11 اسلاید صحیح/غلط توسط: f.h.t انتشار: 3 سال پیش 728 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
پشت سر مادرش با بی حوصلگی میدوید. زیر لب غر غر میکرد. + واقعا چطوری میتونه انقدر تند راه بره اونم با کفشای پاشنه بلند . از خرید کردن باهاش متنفرم... " سرشو بالا اورد مادرش رو دید که خیلی سریع ایستاد.. برای ایستادن خیلی دیر بود برای همین باهاش برخورد کرد. بسته های توی دستش افتاد و مادرش به جلو هل داده شد. + اخخخ... ببخشید مامان. " مامان برگشت و با تعجب به بسته های خریدش نگاه کرد.. _ ای وای. دختر گند زدی به خریدامم." سمت کیسه ها رفت و دونه دونه چکشون کرد. _ شانس اوردی همشون سالمن. " نصف بسته ها رو خودش برداشت و نصف دیگشو بهش داد. _ این دفعه درست راه بیا. " هوفی کشید و باشه ای زیر لب گفت. مامان سمت ویترین مغازه ای که لباس دخترونه داشت ایستاد و به لباس های پشت ویترین نگاه کرد. دختر به دور ور نگاه کرد. مغازه عجیبی رو دید. برعکس همه دختر هایی که به ویترین لباس فروشی زل زده بودند داشت به مغازه ای که سمت راستش بود نگاه میکرد... چه مغازه عجیبی... اونجا چی میفروشن ؟ چرا شیشه ویتریناش محوه ؟ توی مغازه هیچی معلوم نبود. چرا انقدر خلوته ؟ اصلا بازه ؟ چه اسم عجیبی : magic shop ؟ " احتمالا از این مغازه های اجق وجق فروشیه.
همینطور که داشت به اونجا نگاه میکرد دستش توسط مادرش کشیده شد و وارد مغازه لباس فروشی شد . به فروشنده سلام کرد و به لباس ها نگاه کرد... که مادرش یک لباس رو جلوش گرفت . _ این خیلی خوبه برات . " با چندش به لباس رو به روش نگاه کرد. + این ؟؟؟ " نگاهی به لباسی که پشت مادرش اویزون بود کرد و گفت : اما من اونو دوست دارم. " مادر برگشت و به اون لباس نگاه کرد. _ اون ؟؟؟ افتضاحه. اصلا برای یه دختر جوون مناسب نیست. همین رو برات میگیرم . + اما.. _ حرف بی حرف. غر الکی نزن."... درحالی که بسته جدیدی دستش بود با ناراحتی از مغازه خارج شد. دوباره چشمش به اون مغازه افتاد. با کنجکاوی مادرشو صدا زد.. مامان برگشت و بهش نگاه کرد. _ چیه ؟ + اون مغازه چیه ؟ " مادر برگشت و به مغازه نگاه کرد . سریع به طرفش برگشت و خیلی جدی گفت : هیچ وقت سمت اونجا نرو. + چرا ؟ _ اونجا اصلا جای خوبی نیست . جای خیلی نحسیه. ادمای خیلی بدی توش هستن. هیچ وقت سمت اونجا نرو فهمیدی ؟ + اما..اما.. _ همینکه گفتم. فقط ببینم سمت اونجا رفته باشیا. " سرشو انداخت پایین و با ناراحتی گفت : چشم مامان.
توی اینه با تنفر به خودش نگاه کرد. سرشو انداخت پایین... + من خیلی زشتم..تو این لباسم که هیچی... " صدای مادرش توی ذهنش پیچید : لباس جدیدتو بپوش بابا ببینه چقدر برات چیزای خوب میخرم... " لبخند تلخی زد و سرشو انداخت پایین. گوشیشو برداشت . با پیام دوستش مواجه شد : ÷ بیا فردا بریم بیرون بگردیم. " کمی لبخند زد. خب...گردش با یه دوست برعکس مامان لذت بخشه. جواب خودشو براش تایپ کرد : باشه." صدای مامان اومد : بیا...بابا اومده. " گوشیو کنار گذاشت و از اتاق خارج شد. + سلام بابا... # سلام دخترم. " _ ببین چه لباس قشنگی براش خریدم... # این ؟؟؟ اینکه خیلی زشته. _ وایسا ببینم منظورت چیه. این یه لباس خیلی مناسب برای یه دختر جوون مثل دختر ماست. # به نظر من که اصلا مناسب نیست. فردا خودم میبرمش یه لباس براش میخرم ببینی لباس مناسب چیه. _ هه. منظورت اینه من نمیتونم یه لباس خوب رو تشخیص بدم ؟ "... درحالی که سرشو پایین انداخته بود چشماشو بهم فشار میداد. سمت اتاقش رفت. _ وایسا ببینم. " برگشت و عاجزانه به اون دو نگاه کرد. _ به بابات بگو چقدر لباست قشنگه.. # نظر واقعی خودتو بگو. بگو تو هم میدونی این لباس خوبی نیست. " واقعا سر یه لباسم مجبورش کردن بین پدر و مادرش انتخاب کنه ؟ سر یه لباس ؟ بازم دعوا ؟ خیلی بی رحمانه بود... + من... من... _ دیدی معلومه که دوست داره. # قشنگ معلومه بدش اومده. + من هیچ نظری ندارم... " با دو سمت اتاقش رفت. درو باز کرد و وارد اتاق شد. در و بست و قفل کرد. به در تکیه داد و اروم نشست و پاهاشو جمع کرد و سرشو روی پاهاش گزاشت...
صبح بود. دیگه اماده شده بود. کیفشو روی دوشش انداخت . گوشیشو توی کیفش گزاشت و از اتاق خارج شد. سمت اشپزخونه رفت و به مادرش گفت : با دوستم میرم بیرون." اومد بره که مامان گفت : کدوم دوستت. + من کلا یه دوست دارم که خودت دیدیش. _ چرا لباسی که برات خریدمو نپوشیدی."....+ کثیف شده بود. _ کلا یه دقیقه تنت بود کثیفش کردی ؟ دستت درد نکنه من این همه زحمت میکشم خوب جواب زحمتای منو میدی. + معذرت میخوام. _ باشه. زودتر برو. زودم برگردم. + باشه. " از خونه خارج شد و پیاده سمت جایی که با تنها دوستش قرار گذاشته بود رفت. وقتی رسید.. اون اونجا ایستاده بود. سمتش رفت ، سلام کردند و همو بغل کردند. ÷ خب چه خبر. + هیچی... ÷ نظرت چیه بریم بستنی بخوریم. + عالیه. " لبخند کوچیکی زد. سمت دکه بستنی فروشی رفتند و دوتا بستنی شکلاتی از اونجا خریدند. روی یه نیمکت نشستند و مشغول خوردن شدند. + میگم که... دیروز که رفته بودیم خرید ، یه مغازه ای دیدم که تا حالا ندیده بودم. البته من هیچ وقت زیاد خرید نمیرم. اسمش magic shop بود. چیزی راجبش میدونی ؟ ÷ اوه هیچ وقت بهش نزدیک نشو. اونجا جای خوبی نیست. + ولی اخه چرا ؟ ÷ پشت فروشنده های اونجا حرفای خوبی نیست + چرا مگه تو از نزدیک دیدیشون ؟ ÷ نه بابا مگه دیوونم نزدیک اونجا بشم ؟؟ اونا خطرناکن.. اونجا فقط ظاهر مغازش خوشگل و قشنگه. اما تو باطنش کلی چیزای وحشتناک هست. + تو که مدرکی نداری. ÷ میگن هرکی رفته اون تو دیگه هیچ وقت بیرون نیومده. " دختر به رو به روش زل زد و به فکر فرو رفت...
کلیدو توی در انداخت و وارد خونه شد. بابا برای شام برگشته بود خونه. _ برو دستاتو بشور بیا شام بخوریم. " رفت توی اتاقش و لباساشو عوض کرد. دستاشو شست و سمت آشپزخونه رفت. روی صندلی نشست و اروم سلام کرد. مشغول خوردن شد. پدر لقمه ش رو قورت داد و گفت : دخترم.. میدونی که چند وقت دیگه انتخاب رشته ت هستش. " وای نه...نه..نه. الان وقت این بحث نبود.. واقعا الان حوصلشو نداشت. زیر لب گفت : بله. # خب پس تصمیم گرفتی پزشکی رو انتخاب کنی. _ منظورت چیه. اون تصمیم گرفته مدیریت بخونه. بدبختیاش خیلی از پزشکی کمتره درامدشم بالاتره. # میدونی الان دندون پزشکا چقدر درامد دارن؟ اون باید پزشکی بخونه. + اما.. من میخوام برم رشته نقاشی. " اون دو خندیدند. قلبش شکست... یعنی فقط تو این حالت میتونست خنده پدر و مادرشو کنار هم ببینه ؟ در حالی که دارن مسخرش میکنن ؟ سرشو انداخت پایین. # تو این دوره زمونه اینکار به هیچ دردت نمیخوره. اگه میخوای زندگی خوبی داشته باشی باید بری پزشکی..._ مدیریت..." از دوراهی به شدت متنفر بود. دوراهی هایی که هیچ وقت چیزی که میخواست توشون نبود. + برای من زندگی خوب یعنی کاری که میخوام رو انجام بدم. _ ببینم تو الان داری با ما بحث میکنی ؟؟ # من این همه زحمت میکشم و کار میکنم که امکانات تو رو فراهم کنم. حالا حق نداری حرفمو زیر پا بزاری. کاری نکن دیگه نزارم نقاشی بکشی.. _ من بزرگش کردم پس باید به حرف من گوش بده. " چشماشو بست و بهم فشار داد. + میشه برم تو اتاقم ؟ تصمیم میگیرم میام بهتون میگم. " _ خیلی خب برو. # سریع تر منتظرم. " سریع بلند شد و سمت اتاقش رفت. در اتاقو بست و روی زمین نشست...
به دیوارای اتاقش که از نقاشی پر شده بود نگاه کرد. دیگه نقاشی کردن هم نمیتونست ارومش کنه. به اشکاش اجازه ریختن داد... چرا الانم توی این وضعیت راجب اون مغازه کنجکاو بود ؟ ...سمت میز تحریرش رفت و روی صندلی نشست. یه برگه و مداد برداشت و مشغول کشیدن شد. نیم ساعتی مشغول بود. وقتی تموم شد اسمشو گوشه پایین سمت چپ کاغذ نوشت : magic shop. " همچنان قطره اشکی از چشمش چکید و روی نقاشیش ریخت...دستشو روی میز گزاشت و سرشو روی دستاش گزاشت و گریه کرد...از این همه فشار خسته شده بود. کم کم خوابش برد. وقتی بیدار شد ساعت یازده و نیم شب بود. حتما مامان و بابا خواب بودن. از صبح شدن متنفر بود. کاش هیچ وقت دیگه خورشید طلوع نمیکرد. تا صبح باید تصمیم میگرفت ؟ اگر بین اون دوتا انتخاب میکرد که باز یه دعوای دیگه راه میفتاد... از اونا متنفر بود. از انتخاب متنفر بود. از صبح ، طلوع ، خورشید... متنفر بود. حتی از وجود خودشم متنفر بود. به نقاشیش که بخاطر اشکاش خراب شده بود نگاه کرد... حرف دوستش توی ذهنش اکو شد : میگن هرکی رفته اون تو دیگه هیچ وقت بیرون نیومده..." واقعا اونجا جای بدی بود ؟؟ اینطور فکر نمیکرد. چرا مردم درباره جایی که هیچ وقت توشو ندیدن قضاوت میکنن. شاید باید بره توی اونجا... هراتفاقی بیفته از اینجا بودن بهتره. از صبح شدن هم بهتره... " بلند شد...لباسشو عوض کرد و گوشیشو برداشت. اروم از اتاق خارج شد و سمت در رفت.. درو باز کرد و پاورچین پاورچین سمت در خروجی رفت. وقتی از خونه خارج شد نفس عمیقی کشید و سمت اون مغازه ی جادویی دوید...
به تابلوی بزرگ رو به روش خیره شد و اون رو زمزمه کرد... + magic shop. " به شیشه ای که نمیتونست ببینه اونورش چیه نگاه کرد. کلمه ها و جمله هایی روی شیشه نوشته شده بود : so show me...i'll show you,,,,,, you gave me the best of me So you'll give you the best of you,,,,,life goes on,,,, zero o'clock(00:00),,,,you got the best of me,,,,Guess we were ships in the night night night..." و کلی جمله دیگه... همشون عجیب بودن و زیبا. چرا میگن اونجا جای بدیه؟؟ واقعا باید میرفت تو ؟ گوشیشو روشن کرد و به ساعت نگاه کرد : 00:00 " به همین ساعت که روی شیشه حک شده بود نگاه کرد. + فکر کنم... الان باید برم تو... دستشو سمت دستگیره برد...درو باز کرد و وارد شد...
باورش نمیشد... اون همه ادم اونجا بودن... چقدر اونجا زیبا بود... در مرکزشون هفت تا پسر ایستاده بودن.. همه اونجا خوشحال بودن. اهنگ زیبایی به اسم مجیک شاپ پخش شده بود. همه چیزای قشنگی دستشون بود که دختر نمیدونست چین...ناخوداگاه لبخند زد...پس اینجا بود... حالا فهمید چرا هرکی وارد اینجا میشه دیگه برنمیگرده. به هرکدومشون که نگاه میکرد زخم خورده بودن. هیچ کدوم دلشون نمیخواد به دنیای بی رحم بیرون برگردند. حالا فهمید اینجا چی میفروشن.. شاید بهش میگن شادی ، امید ، لبخند... یکی از اون پسرا میکروفونشو بالا اورد و گفت : ورود ارمی جدیدمون رو تبریک میگم. لطفا بقیه ارمی ها کمکش کنید. ممنونم . " منظورش با اون بود ؟؟؟ ارمی چیه دیگه ؟ چطوری با وجود اون همه جمعیت متوجهش شده بودن. کلی سوال ذهنشو درگیر کرده بود... * هرکسی که اون درو باز میکنه وارد قلب اون هفتا پسر میشه برای همین اونا میفهمن که یه ادم جدید وارد جهانمون شده...اگه بخوای من میتونم به سوالات پاسخ بدم. " سمت فردی که این حرفا رو زده بود برگشت. یه پیرمرد خیلی پیر. با تعجب بهش نگاه کرد. * من پیر ترین ادم اینجام. همیشه من به تازه واردا کمک میکنم. + خیلی ممنون میشم به سوالام جواب بدین اجوشی. " تعظیم کوچکی کرد و با کنجکاوی پرسید : اینجا کجاست ؟ . * بهش میگن دنیای بی تی اس و ارمی. اون هفت پسر که میبینی بی تی اس هستند و ما طرفداراشون هستیم . بهمون میگن آرمی .اونا برامون اجرا میکنن و میخونن .... بهمون امید میدن با اهنگاشون و ما ازشون حمایت میکنیم. " ارمی ؟؟ ارتش ... چه اسم زیبایی. با تمام وجودش میخواست یه ارمی باشه. + چطور میتونم یه ارمی باشم ؟ * همین که از در وارد شدی یعنی ارمی هستی. و این هم نشانه ی تو هستش. بهش میگن ارمی بامب. " پیر مرد ارمی بامبی که دستش بودو بهش داد و دختر با ذوق بهش نگاه کرد. + خیلی ممنون. قوانین اینجا چیه ؟ شرایطش چطوریه ؟ پولیه ؟...
مرد خندید و گفت : اینجا تنها قانون و شرایط امید و شادیه. فقط همین. اونا به ما شادی و امید هدیه میدن و ما ازشون حمایت میکنیم . به نظرت اینجا پولی رد و بدل میشه ؟ + اما..اینطوری که.. خیلی عجیبه. یعنی اینجا هیچ قانونی نیست ؟ * هیچی. اما یادت باشه. فقط باید به چشم حامی و خواننده مورد علاقت بهشون نگاه کنی. فقط همین... + چشم اجوشی. یعنی دیگه هیج محدودیتی نیست ؟ میتونم هرکاری میخوام بکنم ؟ میتونم نقاشی بکشم ؟؟ هرچقدر که دلم میخواد ؟ حتی به عنوان شغل زندگیم . * البته که میتونی. هیچ چیز اینجا اجباری نیست. + یعنی... یعنی مجبور نیستم برگردم ؟؟؟ میتونم تا اخر عمرم اینجا بمونم ؟؟ * معلومه که میتونی حتی اگه بخوای میتونی اینجا رو ترک کنی. " دختر که اشک شوق توی چشماش جمع شده بود سرشو به چپ و راست تکون داد. + نه نه به هیچ وجه. " همون موقع چند تا ارمیو دیدن که یک نفرو از اونجا بیرون مینداختند. + اون کی بود ، من شنیده بودم کسی که میاد اینجا دیگه برنمیگرده ؟ * بهش میگن ارمی فیک... با خیال اینکه میتونه این دنیا رو خراب کنه واردش میشه... اما وقتی میبینه نمیتونه و ما میندازیمش بیرون... دنیای بیرون رو پر از شایعه ی بد از اینجا میکنه.." پس بخاطر همین اون بیرون به اینجا میگن نحس...
* من دیگه میرم . بقیه چیز هارو کم کم متوجه میشی...به دنیای ما خوش اومدی. " دختر تعظیم کرد و گفت : خیلی ممنون اجوشی. " همون موقع که پیرمرد رفت چند تا دختر سمتش اومدن . یکیشون گفت : هی ارمی جدید... زود باش بیا الان کنسرت شروع میشه..." دستشو کشیدن و جلو رفتن و کنار خودشون نشوندنش. اهنگ شروع شد... دختر به بقیه نگاه کرد تا بتونه ازشون یاد بگیره... همه کسایی که اونجا بودن بلند و یک صدا با هم میخوندن : کیم نامجون ، کیم سوکجین ، مین یونگی ، جانگ هوسوک ، پارک جیمین ، کیم تهیونگ ، جئون جونگ کوک... بی تی اس. " پس اسماشون اینطوری بود. با تقلید از بقیه ارمی بامبشو بالا گرفت و تکون داد و به پسرا نگاه کرد. چه حس زیبایی...این همونجا بود. جایی که ارزو داشت توش زندگی کنه. هیچ وقت دلش برای قبل تنگ نمیشد. هیچ وقت... حالا که فهمیده بود تا اخر عمر خوشبخته. خیلی خوشحال بود. عشق زیبایی توی قلبش بود. حس داشتن یه خانواده بزرگ. حس داشتن چند تا حامی..که مثل کوه پشتشن. حس کسایی که بهش حق انتخاب میدن و در عین حال بی منت بهش محبت میکنن. بهتر از این نمیشد... حالا چطوری میتونست از بین این همه ادم بره سمت ناجی های زندگیش و بگه خیلی دوستشون داره ؟ بگه ازشون خیلی ممنونه... ساعت ها از سختی ها بگه و بگه که دقیقا زمانی که به شدت بهشون نیاز داشته نجاتش دادن ؟ بگه در همین چند دقیقه ای که وارد اینجا شده و دقیقا با شنیدن این اهنگ تصمیم گرفته همه چیزو حتی خودشو دوست داشته باشه ؟...
این اهنگ تموم شده بود. یکی از اون پسرا میکروفونشو بالا اورد و گفت : ارمیییییییییی لاوووو یووووووووووو " پسرا خندیدند . پسر دیگه ای میکروفونش رو بالا اورد و گفت : ارمی های عزیز. ما هممون از سرتاسر دنیا اینجا جمع شدیم. هممون سختی های خیلی زیادی رو تحمل کردیم. اما میخوام در همینجا و در همین لحظه زندگی کنیم و ازش لذت ببریم. همینطور که میدونیم شما چقدر مارو دوست دارید و چقدر از ما ممنونید. ما هم خیلی ازتون ممنونیم... و خیلی دوستتون داریم...همونطور که شما مارو نجات دادید...و باعث شدید ما خودمونو دوست داشته باشیم ما هم وظیفه خودمون میدونیم که ناجی شما باشیم و کاری کنیم خودتونو دوست داشته باشید. ازتون میخوام راجب خودتون بهم بگید... اسمتون چیه ؟ از کجا اومدین ؟ جنسیت و اعتقاداتتون چیه. من هم نقص های زیادی داشتم .. ولی شروع کردم خودمو دوست داشته باشم... به کمک شماها...پس ازتون میخوام محکم خودتونو بغل کنید. خودتونو دوست داشته باشید. و شاد باشید...پس راجب خودت حرف بزن.. " دختر جواب همه سوالاش رو گرفته بود: پس اونا میفهمن...اونا همه چیزایی که میخوام بهشون بگمو میدونن. چون صدای قلبمو میشنون.." باهمه برای تشویق کردن اون پسر همراه شده بود...یه پسر دیگه میکروفونش رو بالا اورد و گفت : خب ازتون یه درخواست دارم. میخوام وقتی من میگم love your self شما بگید love my self. نظرتون چیه ؟ " همه بله گفتند... پسر با صدای بلند فریاد زد : love your self. " دختر میدونست...اون پسرا صدای تک تکشون رو با وجود اینکه خیلی زیادن میشنون. اونا با قلبشون گوش میدن... پس از ته قلبش ، با تمام وجود و اعتقادش فریاد زد : love my self.
11 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
102 لایک
چرا اینقدر قشنگ بود ؟؟؟؟ 😍😍😍😍
قلبم داره اکلیل ترشح میکنههه😭😭💖🌷
واقعا چرا قبلا لایکش نکرده بودم؟!
عجیبه.....
عالییی
خوشحالم خوشت اومده🥺🫂💜
خیلی قشنگ بود 😭👏🏻❤️
مرسی🥺💜🫂
واقعی ترین تک پارتی راجب آرمی و بی تی اس بود 💙💙
ممنون🥺💜💙
این زندگی منه ولی مامان بابام اونقدارم بد اخلاق نیستن
و اینکه من حالا کوچیکم 2 به انتخاب رشتم مونده
وایی خیلی قشنگ بود
عالی بود روایت زندگی یک ارمی بود
کم کم داره گریم میگیره🥺💔
هققققق😭🥺
مرسی خوشحالم خوشت اومده🥺💜🫂❤💜
عاااااالییییی
به نظرم باید نویسنده بشییی آفریین
مرسییی خوشحالم خوشت اومده🫂🫂💜💜
🥰
وای خداااای بزرگگگگگ
من بازم این تک پارتیو خوندم و بازم پشمام ریختتتت😐😐
لعنتی اینو با طلسمی چیزی نوشتی همه جا میبینمش دوباره میام میخونمش؟؟؟😹😹
دیگه انقدر همه خوششون اومده طلسم شده😂😂
دقیقا😑😹
یعنی ی تک پا تی همه چی تموووووم🥲🥲😍😍
همچینم همه چی تموم نیست ولی خب نظر لطفته🥺💜🫂
اگه دوست داشتی به بقیه تک پارتی هامم سر بزن🙃💜🫂
اتفاقا خیلی دلم میخواس همشو برم بخونم وقت نداشتم چون زیاد نمیتونم بیام ولی هر وقت اومدم باشه حتما 💚💜