
سلام✋🏻 عذر میخوام بابت تاخیر... امیدوارم خوشتون بیاد🤍✨
شاید گردش و بیرون رفتن بهتر میبود!...دریا، بعد از مدت زمان زیادی که اینجا بودیم جز همون روز های اول از فضای زیباش استفاده نکرده بودیم و برای پر کردن وقتمون ایده ی خوبی بود،،،روی ماسه های کرمی رنگ کنار ساحل نشسته بودیم ، من پاهام رو بغل کرده بودم و اون در حالتی که نشسته بود مدام دمش رو تکون میداد، جز صدای امواج چیزی شنیده نمیشد سکوت محض فضای بینمون رو پر کرده بود...علاوه بر خودم حس میکردم که اون هم استرس داره ، ما کنار دریا بودیم! اینطور خشک بودن مناسب این فضا نیست... از جام بلند شدم و کمی پشت لباسم رو تکوندم ، به دریا نزدیک تر شدم و اجازه دادم تا آب شوری که منبع زندگی میلیون ها موجود بود دستم رو لمس کنه ، اون لحظه درست مثل شب قبلش و دست های سرد ها یون بود... یادآوریش باعث شکل گرفتن لبخند کمرنگی روی صورتم میشد.. به سمت ها یون نگاه کردم _ میخوای تا آخر همونجا بشینی؟ معصمومانه نگاهم کرد + کاری ندارم بکنم اینجا...:( به زمین نگاه کردم صدف کوچیکی بین ماسه ها مخفی شده بود که با انگشت هام اون رو بیرون کشیدم و مقابل صورتم گرفتم طوری که ها یون ببینه _ مطمئنم تعداد زیادی از این ها اینجا هست که میتونی پیداشون کنی ، قشنگن نه؟ به سمتم قدم برمیداشت شاید بیشتر از من مجذوب اون صدف یاسی رنگ درخشان شده بود... + میخوامشون!! صدف رو با شتاب زیادی به سمتی پرتاب کردم _ بگرد تا پیدا کنی...
یک ساعتی میشد که شروع به این بازی مسخره کرده بودیم ، بازی صدف جمع کردن ، هر کس صدف بیشتری جمع میکرد برنده بود و منم از فرصت استفاده میکردم و وقتی حواسش نبود از مال اون بر میداشتم و منتظر عصبی شدنش و چهره ی با مزه ای که به خودش میگرفت میموندم ، خم شدنم برای پیدا کردن صدف ، خنده های بی وقفم و صدای عجیبی که از خودم در می آوردم کاملا من رو شبیه به یک بچه میکرد ، یک پسر بچه ی بازیگوش! اما هیچ ترس و بیمی نبود از هیچ چیز ، مسخره شدن یا سوژه شدن من کار اشتباهی نمیکردم فقط صادقانه خوشحال بودم و همینطور کسی هم اونجا نبود که بخوام نگران شناخته شدن باشم... خیلی خسته شده بودیم هر دومون مدت زمان زیادی رو به جست و جو گذرونده بودیم ، از این جهت قبل از اینکه به زیر اندازی که پهن کرده بودیم برسیم روی ماسه ها دراز کشیدم ، چه عیبی داره که موهای مشکیم با هایلایت های خاکستری ، از ذرات طلایی پر بشه؟... نفس نفس میزدم و به آسمون بالای سرمون نگاه میکردم که متوجه ها یون شدم بهم نزدیک شد ولی نه خیلی زیاد ، در فاصله ی تقریبا یک متری ازم اون هم دراز کشید ، اون لحظه هم حس عجیبی داشت ، حس اینکه دارم ازش دور میشم یا اینکه دیگه نمیتونه مثل قبل باهام راحت باشه...
به پهلو چرخیدم و دستم رو زیر سرم گذاشتم _ پس دختر کوچولوم دیگه بزرگ شده نه؟ متعجب بهم نگاه کرد توی صورتش میشد کلمه ی « هان!؟» رو دید ، خنده ای کردم _ جدیدا خیلی ازم فاصله میگیری قبلا که کوچیک تر بودی بهم نزدیک تر بودیم... + آهان! نه فاصله نمیگیرم فقط دارم بهت زمان و محدوده ی مشخصی میدم تا در موردم فکر کنی _ چقدر با ملاحظه!... نیازی نیست اینکار رو بکنی بدون این هم میتونم تصمیمم رو بگیرم پس الکی خودت رو دور نکن + خیلی خب .... فاصلش رو باهام کمتر کرد + اینطوری خوبه؟ من هم کمی بهش نزدیک شدم و نوازشش کردم _ اوهوم خیلی بهتره! .... دریا حالت خاصی پیدا کرده بود ، تلعلع نور خورشید روی سطح آبی که لحظه ای بهمون نزدیک میشد و ماسه های زمین رو در آغوش میکشید و لحظه ای دیگه اون ها رو رها میکرد و به سمت دیگه ای میرفت به زیبایی میدرخشید و باد خنک و ملایمی هم که به صورتمون برخورد میکرد زیبایی اون صحنه ها رو بیشتر و دل انگیز تر میکرد... +موج هاش رو دوست دارم _ چرا؟ + به نظر تو قشنگ نیست؟ مثل یه رقص خیلی زیبا میمونه یا مثل یه دختری که میخواد برای معشوقش توی اینطرف دلربایی کنه چهره ی کیوتی گرفت + خیلی باحاله^-^
_ واو! دیدگاهت همیشه متفاوته:/👌🏻، به نظر من هم قشنگه ولی به خاطر یه چیز دیگه... + برای چی خب؟ _ برای من در حال حاضر به خاطر اینه که یادش میفتم... یاد موجی که موهای سوار بر بادت ایجاد میکرد دستم رو به حالت موج مانند حرکت میدادم _ موج سیاه رنگی که میدرخشید خیلی زیباتر از این بود برام! +😂یه جوری در بارش حرف میزنی که حس میکنم واقعا عاشقم شدی... _ شاید...🤷🏻♂️ دوباره چند دقیقه ای سکوت و بعد باز بحثی جدید + میدونی گاهی حس میکنم چیزی وجود داره که منو متوقف میکنه یا شاید داره ازم محافظت میکنه و این یه جورایی اذیتم میکنه، نمیدونم چطوری بیانش کنم مثل اینه که میدونم من بی نهایتم اما در عین حال محدود شدم انگار که ماهیت خودم رو گم کردم _ زیادی فلسفی بهش نگاه میکنی ، نگرانش نباش فعلا فقط اینطوری بهش نگاه کن ، ماهیت تو اینه:« دختری که به خاطر اخلاق گندش هیچکس بهش شوهر نمیده...»😂 اخم های تو هم کشیده شدش به وضوح دیده میشد + مثل اینکه یکی اینجا دلش برای چنگ های من تنگ شده-_- _حالا شاید مامان من بهت داد... + خیلی بی مزه ای-_-! _ چرا؟ دیگه که اذیتت نمیکنم! + باشه اصلا... میدونستم که حرفام رو باور نمیکنه اما من تمام روز رو سعی کردم مقدمه چینی کنم برای حرفی که باید میزدم
توی ماشین نشسته بودیم و هوا اینبار رو به غروب بود، قرار بود که برگردیم خونه اما نمیتونستم بزارم همچین روزی اینطوری تموم شه برای همین مسیر رو از سمت خونه به طرف مرکز شهر تغییر دادم ، شاید حضور جمعیت میتونست زدن حرفم رو راحت تر کنه ، حرفی که برای زدنش به تفکر بیشتری نیاز بود ، تفکر بیشتر و همینطوری پیشبینی دقیق تر!... ماشین رو توی یه جای نسبتا شلوغ نگه داشتم ، شیشه های دودی ماشین بهم اطمینان خاصی میداد + چرا اینجاییم؟ مگه قرار نبود بریم خونه؟ _ میخواستم فقط بهت یه چیزی بگم، هر چند توی تمام روز سعی کردم براش مقدمه سازی کنم اما صریح میگم ، امتحانش میکنم! +؟؟ _ در خواست تو رو ، حسم بهت رو میتونم به عنوان دوست داشتن در نظر بگیرمش،پس میتونم امتحانش کنم.... فکر نکنم هیچ دختری باشه که پذیرای همچین رفتاری باشه، اصولا تصوری که دارن یه فضای خیلی رومانتیک با گل و شمع و شاید حتی حلقه اما شرایطی که من براش ساخته بودم: یه ماشین ، هوای تاریک همراه با آلودگی نوری چراغ های شهر، صدای هرج و مرج مردم و در نهایت دستش رو گرفتم و خواستم اون هم متقابلا قبول کنه:/
خودم هم توقعش رو نداشتم اما با قرار دادن دست دیگش روی دست من گفت: قبوله! کاملا جدی و در عین حال بامزه... _ پس بریم پیش اعضا خودم هم نمیدونستم چرا داریم میریم پیش اعضا ولی وقتی اون گفت آره حتما بریم من هم به اون سمت حرکت کردم:/ ظاهراً قرار نبود ما زوج معمولی ای باشیم... ،اونشب رو پیش اعضا موندیم برای خودشون هم حضور ناگهانی ما توی اونجا غیر قابل درک بود اما مثل همیشه بودن ، خیلی صمیمانه و خوب... حرفی در مورد تصمیم احمقانمون، یا هر چیزی که مربوط به ها یون باشه نزدم و فقط بهشون گفتم دلیل اومدنم دلتنگیمه و توی این مدت اصلا متوجه این نشدم که وقتی قبول کردم شب رو هم پیششون بمونم یعنی اینکه باید با ها یون توی یه اتاق باشم اون هم بعد از مدت ها...:) ،،، بیدار موندن تا صبح برای فرار از مشکلی که ایجاد شده بود مسخره به نظر میرسید و جفتمون خسته تر از این بودیم که بخوایم این مسئله رو چیز خیلی بزرگی بشماریم و البته تخت هم به قدری بزرگ بود که برای جفتمون فضای کافی باشه پس من گوشه ی تخت دراز کشیدم و قبل از اینکه متوجه بشم اون هم سر دیگه ی تخت خوابیده چشمام رو هم رفت و خوابم برد... بعد از اون اتفاقات زمان سرعت بیشتری گرفت ،توی ادامه ی روز هایی که از تعطیلات سه ماهمون باقی مونده بود هم مثل قبل بودیم ، از اولش هم قرار نبود اتفاق خاصی بینمون بیفته اون یه گربه بود و من یک انسان و این ماجرا بیشتر شبیه یک شوخی بزرگ یا بازی کودکانه بود با این تفاوت که همین باعث میشد حس و وابستگیمون بهم قوی تر بشه...
فقط یک زمان بود که همه چیز واقعی تر به نظر میرسید، وقتی ها یون انسان میشد لحظاتی رو تجربه میکردم که دلم میخواست نگهش دارم یا زمان رو کشیده و طولانی تر کنم تا به پایان نرسه ولی طبیعتا موفق نمیشدم ، کی حریف زمان میشه؟ زمانی که بر خلاف میلم من رو از آینده ی پیش روم میترسوند و در عین حال مشوقی بود برام تا بهش برسم...،،، سومین شبی که ها یون انسانی رو قرار بود توی اون ویلا ملاقات کنم... تقریبا دو ماه از تصمیمم برای قبول کردن پیشنهادش میگذشت و این بار آخرین دیدار ما به این شکل توی این فضا بود ، باید برمیگشتیم سئول و دوباره مواجه میشدم با انبوهی از کار ها که توان نفس کشیدن رو ازم میگرفتند، بعد از شنیدن حرف ها یون توی اون شب که گفت دوست داره بتونه هر شب اون حس رو تجربه کنه میخواستم که هر ماه براش تکرارش کنم، تاب، خوشحالی و تماشای طلوع آفتاب ولی انگار بعد از این تا مدت زمان زیادی نمیتونستم پس باید اینبار متفاوت تر و ماندگار تر انجامش میدادم....جفتمون از ساعاتی قبل براش برنامه ریزی کرده بودیم ، قدم زدن، غذا خوردن، فیلم دیدن و کار هایی که سری پیش انجام داده بودیم با اندکی تفاوت ، خودم رو آماده کرده بودم برای دیدن ها یونی که میدونستم از دفعات قبلی بالغ تر شده ، دختری که دیدش نسبت به دنیای اطرافش مدام وسیع تر و مسنجم تر میشه و این شاید ته دل من رو نگران میکرد که اگه از دامنه ی دیدش به بیرون پرت شدم چی؟...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
من در حال فکر کردن به اینکه بچهاشون قراره آدم باشه یا مثل مامانشون یه گربه انسان نما
یا شایدم هر وقت خواستن میتونن تبدیل به آدم بشن
جچ:نه،میگم آها چه جالب😂
میشه پارت بعدیو بزاری زودتر؟دیر که میشه از فیکت زده میشیم یه وقت
دارم مینویسمش تموم بشه میزارمش 💙
حتما میزارمش
این هفته واقعا امتحاناتمون زیاد بوده
امروز امتحانم رو بدم میشینم و پارت بعد اون داستان رو کامل میکنم و بارگزاری میکنم
بعدش هم میشینم اینو مینویسم:)
ببخشید واقعا بابت این تاخیرش:(💓
نمیبخشیم😐😂🕊
لطفاااااا:(😂
بخشنده باشین ببخشید🥲
چیکار کنم که امتحانات محلت نفس کشیدن هم نمیدننن تقصیر من نیست که 🥲😂💔
میشه پارت بعدو بزاری؟💙
حتما میزارمش
این هفته واقعا امتحاناتمون زیاد بوده
امروز امتحانم رو بدم میشینم و پارت بعد اون داستان رو کامل میکنم و بارگزاری میکنم
بعدش هم میشینم اینو مینویسم:)
ببخشید واقعا بابت این تاخیرش:(💓
اشکال نداره لاوم💙فقط باید بگم من هرشب چک میکنم ببینم گذاشتی یا نه😂دو هفتس منتظرشم😂💙قشنگ ترین فیکیه که خوندم💙💙💙
وایییی خدای مننن::))))))
مرسییییییییی خیلییی لطف داریییی💗
واقعا ممنونم:)💙
واسه چی از من تشکر میکنی؟تو عالی هستی که باعث میشی من و بقیه ازت تعریف کنیم💙💙💙
برای اینکه با گفتن این حرف های زیبا حالم رو خیلی بهتر میکنید:) و وظیفه ی منه که در قبال محبتی که دیگران دارند ازشون تشکر کنم:)))💙💓💓
چقد کامنت😐✨
آره خودمم برگام ریخت سرش😐😂🤝🏻
پاارت بعد دااستان هااتو نمیزااری؟😐🤝
چرا...میزارم🥲🤌🏻💙
میشه بزاری؟💙
نمیدوونم چرااا اماا واصه تولد تهیوونگ خیلی ذوق زدممم😐😂البته ک هنوز خیلی مونده😐🤝
میفهمم چی میگیی😂
خوشحاالی ک ب تصتچی اومدی؟😐😂
نمیدونم شاید آره😐😂
یاادگرفتم دنباال علایقم برم،ب حرفهاای پوچ دیگراان اهمیت ندم و برم دنباال آرزوهاام حتی اگ همه دنیااا بهم بگن اینکااردرست نیست و خواستن منعم کنن ب یااد بیاارم ک بی تی اس بهم قدرت دااد تاباشجااعت ب دنباال علایقم برم،پس ن تنهاا ب خااطره خودم بلکه بخااطره بی تی اس هم ک شده علاایقم رو دنباال میکنم.. و خیلی چیزهااای دیگه بهم یاد داادن⛓💜
دنبال کردن چیزی که خودت میخوای و دوستش داری.... خیلی قشنگه:)🍭💓
من فقطط دنباال بورسیم😐😂🤝
😂 بهش خواهی رسید
2.من کناره اوناا یاادگرفتم ک خودم و دوست دااشته بااشم.فهمیدم هیچکس ب انداازه خودم ب فکرم نیست.هیچکس ب غیر از خودم بهم کمک نمیکنه..یااادگرفتم تحت هیچ شراایطی از خودم بیزاارنبااشم و هر وقت احسااس کردم دیگه مهم نیستم خودمو بغل کنم و بگم:I love myself💜⛓
چه زیبا و دوست داشتنی:)💜🌧️
از خدم گفتم😌😂
آفرین آفرین👏🏻😂