7 اسلاید صحیح/غلط توسط: 😐😑😐 انتشار: 3 سال پیش 23 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام🙋 قسمت آخر دو چپتر داره😎✌️ برای هایپ بیشتر و اینکه حوصله تون سر نره😄
همچنان از زبان راوی!
آنچه در فراطبیعی گذشت:«
_تو نابودم کردی بچه!😠
_آگاتا و ارتش هیولا هاش تو راه اینجان همه مون امروز خواهیم مرد!
_جنگیدن در کنار شما مایه افتخارمه!
_کایییی!......نههههه!...این...این کارو نکن!
_ بهت اعتماد دارم «جان» نزار آخرش اینطوری تموم بشه!😞»
جنگل ها میان آتش ٫ دریاها غرق در خون و خیابان ها مملو از پیکر های بی جان و خونآلود.
شهر ها ویران و پر از آشفتگی نیمی در آتش و نیم دیگر در اشک خون خلاصه میشد.
صدای جیغ ها و فریاد های زنان و کودکان بر سر پیکر عزیزانشون آوایی سوزناک و پر از درد رو یادآوری میکرد دنیایی که نرگال مدت ها رویایش رو سر می پروراند حال از دنیای خیال فراتر رفته بود او بر روی تخت سلطنت اش نشسته بود و به دنیایی که ساخته بود می اندیشید.
آنهایی که روزی آرزوی حکومت بر دنیا را داشتن. همه چیزی بیش از جسدی بی جان نبودند.
آنهایی که تا آخرین نفس برای حفظ این دنیا جنگیدند ٫ تک به تک روی زمین افتاده بودند و ذره ای برای کسی مهم نبود که اونها کی بودن؟ چه کاری کردن؟ و از چی گذشتن.
اما! در میان تاریکی شب و ابر هایی پر از دود هنوز کور سوی امیدی پشت ابر دیده میشد! شخصی هنوز امیدش رو از دست نداده بود! زمانی اون رو به نام پارادوکس میشناختند. اون هنوز امیدش رو نسبت به «جان گیرین» از دست نداده بود و یقین داشت که اوضاع اینطور نمیمونه.
خوشگفت نظامی:« در نومیدی بسی امید است. پایان شب سیه سپید است.»
در میان فریاد ها و گریه هایی که به گوش میخورد صدایی خاص تر از بقیه بود✨ اشک هایی بی صدا همراه با کوله باری از غصه و غم بر زمین میچکید.
ثانیه ها و دقیقه ها میگذشت و همچنان «جان» با احساس گناه و تردید بر روی زمین نشسته بود و میگریست. درک و کنار آمدن با این که تمام کسانی که دوستشون داشتی دیگه کنارت نیستن برایش مثل کابوسی شبانه تلخ بود.
صحنه ی مرگ پروفسور و آخرین جملاتی که بر زبانش جاری شد ؛ از یاد «جان» نمی رفت. بی هدف و سردرگم در خلعی بی انتها قدم میزد و برای چیز هایی که داشت اما دیگر. نداره شیون میکرد. ناگه شخصی اسمش را صدا زد😨 «جان» به آرامی برگشت نوری خیره کننده چشم هایش را آزار میداد به سختی میتوانست چیزی در میان آن حجم از روشنایی ببینه شخصی از میان نور به سمتش می آمد. جان با سردرگمی و تعجب میخواست حرفی بزنه اما شخص که حتی چهره اش هم غرق نور بود انگشتش را به نشانه ی هیس در آورد جان با لکنت به او اشاره کرد و پرسید:«تو!.... توء همونی» شخص با متانت و آرامش عجیبی گفت:«بله جان! همونم» جان با خشم جلو رفت و فریاد زد:« وقتی که ما داشتیم با مرگ دست و پنجه نرم میکردیم تو کجا بودی؟😠» با عصبانیت مشتی به شخص زد اما مشتش حتی به او برخورد هم نکرد با اینکع اون جسم داشت اما ضربات جان مثل مثل روح از بدنش رد میشد. جان با خشمی غیرقابل وصف فریاد زد:« ده بگو کجا بودی؟😡» از شدت خشم روی زمین افتاد و گفت:«نشستی و جون دادن مارو نگاه کردی😔» این جمله رو با تمام درد و غم وجودش گفت هکتات جلو آمد دستش رو به سمت جان دراز کرد و گفت:« با من بیا!» جان که روی زمین افتاده بود وقتی دستش رو گرفت با اولین پلک زدن مکانی که هردو در اون بودن از خلع به مکانی شاد و سبز همانند بهشت بدل شد.
شخص گفت:« اون قبل از مرگش تنها خواسته اش این بود که پیامش رو بهت برسونم!» درنگی کرد و دست جان رو فشرد ناگهان جان بی اختیار از خود به خوابی عمیق فرو رفت. در خواب تصویر مبهم و گنگی از پروفسور دید که خطاب به او میگفت:« «جان» اگر داری این پیامو میبینی احتمالا من مُردم😓 دلم نمیخواست اینجوری بشه! هیچکس نمیخواست. اینکه نرگال پیروز بشه و آخرالزمان رو به ارمغان بیاره قابل پیشبینی بود از قبل آمادگیشو داشتم میخوام حقیقتی رو بهم بگم گرچه میدونم ممکنه بعد از شنیدنش طرز فکرت نسبت به من عوض بشه و ممکنه تا ابد منو نبخشی اما بیشتر از این نمیتونم بار این گناه رو روی شونه هام حمل کنم.
من باعث حمله ی نرگال شدم پایان دنیا نتیجه ی اشتباه منه! نزار بقیه تاوان اشتباه منو پس بدن. من اشتباه کردم «جان» پشیمونم! الان دقیقا متوجه ام که یه تصمیم اشتباه میتونه همه چیزتو ازت بگیره! مثل من نباش «جان» تصمیم درست رو بگیر!
پیدام کن «جان»! پیدام کن و به هر قیمتی که جلومو بگیر😓» و ناگهان آرام آرام تصویرش از مقابل «جان» محو شد.
جان به سختی میتونست فکر کنه با سردرگمی از هکتات پرسید:« منضورش از پیدام کن و جلومو بگیر چیه؟🤔» مکثی کرد و ادامه داد:« نمیشه که یهویی ظاهر بشی و بگی من اشتباه کردم پشیمونم😠» هکتات همچنان با آرامش و متانت عجیبی روبه روی او ایستاده بود با ادب و وقار عجیبی گفت:« مسئولیت سنگینی به عهده ی توئه «جان» از پسش بر میای؟»
_ مطمئن نیستم😪 من حتی جادوگر هم نیستم😔 فقط یه پسر ۱۷ ساله ام که خیلی یهویی دیروز مسافر زمان به همراه مادرم که ازم ۴ سال بزرگتر بود ظاهر شد بعدشم کلی هیولا و شیطان سر و کله شون پیدا شد و بعد هالیدی ساعتو گرفت و همه رو کشت😞»(نکته بگم براتون: منظور از هالیدِی همون نرگال جان به اسم جیسون بی هالیدِی میشناسه حالا جریانش توی فصل بعد مشخص میشه) هکتات دستش رو روی شانه ی جان گذاشت و به آرامی گفت:« تو بیشتر از یه پسر بچه ای! اینو با تمام وجود باور دارم. فقط کافیه خودت هم باور کنی. من چیزی در تو میبینم که خودت نمیبینیش!» و بعد زیرلب زمزمه کرد:« من پارادوکس بعدی رو میبینم.» با اینکه به جان متوجه حرف اون نشد. از ته دلش میخواست که بیشتر از یه پسربچه باشه ! ولی میترسید که شکست بخوره. عزمش رو جذب کرد و با جدیت گفت:« باید چیکار کنم!» هکتات با خوشحالی گفت:«حالا آماده ای!🙂» و بعد دستشو به سمت جان دراز کرد وقتی جان دستشو گرفت درست مثل دفعه ی قبل با اولین پلک زدن در وسط خیابانی بارانی و در شبی سرد ظاهر شد اما اینبار بدون هکتات.
ماشین ها بوق میزدند و به سرعت به طرفش نزدیک میشدند😨 چندثانیه ای زمان برد تا به خودش بیاد به سرعت به حاشیه ی خیابان در مسیر پیاده رو رفت نگاهی به اطراف انداخت آسمان خراش های بلند و خودرو های کلاسیکی نظیر:« کادیلاک_ مرسدس بنز و وولکس واگن» محیط برایش آشنا بود نیویورک پر جمعیت ترین و بزرگ ترین شهر ایالات متحده اما با یه تفاوت بزرگ انگار که قرن بیست ام ماشین های کلاسیک کاواره های مخصوص نیمه شب و کت و شلوار های راه راه(برای رسوندن بهتر اون حس شما توی ذهنتون همه چیزو سیاه و سفید و قدیمی تصور کنید😉) به سرعت طرف دکه ی روزنامه فروشی رفت و روزنامه ای رو برداشت سر تیتر روزنامه درباره ی دستگیری چندین باند مافیا ی مواد مخدر و پول شویی بود تاریخ روزنامه برای سال 1950 میلادی بود به سرعت با چند دلاری که توی جیبش بود روزنامه را خرید و برای پناهگیری از باران به داخل کافه ای رفت و نشست دقیق روزنامه رو در دست گرفته بود و برسی میکرد بعد از کمی صبر کردن خسته شد روزنامه رو کنار گذاشت و چشم هایش رو کمی مالید با حس نا امیدی سرشو رو به آسمون کرد و پرسید:« چرا منو اینجا فرستادی؟🤦♂️» چند لحظه بعد گارسون با یک لیوان قهوه نزدیک شد با اینکه کفش های پاشنه بلندش کاملا سالم بود👠 اما ناگهان پایش پیچ خورد قبل از اینکه زمین بخورد دستش رو به لبه ی میز گرفت اما لیوان قهوه روی روزنامه پاشید گارسون عذرخواهی کرد و رفت تا لیوان قهوه رو عوض کنه جان که نگاهش به روزنامه ی خیس شده افتاد عکسی در پشت صفحه توجه اش رو جلب کرد خبرنگاری که حوادث این روزنامه رو چاپ کرده بود عکس جوانی های پروفسور پارادوکس بود😲(یه عکس از پارادوکس دل ها ببینیم😍)
خب به پایان چپتر اول رسیدیم😎✌️ امیدوارم لذت برده باشید🌹 اگر کم بود عذرخواهی میکنم و یه تست معرفی شخصیت هم گذاشتم واسه یه سری شخصیت ها که خیلی بهشون توجه نشده برید بخونید بیشتر باهاشون آشنا بشید✨
7 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
3 لایک
بسیار بسیار عالی 👏👏👏👏
حس آمیزی واقعا زیبایی که توی متن بود ، خواننده رو خواه ناخواه وارد فضای عمیق داستان میکرد .
بسی لذت بردم 🌸🌸🌸🌸
🌹🌹🌹
یه تصمیم جدی گرفتم دیگه میخوام از زبان راوی بنویسم چون هم توصیف بیشتر هم ادبی تر میشه و اینکه تمام داستان هایی که من خوندم از زبان راوی بوده
آره واقعا از زبان راوی خیلی بهتره ولی داستان های فوق العاده هم هستن که از زبان شخصیت اصلین ولی با راوی خیلی حرفه ای تر در میاد داستان کلا
یکی از بزرگترین ایراد نویسنده های تستچی که خودم هم دارمش اینه که گوینده ی داستان رو عوض میکنن مثلا از زبان یه شخصیت دیگه میگن این خیلی بده چون خواننده عادت کرده به اون شخصیت اصلی و یهو با این کار حسش خراب میشه واسه همین میخوام کلا از زبان راوی بنویسم اینجوری میشه یه سری حقایق رو هم نوشت مثلا یکی از شخصیت ها یه رازی داره که از شخصیت اصلی پنهان میکنه اگر از چشم شخصیت اصلی باشه هرگز نمیفهمیم ولی با راوی میتونی تعریفش کنی برای خواننده اینجوری شخصیت اصلی نمیفهمه و راز روهم گفتی
گاهی اوقات میتونی از شخصیت منفی هم روایت کنی که در مثلا مخفیگاهش داره چیکار میکنه ولی اگه از زبون شخصیت اصلی باشه هرگز نمیدونه و نمیفهمه و همین باعث میشه وقتی داستان از زبان راوی طولانی تر هم بشه
آره ولی از زبان راوی نوشتن خیلی مهارت و تجربه میخواد چون خودم اول با زبان راوی نوشتم و نقص های اینطور نوشتن رو حس کردم ، به خاطر همین به نظرم اول از دید شخصیت ها باید نوشت تا تجربه کافی کسب بشه بعد راوی نویسی رو یه نفر شروع کنه ، به نظرم
ولی توی راوی نویسی دست آدم هم برای توصیف ها و هم دادن اطلاعات دیگه در بین خود داستان ، خیلی باز تره 🙃
دقیقا
عالی بود🌸
خسته نباشی بابت تموم کردن چیپر.اول 🙂
فقط این داستان فصل دوم هم داره؟
راجب فصل دوم بگم که ما خودمون الان فصل دومیم😎✌️ بعد از این قراره اسپین آف باشه از سوپرنچرال یعنی تحت عنوان سوپرنچرال نداریم ولی یه سری ماجرا از بقیه شخصیت ها داریم اصولا داستان های کوتاه ۷ یا ۸ قسمتی هستن اولیش inhuman هست که داستان جان گیرین رو وقتی نرگال به سراغش میاد تا نیمه تاریکشو بیدار کنه هست دومیش هنوز اسم نداره ولی داستان اختصاصی پارادوکس و یه شخصیت جدید هست
ممنون بابت توضیحات موفق باشی 🌸🌸
عالیییییی بودددددددد ( چرا جلف بازی در میارم ؟ )
هایپ زیادی بالاست😂
به شدت موافقم آرین ( یاد این گزارشگر ها افتادم وسط بازی باهم حرف میزدن استرس وارد میکردن ) ااا این کامنتم منتشر شد بی ادب تو لاست دستنی ۸ همینو گذاشتم بررسیم نشد 😂😂😂😂😂
🤣👍
متأسفانه به اطلاع میرسانم پارت آخر فردا میاید🤦 واقعا شرمنده بیخودی امیدوارت کردم😅🙏
چقد زود منتشر شد😐
آرینننننننننننننننننننننننننن پارت بعدی کو ؟؟؟؟
از هفته پیش ما رو منتظر گذاشته نه تو دورهمیه نه ......
از ناامید شدم ولی نه نشدم اتفاقا بیشتر منتظرم
امروز میاد ولی از دستم در رفت سه چپتری شد یه چپتر دیگه داریم
اشکال نداره تو بزار فقط