10 اسلاید صحیح/غلط توسط: Violet انتشار: 3 سال پیش 814 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
از ترس جیغ خفیفی کشیدم و دستام و دور گردنش حلقه کردم
به دو چشمای سبز رنگش خیره شدم..
ادرین با چشمانی که نگرانی توش مشهود بود جزء جزء صورتم و کنکاش میکردم..
حس میکردم ساعت ها به هم زل زدیم و زمان برای یه لحظه ایستاده و فقط من و اون تو این دنیاییم
صورتش هر لحظه به من نزدیک تر میشد..
از شدت شوک نمی تونستم خودم و عقب بکشم و به معنای واقعی کلمه مغزم فرمان هیچ کاری و بهم نمیداد..
درست تو همون موقع که انتظار هر چیزی و داشتم حس کردم زیر پا خالی شد و تا به خودم بیام محکم روی زمین افتادم...
با صدای بلندی از درد فریاد کشیدم: آی..
سرم و بلند کردم و غضبناک به ادرین خیره شدم.
اما همین که چشمم به صورت سرخ شده ام افتاد تو شوک فرو شدم
دستش و روی سرش گداشت و چند بار تکون داد و زیر لب حرفای نامفهومی گفت..
ناخداگاه یاد اولین روزی که دیدمش افتادم.
ترسیده با یه جهش از روی زمین بلند شدم و به سمتش رفتم
دستم و روی شونه اش گذاشتم و تکونش دادم..
مرینت: آدرین چته... آدرین با توام
اصلا صدام و نمی شنید و فقط فریاد میکشید و میگفت: دست از سرم بردار نمی تونم... تروخدا..
کم کم مردم دور تا دورمون جمع شدند و با نگاه ترحم باری نگاهمون کردن..
عصبی دندونام و بهم فشردم
حالم از این نگاهاشون بهم میخوره..
نزدیک بود گریه ام بگیره بازم من باعث دردسرش شدم..
دو زانو روی زمین افتاد و دستاش و روی گوشاش گذاشت.
و من به این فکر کردم اولین باری که دیدمش همینجور شده بود ولی حتی اندازه یه سر سوزنم برام اهمیت نداشت.
اما... الان با اون موقع زمین تو اسمون فرق میکرد..
جلوش ایستادم و دستام و روی شونه هاش گذاشتم و با همه ی توانم تکونش دادم.
مرینت: آدرین به خودت بیااا...
یهویی چشماش و باز کرد و نگاهم کرد.
یه لحظه از چشماش ترسیدم... برعکس چند دقیقه پیش سرخ و قرمز بود.
ناگهان دستاش و کنار سرم گذاشت و دقیق به صورتم زل زد و با لحن عجیبی گفت: تو.. تو همون زنی نهه؟ همونی که زندگیم و ارامشم و ازم گرفت..
بهت زده لب زدم: چی میگی ادرین؟ من مرینتم!!
سرش و به نشونه منفی تکون داد و گفت: نههه.. تو
حرفش و خورد با ابروهای بالا رفته نگاه دقیقی بهم انداخت.
به خودش اومد و دستاش و برداشت و ازم جدا شد
شرمنده سرش و پایین انداخت و گفت: معذرت یه لحظه صورتت منو یاد اون انداخت.
فکرم همش درگیر چند دقیقه پیش بود برای همین بی حواس سرم و تکون دادم.
الیا کنارم ایستاد و نگاه بدی به آدرین انداخت و غضبناک لب زد: این چه نوع رفتارِ وحشی؟... چرا یهویی پرتش کردی زمین؟!
آدرین کلافه دستی به موهای پریشونش کشید و گفت: گفتم که ببخشید.. یهو نمی دونم چرا اینجوری شدم!
بی میل به کل کل های خسته کنندشون گوش میدادم.
عصبی سرشون فریاد کشیدم: دِ بس کنید حوصله ندارم.. پاشید بریم خونه.. من حال هیچ کاری و ندارم
الیا: پس منم میام.
آدرین: نخیرم حوصله یک مزاحم دیگه رو ندارم..
الیا: همین که گفتم یا من میام یا مرینت و بهت نمیدم
ادرین: لا الا الله چه گیری کردیم امروز..
عصبی دست هر دوشون و گرفتم و فوری بلندشون کردم..
با یه لبخند که حکم قتلشون و بیشتر داشت لب زدم: خب هر دو پیش به سوی ماشین،،
به دنیس که روی میز خم شده بود و غذا میخورد اشاره کردم: با توام هستم بلند شو دیگه..
با لب و لوچه آویزون بلند شد و با هم از رستوران بیرون اومدیم.
###
در و باز کردم و خسته خودم و روی تخت رها کردم و به سقف خیره شدم..
الیا کنجکاو با دهن نیم باز به در و دیوار نگاه کرد و گفت: همچین خوشگل نیست هاا ولی خب قشنگه..
لبخند کجی زدم.. از اون دهن بازش معلومه خوشگل نیست.
الیا با نیش باز ادامه داد: خب کجا اتاق من قراره باشه!؟
صدای پرحرص آدرین از اتاق بغلی بلند شد: حالا کی گفته قراره اینجا بمونی!؟
الیا از اینجا حوار کشید: تو که صاحبخونه نیستی.. منم تا هر وقت دوست داشته باشم اینجا میمونم به کسیم ربطی نداره!
آدرین: اتفاقا برعکس اینجا خونه ی منه و شما خانوم تا دو ساعت دیگه از اینجا میری!
الیا دهن باز کرد تا دوباره جوابش بده..
تند خودم و بهش رسوندم و دستم و روی دهنش گذاشتم..
هر دوشون و خوب میشناختم ول نمیکردن..
مرینت: باشه... دو ساعت دیگه میره
به شدت دستم و پس زد و زیر لب چیزایی زمزمه کرد که نفهمیدم
توجه ای نکردم و روی تخت نشستم و بهش اشاره کردم کنارم بشینه..
الیا: خب تعریف کن چیا گذشت!؟
دروغ چرا.. الیا همیشه مثل یه خواهر بزرگ تر برام بود.. همه ی رازم و می دونست حتی از هری.. ولی تردید داشتم براش توضیح بدم یا نه..
اخر دل و به دریا زدم و همه رو براش تعریف کردم.
با هر کلمه که میشنید گیج تر میشد تا حرف اخرم و شنید بهت زده از روی تخت بلند شد و داد کشید: چیییی؟؟ مرینت نگو پیشنهاد هری و قبول کردی!؟
لب برجیدم و سرم و پایین گرفتم
سرش و با تاسف تکون داد و گفت: واای خدایا.. اخه دختر چرا زندگیت و به خاطر این الدنگ(آدرین😐) خراب کردی هاا!؟
اب دهنم و پر سر و صدا قورت دادم و لب زدم: نمیدونم واقعا نمیدونم ولی یک حسی جلوم و گرفت نزاشت تیر و بزنم..
الیا با ترس گفت: نگو که بهش علاقه مند شدی!؟
چند روزی بود به همین موضوع فکر میکردم ولی مگه میشد عشق به همین راحتی به وجود بیاد...
با تردید لب زد: نمیدونم... فقط امیدوارم یه حس دلسوزی باشه!
الیا: حالا چرا انقدر ناراحتی عشق که بد نیست!
قطره اشک سمجی از چشمام چکید به دستام خیره شدم و گفتم: اره بد نیست.. ولی می ترسم الیا، تا حالا هر کسی و که دوسش داشتم و از دست دادم دیگه تحمل هیچی و ندارم..
سرم و تو آغوشش گرفت.. خداروشکر میکنم از قضیه قراردادم با هری چیزی نگفتم..
صداش بازم تو سرم اکو شد: هر وقت که بهت زنگ زدم باید بیای... زودتر از چیزی که فکرش و میکنی باید با من ازدواج کنی!!
سعی کردم ذهنش و از این موضوع دور کنم تک خنده ای کردم و گفتم: راستی چرا از لوکا خبری نیست!؟
الیا: منم خبری ازش ندارم بعد اون روز کلن غیب شد..
غمگین زمزمه کردم: که. اینطور!
با تقه ای که به در خورد به سمت درب رفتم و بازش کردم.
قیافه برزخی آدرین جلوم نقش بست.
با حرص لب زد: چرا این دختر نمیره هاا!؟
خنده ام گرفته بود.. نمی دونست دلیل این رفتاراش چیه؟!
مرینت: نه فعلا که هست،،
آدرین: خب باشه بیا کارت دارم.
و پشت بندش دستم و کشید و وارد اتاق بغلی شدیم..
در پشت سرمون بست
متعجب لب زدم: چیکار میکنی!؟
جدی نگاهم کرد و گفت: میخوام باهات حرف بزنم!
لبخند کمونگی زدم و گفتم: اتفاقا منم باهات حرف دارم..
کنارش نشستم و منتظر موندم اون شروع کنه..
یهویی به سمتم برگشت و پرسید: چرا انقدر با هری ملاقات میکنی!؟
شونه هام و بالا انداخت و با تک خنده ای گفتم: سوالت همین بود!؟
آدرین: نخند جواب منو بده!؟
عجیب دلم میخواست کمی حرصش بودم..
با حالت عاشقانه ای لب زدم: شاید چون جذاب و قشنگه،،
دقیقا برعکس چیزی بود که تو فکرم بود!
به وضوح صورتش از عصبانیت قرمز شد..
آدرین: کجاش اون جذابه هاا!؟ با اون همه ریش و پشمش؟
دیگه نتونستم خودم و نگه دارم و پقی زدم زیر خنده..
با لذت به کارم ادامه دادم و گفتم: کجاش اون سبیل داره اخه!؟
آدرین: عه راست میگی اصلا کدوم مردی ریش و سبیل نداره؛
با دستم به خودش اشاره کردم: خودتم جزوشونی!
عصبی داد کشید: اه انقدر جواب نده.. من میخوام به این برسم وقتی ادم جذابی مثل من هست چرا پیش اون بی ریخت میری!؟
لبخند غمگینی روی لبم نقش بست
اما برعکس حالی که داشتم با شیطنت با دو تا انگشتم دماغش و کشیدم و گفتم: شاید تو برام جذاب نیستی اقا!؟
اخماش توهم رفت و دست به سینه و گفت: پس باید بگم اصلا خوش سلیقه نیستی!
خنده بلندی سر دادم.. حس میکردم جلوم به جای یه پسر ۱۹ ساله یه پسر بچه دوساله ایستاده.
دهن کجی بهش کردم: باشه اقا تو خوش سلیقه ای..
خواستم از جام بلند بشم که مچ دستم توسط آدرین اسیر شد
آدرین: کجا من حرفم هنوز تموم نشده!
کلافه لب زدم: اگه قرار چرت و پرت بگی حوصله ندارم،،
ادرین: نه این بار میخوام جدی باهات حرف بزنم
منتظر ایستادم که غیر منتظره گفت: میخوام یه حرفایی بهت بزنم که اگه یه روز نبودم بهت گفته باشم!!
جفت ابروهام از تعجب بالا پرید
دستاش و روی پاهاش گذاشت و ادامه داد: این عمارت و میبینی... اینجا مال منه..
متعجب لب زد: چی؟ یعنی چی! صاحبخونه ازت متنفره بعد چطور اینجا میتونه مال تو باشه!
آدرین: قصه اش طولانیه.. فقط میتونم وقتی بچه بودم این عمارت به من ارث رسیده و قانونی اینجا مال منه.. بدتر از اون اینه که اگه بمیرم به هری و پدرش میرسه..
بهت زده با دهن نیم باز بهش زل زدم..
پس دلیل اینکه انقدر اونا به خون آدرین تشنه ان همینه!
مرینت: ولی مگه این عمارت چقدر ارزش داره؟
پوزخند تلخی زد و اینبار مستقیم به چشمام خیره شد
آدرین: شنیدی میگن هر چیزی کهنه تر باشه با ارزشمند تره.. اینحا رو نگاه نکن ارزشش به ملیارد ها می ارزه و حتی معلوم نیست چه گنجایی اینجا پنهان شده،،
میتونم به جرعت بگم دهنم از شدت ناباوری باز موند
آدرین: برای همین هر لحظه ممکنه من تو خطر باشم پس..
خیره، خیره به چشمام زل زد و دستم و گرفت و ادامه داد: پس مواظب خودت باش..
بغض عجیبی گلوم و فشار میداد
به زور جلوی خودم و نگه داشتم و فوری بلند شدم و به سمت در رفتم و با خدافظی کوچیکی خارج شدم و خودم و به حیاط رسوندم.
به گل های باغچه که الان کاملا سرزنده بودن خیره شدم..
حس عجیبی دارم انگار میخوام از تمام ادم های اطرافم خدافظی کنم
با شنیدن صدای زنگ گوشیم.. از تو جیبم بیرونش اوردم و به صفحه اش نگاه کردم..
اسم هری بهم دهن کجی میکرد
با دستای لرزون تماس و وصل کردم
صدای سردش حتی از پشت تلفنم باعث ترسم میشد..
هری: اماده باش..
و پشت بندش تماس قطع شد
می دونست این حس بد.. دلیلی داره اینم یه دلیل کافی..
آروم و آهسته در حالی که مثل ابر بهار گریه میکردم چمدونم و بستم
برگه ای در اوردم و شروع به نوشتن کردن.
شاید این اخرین چیزی باشه که از من به یادگار میمونه.
برای اخرین بار به در اتاق ادرین نگاه کردم به آلیا به دنیس که بدون هیچ دغدغه ای به خواب رفته بودم
باید میفهمیدم بعد از اوردن دنیس همچین نقشه ای داره..
با قدم های سست خودم و به ون مشکی رسوندم و صندلی عقب نشستم و ماشین به حرکت در اومد. انگار سر نوشت منم تغییر شد
***
نگاه غمبارم و به آینه دوختم.. به قیافه ام خیره شدم..
صورت ارایش شده ام و لباس سفید عروس بهم دهن کجی میکرد.
ارایشگر در حالی که موهام و درست میکرد گفت: بَه بَه عجب عروس خوشگلی.. خوش به حالت اقا داماد
اشکی سمجی که از رو گونه ام پایین میومد و با سر انگشتم پاک کردم و فقط با نیمچه لبخندی ازش تشکر کردم..
همون موقع در باز شد و قامت هری پشت سرم قرار گرفت و
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
37 لایک
فکر میکنم اخر داستان باید خفت کنم 😂
اوه واقعا عالی بود لطفا سریع پارت بعد رو بزار
مرسی♥بررسیه
اجی جونم چیشده انگار بی حالی
اگه چیزی هست بگو ها
اخه یک دفعه پروفایل ات رو سیاه کردی چیزی شده؟
اگه چیزی هست بهم بگو من تخصص دارم تو راهنمایی و مشاوره😁💖
زندگی دیگرانو درست میکنم ولی تو زندگی خودم همش گند میزنم 😂❤
خب راستش خودمم درد خودم و نمیدونم😂 فقط یه احساسی دارم انگار که زندگیم و صرف چیزای الکی کردم
فکر کنم افسردگی گرفتم تا چند روز دیگه خوب میشم😅
خنده نداره که 😐
یکم جدیش بگیر نزار روت بمونه اجی ❤
الهی اجی قربونت بشه حالت بده؟☹
اگه دوس داری درمیون بزار راحت شی
اگرم نه که ایشالا زود حالت مثل قبل بشه
همون هانی خفن و باحال همیشگی❤
چرا وضعیت پروفت رو به مدتی نیستم تغییر دادی!!!!😰😰
منم خیلی نگرانممممم
خدا کنه حالش خوب باشه😓
اره اجی جونم خوبم☺️
فقط چند روزیه افسردگی گرفتم برای همینه😁... مرسی که همیشه هستید❤
الهی قربونت بشم این دوران همیشه هست ولی ما قوی هستیم و ازش عبور میکنیم💖
فرانسوی هاعم لا الا الله دارن؟😂خیلی خوب بود سرش پنج دیقه داشتم میخندیدم
تا پارت بعد نگیریم اروم نمیگیگیریم
اروم نمیگییریمممم
نه همینجوری نوشتم😅😂
خوشحالم دوست داشتی❤
تا فردا میزارم
بابا بزار ترو جدت
خیلیی خیلیی ببخشید چند روز اتفاق بدی برام افتاد تا فردا میزارم
اوکی
پارت بعدی پلیز 😑
چشم تا فردا میزارم
بینظیر بود اجی👈💖😘
مررسییی❤
سلام اجی
چرا دیه حمایتم نمیکنی
مثه همیشه داستانت عالی بود
مرسی اجی♥
فوق العاده بود 😍😍😍
چالش:نمیدونم😐💔
مرسییی♥
اشکال نداره😅