبارتون میره بریم لیندا: درسته ولی ما اجازه نداریم از اون کالسکه استفاده کنیم، نمیتونیمم از خودش اجازه بگیریم چون ممکنه بفهمه هر سه تاشون شروع میکنن به فکر کردن که بعد از چند دقیقه فرد و مارکوس با خوشحالی روبه هم میکنن: خودشه و بعد با ذوق به لیندا نگاه میکنن لیندا:؟؟؟...
امیدوارم لذت برده باشینD;🌸✨
.......
..........
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (2)