
" *ساختن حس انتقامی،از کشتن کسی گناه بیشتری دارد* احساسات چیزای خیلی خطرناکی هستن که بعضی وقتا بهت آسیب میزنن،و بعضی وقتا نجاتت میدن. احساساتی که ساختگی بوجود اومده باشن....وجود خارجی نخواهند داشت" چند روز اول رو مشغول درست کردن اتاقای بچه ها و خریدن وسایل مورد نیازشون صرف کردن که تقریبا یک هفته طول کشید و بچه ها توی این یک هفته متوجه گذر زمان و اتفاقات دور و برشون نشدن. توی خونه یه کتاب خونه بزرگ بود که فرد تمام وقتش رو با خوندنشون پر میکرد؛ وایولت و لئو هم توی باغ مشغول بازی میشدن. *لندن_12:06 دقیقه صبح* لیندا از پنجره ی اتاقش به لئو و وایولت که توی حیاط داشتن بازی میکردن نگاه میکنه که مارکوس وارد اتاق میشه: چیشده پَکَری؟ لیندا آهی میکشه: نمیدونم کار درستی کردیم اومدیم یا نه مارکوس: حالا که همه کارارو کردیم یاد این افتادی؟ لیندا: نمیدونم نمیتونم بهش اعتماد کنم، اخه خیلی عجیبه که چند تا بچه بی سرپرست رو به سرپرستی قبول کنه.....تازه انقدم مهربون باهات رفتار کنه، عجیب نیست؟! مارکوس: خب چرا از این دید بهش نگاه میکنی چرا از یه دید بهتر نگاه نمیکنی، شاید یه آدم خیر میخواسته به چند تا بچه کمک کنه....درست نمیگم فرد؟ فرد که دم در دست به سینه به دیوار تکیه داد بود به سمتشون میاد: با حرف لیندا موافقم باید یه جوری بفهمیم قصدش چیه لیندا میخواست حرفی بزنه که یه پیشخدمت زن به طرف فرد میاد: فرد ساما«۱» میلبارتون ساما توی اتاقشون منتظرتون هستند فرد: باشه، ممنون الان میرم وقتی که پیشخدمت از اونجا میره مارکوس میگه: وایی چه سریع فرد: من میرم ببینم چیکارم داره زود برمیگردم
لیندا: مواظب باش فرد: نگران نباش چیزی نمیشه لیندا: از کجا میدونی فرد: به قریضم اعتماد کن و به سمت اتاق میلبارتون میره. از یه راهروی نسبتا طولانی میگذره و به دوتا در میرسه، در میزنه و وارد میشه. فرد: با من کاری داشتین، میلبارتون ساما؟ میلبارتون: ساما نگو...خیلی رسمیه فرد در جوابش سکوت میکنه که ادامه میده: بشین و فرد روی مبل کنار میز میشینه. میلبارتون: چطور فهمیدی من توی آتیش سوزی گیر کردم؟ فرد: نمیتونم جواب بدم میلبارتون: چرا؟ فرد:.....چون بهتون اعتماد ندارم میلبارتون جوری رفتار میکنه که انگار انتظارش رو داشته: هر دو خواهر و هر دو برادرت هم؟ فرد: بله، اوناهم به شما اعتماد ندارن میلبارتون: قابل حدس بود کمی مکث میکنه، انگشتای دستش رو به هم میچسبونه و به سمت صورتش میاره: من هیچ اقدامی برای جلب اعتمادت انجام نمیدم و درمورد اینکه چرا شمارو به اینجا اوردم هم چیزی نمیگم....شما به طور رسمی فرزندای من هستین و نمیتونین کاری کنین، به عبارتی راه برگشتی ندارین. من بهت نمیگم چرا شماها الان اینجا هستین، ولی ازت نمیخوام بهم رازت رو بگی، این یه معامله کوچیکه بین ما دوتا که هر دو طرف برای رسیدن به هدفشون قرار نیست تلاشی کنن، من منتظر اون وقتی که بهم اعتماد کنی میمونم، منتظر وقتی که بهم رازت رو بگی.
صورتش از یه ادم جدی به آدم مهربون و خوش خنده تغیر میکنه: خب...الان میتونی بری فرد از جاش بلند میشه و از اتاق بیرون میره....اون میخواست به جواب سوالش برسه گرچه نمیتونست از رازش حرفی بزنه....کسایی که میدونستن فقط لیندا، مارکوس و لئو میدونستن با اینکه لئو اتفاقی فهمیده بود. پیش بچه ها میره و اونا تصمیم میگیرن حواسشون به میلبارتون باشه. مارکوس بچه هارو تحت نظر میگیره، و فرد ا لیندا از خدمتکارا و اهالی بیرون از خونه راجب میلبارتون پس و جو میکنن. فردای همون روز وقتی که لئو و وایولت از راهرو به سمت حیاط میرفتن میلبارتون رو میبینن، مارکوس پشت یه دیوار منتظر واکنش مشکوکی بود. مارکوس*: شرمنده بچه ها.....برای هممونم که شده فعلا نمیتونم جلو تر از این بیام.....ببخشید...*
۱_ در زبان ژاپنی چند عنوان بعد از اسم اشخاص بکار میره. سان رو میشه توی رتبه آقا و خانم قرار داد و نسبتا رسمیه چان به دختر ها و اقلب پسر ها گفته میشه و در روابط نزدیک به کار میره ساما به افراد بالا مرتبه گفته میشه
حس میکنم استفاده از لقب و صفت های ژاپنی داستان رو خوب جلوه نداده چون توی انگلیس اتفاق میوفته، اما خب این داستان حالت انیمه طور داره و امیدوارم کسایی که اوتاکو نیستن هم از داستان خوششون بیان،،،بخاطر یه چیز خیلی جزئی که من حتی فکر نمیکنم ربطی به رعایت نکردن قوانین نداشت چند روزی توش تاخیر خورده:/
امیدوارم خوشتون اومده باشه🌸✨
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
با اینکه اوتاکو نیستم....
ولی میدوستمش😐🤝🏽
خوشحالم خوشت اومدهTT