
هانا:باید هرچه زودتر این کار رو تموم کنم به یکی از آدم هام گفتم که باید از شر سون ریو خلاص شیم پس اونو به یه جای دور میبریم و زندانی میکنم دیگه نمیتونم صبر کنم باید تمومش کنم وقتی که همه خواب بودند چنتا از آدم هام رو فرستادم به زور بی هوشش کردن و بردنش سوار ماشین کردن یه نامه الکی نوشتم و گذاشتم کنار تختشون اونا سون ریو رو بردن با جانی کاری ندارم اون فقط یه بچه ۱ساله هس بعد از اینکه نامه رو نوشتم و گذاشتم خیلی راحت اومدم بیرون که نامجون رو دیدم ¶ هههه خدای من آخه چرا اینجوری میای جلوی آدم داشتم سکته میکردم ∆ چیکار میکردی ¶ دارم از شر سون ریو خلاص میشم ∆ همسر اولت هم اون موقع کشتی برای رسیدن به پول آفرین آفرین¶ هییششش کسی میفهمه ∆ به نظرم بهتره دیگه به این کار ادامه ندی∆ ندی نه!ندیم ما جفتمون با هم اومدیم تو این کار پس تا آخرش هم هستیم ∆ من نمیخام باشم ¶فقط یه امشب دهنتو ببند . یکی از آدم هام اومد و با داروی بیهوشی اونو بی هوش کرد و برد گذاشت تو اتاقش ¶ خوب حالا سون ریو رو ببرید ¶ نباید از جبهه من در میومدی کیم نامجون اشتباه کردی حالا من میتونم با خیال راحت برای عروسیم برنامه بچینم آره . پدر ج ک : صبح از خواب بلند شدم دیدم سون ریو نیست و یه نامه کنارم هست نامه رو خوندم چییییییییییی! رفته با دوس پصرش زنیکه عوضی واقعا !؟ رفتم سمت اتاق جانی ببینم پسرم هست یا نه آره بود اما اون رفته بود مگه برات کم و کثری گذاشتم البته چه بهتر میتونم با عشقم ازدواج کنم و باهاش خوشبخت شم
همه برای صبحانه خوردن سر میز جمع شده بودند+ سون ریو کجاست؟! ¢ اون دیگه هیچوقت نمیاد+یعنی چی ¢رفته و برام نامه گذاشته مثل اینکه دیگه دلش نمیخواست باهام زندگی کنه منم نمیخاستم و میخام الان جلوی همه بگم که هانا من تو رو خیلی دوست دارم باهام ازدواج میکنی؟!¶ معلومه که بله چون منم تو رو دوست دارم . میا: بلاخره کار خودش رو کرد شاید با سون ریو کاری کرده باید سر از این قضیه در بیارم .+ خیلی تبریک میگم خوشبخت شید _اما چرا بابا !¢پسر جون من اولاش سون ریو رو دوست داشتم اما یه مدتها که نه ∆ و اونا با هم هستن ¢چی ما با هم هستیم چی میگی پسر∆ آره بخاطر همین هم اومدیم اینجا . مثل اینکه نامجون چیزای میدونه باید از زیر زبونش بکشم بزار برن اون موقع میتونم جونگ کوک رفت و پدر جی کی و همینطور هانا اما قبل اینکه بره به نامجون گفت که تو نمیخاد بیای اونم نرفت پس بهترین موقعس داشت میرفت سمت اتاقش + صبر کن تو چیزی میدونی اگر میدونی بگو لطفاً اونا یه پسر کوچیک دارن معلوم نیست چی میشه ∆چیزی نمیدونم + لطفاً بگوووو . با داد∆ نمیدونم و رفت سمت اتاقش با اون دادی که زد خیلی ترسیدم
رفتم تو اتاق سون ریو همه چی رو چک کردم توی سطل آشغال یه پارچه بود با یه دارو + نکنه اونو بیهوش کردن!؟ با یه دستمال کاغذی اونا رو در آوردم و روی دارو رو خوندم آره درست گفتم داروی بیهوشی بود نامجون رو دیدم که داشت می رفت + هیییی کجا میری . هیچی نگفت و رفت که یه دفعه یه چیزی خورد تو سرم یکم چرخیدم و با چهره ای دست راست هانا مواجه شدم اما دیگه چیزی ندیدم « فردا : هانا: داشتم برای عروسیم آماده میشدم اون دختره هم هیچ کاری نمیتونه انجام بده چون توی زیر زمین خونه زندانی هست حیف جونگ کوک تفلکی خیلی ناراحت بود همه جا رو دنبالش گشت نامجون: نمیتونستم ساکت بمونم اما برای عروسی آماده میشدن باید به جونگ کوک بگم اما اون دختره هانا خودم هم بسته بود عنتر بی ریخت اگر دستام باز بشه میکشمت اما من قبلاً هم تونستم خودم رو از این شرایط ها نجات بدم پس کاری نداره هانا: همه چیز آماده بود عاقد هم اومده بود نامجون: داشتم جون میکندم که دست هام رو باز کنم خیلی سخت بود اما کم کم داشت میشد هانا: عاقد ازمون پرسید و من بله دادم و پدر جی کی هم همینطور دیگه ما ازدواج کردیم کسی هم نمیتونه جلوی کارم رو بگیره نامجون: بلاخره باز شد رفتم دست های میا رو هم باز کردیم عروسی توی حیاط خلوت بود سریع دویدیم که برسیم و جلوش رو بگیریم اما خیلی دیر رسیدیم + جونگ کوک عشقم . میا: دویدم سمت جونگ کوک اما اون بغلم نکرد انگار از دستم ناراحت بود +چیزی شده _ولم کن مگه تو هم منو ول نکردی + نه نه هانا اون هانا فقط دنبال پول پدرت هست من و یانگ میخاستیم جلوش رو بگیریم_ از کجا داری میای!؟+ از زیر زمین اون من و نامجون رو اونجا بسته بود _ من که باور نکردم . به زور بردمش اونجا صندلی ها و طناب ها رو که دید باور کرد_ اونا دیگه ازدواج کردن چطور میخای جلوشون رو بگیری+ با پیدا کردن سون ریو
سرو کله پسره نامجون هم پیدا شد ∆ من میتونم کمکتون کنم شبی که داشتن اونا رو میبردن من هم بودم اما یکی از آدم هاش منو بی هوش کرد میدونم که اون رو کجا میبره اما یکم دور هست اون رو حتما به یکی از شهرهای دیگه میبره اما نه تو خود شهر توی روستا ها و جا های کوچیک برای همین پیدا کردنش زمان میبره _ بازم ازت ممنونیم که بهمون کمک میکنی∆ من پشیمون شدم از کارام معذرت میخام + من زنگ میزنم به جین و جیهوپ اونا اول برن بعد ما اهههه یادم رفت_چی رو + اونا رو فرستادم که صاحب اون خونه ای که هانا توش رفت و آمد داره رو تعقیب کنن∆ اون کسی هست که هانا باهاش برای بهم ریختن زندگی پدرت دست به یکی کردن البته همسر دوم هانا هم هست و بگم هانا همسر اولش رو کشته و فقط برای پول باهاش ازدواج کرد + حالا که صاحب اون خونه رو میشناسیم بهشون میگم که ∆ برن به شهر سماپلککژ( نمیدونم چی بنویسم) + باشه بعدش خودمون میریم تا زود تر پیداش کنیم _اره . بهشون زنگ زدم و گفتم اونا هم قبول کردن و رفتن سمت اونجا
برای اینکه چیزی رو خیط نکنیم رفتیم و بهشون تبریک گفتیم ¢ دخترم تو کجا بودی+ رفته بودم پیش دوستام ببخشید¢ باشه اشکال نداره + تبریک میگم هانا ¶ چطور اومدی بیرون + منو دست کم نگیر ¶ خیلی ممنون عزیزم
چی بگویم 😐 عاعا اوضاع درسا چطوره 😂💔؟( جان من جواب بدید من خودم دارم از دست درد میمیرم اما داستانم رو مینویسیم) راستی نزدیک به پارت های آخریم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارت بعد✊🏻 پارک بعد ✊🏻پارت بعد✊🏻پارت بعد✊🏻پارت بعد✊🏻پارت بعد✊🏻پارت بعد✊🏻پارت بعد✊🏻پارت بعد✊🏻پارت بعد✊🏻پارت بعد✊🏻پارت بعد✊🏻پارت بعد✊🏻پارت بعد✊🏻پارت بعد✊🏻✊🏻پارت بعد✊🏻
تا پارت بعدو نگیریم آروم نمیگیریم ✊🏻
تا پارت بعدو نگیریم آروم نمیگیریم ✊🏻
تا پارت بعدو نگیریم آروم نمیگیریم ✊🏻
یا خدا فردا میزارم البته امتان دارم 😖😩
عالی مثل همیشه ❤️♥️💜
پارت بعدی زود بنویس ❤️♥️💜
لایک کردم ❤️♥️
مرسی مثل همیشه روزی یکی مینویسیم به غیر از پنج شنبه و جمعه
سلام آجی بازم مثل همیشه ترکوندی دختر درس هام
شاخه های تجدیدی زده جوانه ها این مردودین خجسته باد این مردودین نمره های تک می دهد کتک زحمت پدر پی رود هدر 🤣🤣🤣🤣🤣😑
😂😂😂😂😂😂😂😂
عالیییییییی بودددد
مرسی 🥰💜
فکر نکنم داستانم طرفدار داشته باشه😢
مرسی می تو با اینکه شاگرد اول کلاسم 😐💔😂
فردا حتما میزامر 🥰
طرفدار داره خیلی هم داره، من که عاشقش شدم، الان سه ساعته نشستم پاش دارم میخونم
تو چند پارت قبلی اون جایی که جونگ کوک تیر خورد خیلی بد بود، کم مونده بود غش کنم