
اینم پارت 14 بچه ها من تا یک ماه نمیتونم پارت 15 رو بنویسم چون امتحان ها شروع شده و من باید درس بخونم اما سعی میکنم تا جایی که میتونم زود بزارم بای
لیدی باگ گفت یعنی چی تو بهم قدرت لیدراگوس رو دادی امی هم گفت یعنی یک بخشی از کار رو تو انجام دادی بخشی رو من لیدی باگ به حالت عادی برگشت و گفت یعنی چی امی گفت چون وقت نداریم خلاصه اش میکنم تو ترسیده بودی و کار احمقانه ای انجام دادی منم مجبور شدم از نسخه آزمایشی استفاده کنم و اینجوری دیگه قدرت شکست هیلها رو نداری آلیا پرسید نسخه آزمایشی چی امی گفتش نسخه آزمایشی ارتقا لیدی باگ که میشد گفت قدرتش با هیلها برابر میشد و تو آلیا تو ارتقا نهایی رو داری و با استفاده از تو میشه هیلها رو گول بزنیم و کلک بخوره آلیا گفت قدرت من چیه امی گفت قدرت تو گول زدن بقیه است با نفوذ به ذهنشون و تو میتونی هرچیزی رو که دوست رو بهش نشون بدی و لطفا بقیه سوال هاتون رو بزارید برای بعدا الان باید بریم و یک نقشه بکشیم تا هیلها رو شکست بدیم لیدی باگ گفت اگه از آینده اومدی باید در مورد اولیویا، جک، دایانا و ادی بدونی امی گفت نه اونها کی هستن مرینت همه چیز رو بهش توضیح داد و امی گفت پس چرا در موردش چیزی نمیدونه آلیا گفت شاید چون تو زودتر به گذشته اومدی و بعد از اینکه اومدی الکس اون اتفاق براش افتاد امی گفت پس اون چهار نفر هم از آینده اومدن الیا گفت اره درسته امی گفت اما اونها اگه من نبودم میمردن پس به چه کاری میونن انجام بدن لیدی باگ بهشون گفت اونها تازه کار هستن امی حاضرم شرط ببندم خود تو هم اوایل کار عین اونها بودی امی گفت اصلا هم اینجوری نیست من اولین بار هفت تا شرور که هیلها فرستاده بود منو بکشه رو شکست دادم مرینت گفت باز هم ممکن بوده اشتباه کنی امی گفت اشتباه برای آدم های خنگه نه من من 3 بار رتبه 1 کنکور فرانسه شدم مرینت یک نیش خندی زد و گفت اول به سن قانونی برس بعد برای ما ادعا باهوش بودن بکن امی خیلی ناراحت شد و خجالت کشید و از اونجا رفت ...
(منظور مرینت از سن قانونی این بود که هنوز به سن 18 سالگی نرسیدی چجوری تونستی 3 بار توی کنکور نفر اول بشی و اینکه امی 16 سالشه) امی تبدیل شد و سریع حرکت کرد به سمت جنگل آلیا از مرینت پرسید چجوری باید هیلها رو شکست بدیم مرینت گفت باید بزاریم اول بچه ها یکم بهتر بشن بعد باهم میریم مرینت و آلیا داشتن حرف میزدن که دیدن یک چیزی از آسمان داره با سرعت به سمتشون میاد مرینت و آلیا بلند شدن و شروع به دویدن کردن اون شیء به زمین برخورد کرد مرینت دو دقیقه بعد از برخورد اون به زمین آروم رفت جلو و دیدم یک یک شهاب سنگ بوده اما با تابش نور ماه به شهاب سنگ چند جای اون شهاب سنگ شروع به درخشش کرد مرینت تبدیل شد و آروم به سمت شهاب سنگ رفت وقتی رسید دید اون ها چند تا چیز هستن که دقیقا شبیه معجزه گر گرگ، کفشدوزک، روباه، گربه، نور، روح، جغد، راکون و پلنگ است اون ها رو برداشت همون موقع بود که به حالت عادی برگشت و اون گوشواره به سمت گوشواره خودش کشیده شد مرینت از تیکی پرسید این چی بود تیکی هم گفت که قبلا شنیده بوده که از هر معجزه گر یکی دیگه هم وجود داره که اگه باهم متحد بشن میتونم قدرت های هولدر رو ارتقا بدن مرینت پرسید یعنی چی تیکی گفت تو الان ارتقا پیدا کردی یعنی قدرت های جدیدی داری الیا اومد جلو و گردنبند رو برداشت و به سمت گردنبند اش برد و هر دو گردنبند باهم متحد شدن الیا تبدیل شد ولی هیچ حس جدیدی نداشت ریناروژ گفت تیکی چرا اینجوریه تیکی گفت نمیدونه چون چیز زیادی نمیمونه الیا به حالت عادی برگشت و ناراحت به سمت بیمارستان حرکت کرد مرینت هم گفت که صبر کنه تا باهم برن وقتی به بیمارستان رسیدن ....
دیدن که اولیویا و بقیه خواب هستن رفت جلو و معجزه گر ها رو به اونجا نزدیک کرد ولی سه تا معجزه گر مونده بود گربه، جغد و گرگ مرینت نمیدونست معجزه گر جغد مال کیه و خبر نداشت کت نوار کجاست رفت روی صندلی بیمارستان نشست و داشت به آدرین فکر میکرد که تیکی از توی کیف اش در اومد و گفت که اون معجزه گر جغد رو دست اش کنه مرینت گفت چرا تیکی گفت اگه اون به سمت این معجزه گر کشیده میشه چرا این به سمت اون کشیده نشه مرینت گفت فکر بدی نیست و دستبند رو دستش کرد و یک دفعه دستش به سمت راست کشیده شد بلند شد و به جلو رفت اون به جنگل رسید تبدیل شد و به سمت جنگل رفت حدودا 3 کیلومتر به داخل جنگل رفت تا به یک معبد رسید که دور و برش پر از اسکلت بود با ترس وارد شد و رفت جلو مرینت داشت پاش رو جای اشتباه میگذاشت که چشم هاش شروع به دیدن کردن و یک جاهایی یک نوری نشون میداد پاش رو روی اون نور ها نگذاشت و فهمید که این قدرت جدید است و به کمک اون معجزه گر دوم به وجود اومده همینجوری به جلو رفت تا به یک جعبه رسید به دور بر نگاه کرد و دید هیچ تله تی در کار نیست خواست در صندوق رو باز کنه که حس کرد یک نفر پشت سرش است یویو اش رو به سمت اون انداخت تا بگیرتش اما یویو از دستش در رفت و به سمت اون شخص رفت و یک دفعه یویو به یک تور تبدیل شد و اون رو گیر انداخت خیلی اروم به سمتش رفت و دید اون امی است بلند اش کرد و ازش معذرت خواست امی گفت چجوری این کار رو کردی مرینت هم معجزه گر دوم گرگ رو بهش داد امی پرسید این چیه مرینت گفت بزارش روی معجزه گر ات امی هم اون رو گذاشت روی گوشواره اش و اون دو تا یکی شدن امی پرسید چیشد لیدی باگ هم همه چیز رو توضیح داد و باهم رفتن جلو و در صندوق رو باز کردن ...
توی صندوق یک نقشه بود که یک جایی توی شهر رو نشون میده مرینت به امی گفت باید اون رو پیدا کنن تا دست ادم بدی نیوفته امی گفت باشه ولی باید اون رو به اون بده مرینت گفت نه ولی هدف هردو نفر ما اینکه هیلها رو شکست بدیم و این باعث میشه زندگی تو عوض بشه امی کمی فکر کرد و گفت باشه قبوله مرینت گفت چجوری پیداش کنیم امی از توی جیب اش یک دستبند برداشت و داد به مرینت مرینت پرسید این چیه امی گفتش این دستبند مکان است و فقط نگهبانان ها این رو دارن مرینت گفت از کجا آوردیش امی گفتش پدرم یعنی آدرین این رو بهم داده مرینت گفت چه جالب ولی خب دستبند مکان چیه امی گفتم یک دستبند است که با استفاده از اون میشه به اونجایی که می خواهی بروی مرینت گفت چجوری کار میکنه امی گفتش به جایی که میخواهی فکر میکنی و یک چیزی راه رو بهت نشون میده مرینت اون رو دستش کرد و به جایی که اون معجزه گر هست اما هیچ اتفاقی نیوفتاد امی گفتش بیا از غار خارج بشیم شاید اتفاقی افتاد وقتس از غار اومدن بیرون دیگه توی پاریس نبودن انگار غار رو جا به جا کرده بودن امی گفت بیا با تقشه بریم جلو مرینت گفت باشه و باهم به نقطه ای که نقشه نشون میداد رفتن توی راه مرینت سعی کرد با آلیا تماس بگیره اما آنتن نداشت تا اینکه به یک جنگل رسیدن امی تبدیل شد و به مرینت گفت دنبالش بره مرینت هم دنبالش رفت تا اینکه امی دید روی زمین یک جغد واستاده اومد ازش رد بشه اما جغد جلوش رو گرفت امی یک گاز از گردنش گرفت اما گردن اون عین فولاد بود و به دندون های امی اسیب رسوند اون جغد از اونجا رفت امی هم به حالت عادی برگشت و یک چیزی گذاشت رو دندونش تا دردش کمتر بشه امی به مرینت گفت که بره و جایی که نقشه میگه رو پیدا کنه مرینت هم قبول نکرد و شب اونجا اردو زدن ...
اونها شب اونجا موندن امی به مرینت گفت بخوابه اون مراقبه مرینت هم گفت باشه و به امی گفت که چهار ساعت دیگه بیدارش کنه امی هم گفت باشه و مرینت روی پای امی خوابید نیم ساعت بعد امی چشم هاش سنگین شد و خواب اش برد و نمیدونست که چه چیزی در انتظارشون هست امی وقتی خوابش برد کلی جغد دور اونها نشستن وقتی دیدن اونها خواب هستن اونها رو بلند کردن و به کوه جغد سفید بردن وقتی به کوه رسیدن اونها رو ول کردن و اونها افتادن روی کوه مرینت و امی سریع از جا بلند شدن مرینت گفت اینجا کجاست امی گفت نمیدونه اون هم خواب اش برده بوده مرینت و امی خیلی ترسیده بودن یک دفعه یک جغد خیلی بزرگ اومد بالای کوه مرینت و امی تبدیل شدن جفد به زبون ادم ها شروع به حرف زدن گفت که ما ماه ها است غذایی نداشتیم و بلاخره شما پیدا شدید تا ما از گشنگی رها بشیم مرینت خیلی ترسیده بود امی هم دندون هاش خیلی بهش فشار آوردن اون جغد اول مرینت رو گرفت و داشت میگذاشت توی دهنش که امی معجزه گر اش درخشید و رنگ اش از مشکی به قهوه ای عوض شد مرینت خیلی تعجب کرد و فهمید این مال قدرت های معجزه گر دومه اون از قدرت گرگ توهم ای استفاده کرد و صد تا گرگ دیگه عین خودش به وجود آورد اونها رفتن و حواس جغد ها رو پرت کردن تا گرگ سفید بتونه لیدی باگ رو نجات بده اون جغد چون خیلی بزرگ بود جاهاییش که کمی زخمی بود به راحتی دیده میشد گرگ سفید اومد بره و جای زخم رو گاز بگیره که حرف ادرین که در آینده بهش گفته بود افتاد اون بهش گفت که به دیگران کمک تا بیان توی گروه تو نه این بهشون آسیب بزنی و ممکنه سک گروهی پیدا بشه که یکم قوی تر است گرگ سفید زخم جغد سفید رو شروع به لیس زدن کرد.(زبون گرگ سفید میتونه هر زخمی رو درمان کنه) پای جغد خوب شد وقتی جغد این صحنه رو دید لیدی باگ رو گذاشت روی زمین و له جغد ها دستور داد که دیگه به اونها آسیب نزنن گرگ سفید هم گرگ هایی که ساخته بود رو ناپدید کرد جغد سفید به گرگ سفید گفت که ازش ممنون هست و یک پر از خودش رو به اون داد و گفت اگه به کمک نیاز داشتید ابن پر رو بسوزونید منم سریع میام گرگ سفید پر رو گرفت و از جغد پرسید که معجزه گر جغد دست اون است جغد سفید هم گفت بله و اون رو به گرگ سفید داد گرگ سفید تشکر کرد و از مرینت خواست که از دستبند استفاده کنه لیدی باگ دوباره دستبند رو دستش کرد و به برج ایفل فکر کرد و باد شروع به وزیدن کرد گرگ سفید به لیدی باگ گفت تا سوارش بشه چون اون سرعت خیلی زیادی داشت و اونها به پاریس رفتن ...
بالا رو هم بخونید تا پارت بعد بای امیدوارم خوشتون اومده باشه
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
زیبا بود😊
ممنون
میراکلسی نیستم😐
اوکی
اوهوم
سلام عالی بود 😘، راستی سعی کن کمتر داستان بنویسی چون اگه زیاد باشه بقیه حوصلشون سر میره. یه خورده کم تر بنویس تازه خودتم خسته نمیشی فشار هم روت نمیاد،اما داستانت حرف نداره 👍 عالی بود 😘
ممنون که سر زدی
خواهش میکنم
قشنگ بود ^-^
ممنون