
" *هر قدرت و خواسته ای،بهایی دارد* هر قدرتی بهایی داره~بهای دیدن ارواح چیه؟ مرگ؟ ترس؟ نگرانی؟ خشم؟ دردسر؟ وقتی بچه تر بودم خیلی به این فکر میکردم که چطور میتونم این قدرت رو از بین ببرم....داشتنش هیچ وقت به سودم نبوده و بیشتر موقع ها چیزایی رو بهم نشون میداد که ازشون وحشت داشتم. اگر کسی قدرتمو میدونست،حاضر بود چه بهایی بابت این قدرت.....بپردازه؟" به سمت راستش نگاه کرد و متوجه شد یکی از عمارت های خیلی بزرگ اشراف زاده ها آتیش گرفته. فرد ناخوداگاه به سمت آتیش سوزی حرکت کرد. فرد*: نمیدونم چی باعث شد که به اونجا برم.....با اینکه ممکن بود برام دردسر درست باشه بازم به اون سمت حرکت کردم* بعد از مقدار خیلی کمی دویدن به عمارت رسید. متوجه گوی های سفید و طلایی شد که از آتیش بیرون میومدن و به سمت آسمون حرکت میکردن....درسته، کسایی که بر اثر آتیش سوزی مرده بودن، حالا روحشون آزاد شده بود و به سمت آسمون میرفتن ولی یکی از گوی ها به سمت فرد اومد، فرد دوتا دستاشو بالا آورد و گوی توی دستاش نشست. صدای آروم و گرم یه زن که انگار خیلی مهربون بود به گوش فرد خورد: تو....میتونی مارو ببینی درسته؟ شاید میتونست روح هارو ببینه ولی هیچ وقت با هیچ کدومشون صحبت نکرده بود و بیشتر موقع ها جوری وانمود میکرد که انگار اصلا نمیبینتشون. فرد: آ...آره گوی: یکی هنوز اون تو مونده، خواهش میکنم اون مرد رو نجات بده فرد: چ...چرا؟ گوی: اون مرد مهربونیه و از همه مهم تر کسیه که از هر چیز برای من با ارزش تره....حرف زدن فقط وقت رو تلف میکنه خواهش میکنم بهش کمک کن میدونم که قدرت اینکار رو داری این حرف باعث شد فرد از سستی و ترسی که داشت کمی کمتر بشه برای نجات یک ادم دست بکار بشه. فرد با سختی وارد عمارت شد، از اونجایی که دود همه جا رو گرفته بود به سختی میشد جایی رو دید. گوی: من کمکت میکنم تا راه رو پیدا کنی فرد حرفی نزد. گوی بهش کمک میکرد تا متوجه جلوش و جاهایی که هنوز بهشون نرسیده بشه و بتونه خیلی زود تر اون مرد رو پیدا کنه و خوشبختانه فرد مرد رو پیدا میکنه، با هزار سختیی که داشت سعی میکنه مرد رو از اونجا بیرون بیاره و وقتی صدای پلیس و افرادی که بیرون بودن رو میشنوه به سرعت به سمتشون میره و آدمای قوی تری رو برای کمک به اون مرد میاره....ولی این برای فرد گرون تموم شد. بعد از بیرون اوردن مرد گوی روبه فرد میکنه: خوشحالم.....امیدوارم توی زندگیت به خیلیا کمک کنی و خیلیا بهت کمک کنن...بخاطر جمعیت نیازی نیست جوابم رو بدی.....خداحافظ و به سمت آسمون پرواز میکنه.
مرد رو به بیمارستان میبرن و اون رو تحت درمان قرار میدن، البته چون فرد خیلی زود متوجه شده بود مرد آسیب جدیی ندیده بود و نجات پیدا میکنه. تا زمانی که مرد کاملا هوشیاری خودش رو بدست بیاره فرد رو به زندان میبرن و به اون اتهام آتش سوزی میزنن، بعد از اینکه مرد سلامت کاملش رو بعد از چند روز بدست میاره اون رو به دادگاه به عنوان شاهد احضار میکنن. قاضی روبه مرد: جناب آقای لوییس میلبارتون، شما در آتش سوزیی که چند روز پیش در عمارت***رخ داده بود، بودید و دچار صدمات جزئی شدید. آقای میلبارتون با موهای قهوه ای روشن و خوش فرمی که روبه عقب رفته بود، همراه کت و شلوار قهوه ای که پوشیده بود با صدای نسبتا اروم اما محکمی گفت: بله قاضی: طبق گزارشات این پسر داشتن به شما کمک میکردن ولی این امکان هم هست که اون اتیش سوزی رو ایجاد کرده باشه....در این باره چیزی دارید که بگید؟ آقای میلبارتون اهمی میکنه و میگه: من این پسر رو نمیشناسم و در مهمانی اون شب ندیدم به فرد با دقت نگاه میکنه و ادامه میده: ولی مطمئنم که اون این آتیش سوزی رو راه ننداخته بعد از این حرفش مردم توی دادگاه شروع میکنن به پچ پچ کردن قاضی: چه سندی برای اثبات ادعاتون دارید؟ میلبارتون: آقای قاضی.....من روانپزشک هستم و تنها با دیدن به صورت هر یک از شماها میتونم بگم درمورد چی فکر میکنید قاضی: خب این درسته ولی... میلبارتون: برای اینکه خیال شما راحت بشه من معلم این بچه میشم پچ پچ سنگین تر شد. قاضی: طبق چیزایی که دیدم.....ایشون هیچ سرپرستی ندارن میلبارتون: پس من سرپرستی این بچه رو به عهده میگیرم....
امیدوارم از داستان لذت برده باشید:»✨
......
:::::»»»»»
:)))))))
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
داستانت عالیه....
از جمله طرز نوشتنت...تشبیه هایی که به کار میبری...و مهم تر اینکه ادم جذب داستانت میشه و کسل کننده نیست....
لطفا ادامه بده:)✨
مرسی خیلی خوشحالم کردی واقعاTT🌸