عشق مغرور من پارت ۶

مرینت:رفتیم خرید کردیم بستنی خوری برای ناهار رستوران رفتیم از این کارا تا ساعت ۵باهم بودیم بعد رسوندم ازش خداحافظی کردم آدرین : خداحافظ بعد رفتم خونه امیلی:آدرین تا الان کجا بودی گابریل:می‌دونی دلمون هزار جا رفت آدرین:فقط با مرینت بیرون بودیم عیبی داره با همسر آیندم بیرون باشه بعد رفتم تو اتاقم

لباسام را عوض کردم بعد گرفتم خوابیدم مرینت:رفتم داخل خانه بعد رفتم تو اتاق کار پدرم بابا با من کاری داشتی تام:ببین مرینت ما قرار آدرین را رییس یکی از شرکت کنیم و تو برای این کار تو باید با آدرین ازدواج کنی

مرینت:چی پدر من نمی توانم با اون ازدواج کنم تام: این اجباریه مرینت:ولی تام:ولی بی ولی مرینت:سریع رفتم تو اتاقم بعد رفتم تو تختم گریه کردم

از گریه کردن دست کشیدم نگاه به ساعت کردم ساعت ۵بود یک ساعتی میشد که گریه کردم بعد یک پیراهن مشکی با کفش مشکی یک گردنبد زدم با گوشواره های نقره‌ای زدم با لاک نقره ای برای آرایش یک سایه چشم مشکی با ریمل و خط چشم و یک رژ لب صورتی زدم که صدای زنگ اومد(لباسش عکس همین اسلاید)

رفتم پایین خاله اینا بودند سلام کردم اونا هم جوابم را دادند که مانی کردم را بوسید

این مانی دوپن چنگ ۲۴سالشه یک سال از مرینت بزرگ تره پسر خاله ی مرینت هستش اخلاقش مهربان و مغرور دختر باز عاشق مرینت مامانش :سلینا پدرش:گری

تمام لطفاً لایک و کامنت بزارید چون من وقتی میبینم داستان خوندید ولی لایک یا کامنت نمی زارند به این فکر میکنم که از داستان خوشتون نمی یاد