6 اسلاید صحیح/غلط توسط: Megumi انتشار: 3 سال پیش 522 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام،متاسفانه متوجه شدم توی تست قبلی بخش زیاده داستان نیومده بود بخاطر همین دوباره اپ میکنم✨
....
اوه راستی! مقدمه رو توی نظر سنجی گذاشتم بهش سر بزنید:»
" *انسان ها قوی هستند تا زمانی که انسان هستند*
انسان ها قوی هستند تا زمانی که انسان هستند~چیزی که همیشه از خودم میپرسیدم این بود که من کی هستم
وقتی اینو از بقیه میپرسیدم تنها چیزی که بهم میگفتن"تو فرد هستی، کسی که با ما رابطه خونی نداره ولی از بقیه ارزشمند تره"
ولی این یه جواب برای وجود من نبود......من انسانم؟"
*سال 1372 میلادی*
*انگلستان_لندن ساعت 10:35 دقیقه صبح*
فرد*: اون احمق! واقعا با خودش چی فکر کرده که خواسته همچین کاری رو انجام بده؟*
فرد پشت دیوار مغازه ای که کنارش کوچه ی تاریکی بود ایستاده و منتظر مارکوس بود که مارکوس از در مغازه همراه چند تا تیکه نون به سمت فرد میاد و با خنده ای که روی لبش داشت همراه فرد به سمت کوچه ی تاریک حرکت کردن.
بعد از چند دقیقه دویدن هر دو خم شدن و دستشون رو روی زانوهاشون گذاشتن و شروع کردن به نفس نفس زدن که مارکوس با خنده روبه فرد کرد و گفت: م...موفق_
فرد با مشت به سر مارکوس ضربه میزنه: توی احمق چطور یه همچین ایده ای به ذهنت خطور کرد؟ میدونی اگه یکی ببینتت و بشناستت چی میشه؟
مارکوس: چی؟! پس چرا قبول کردی؟ میتونستی جلومو بگیری و بگی اینکارو نکنیم
فرد: نمیتونستم چون ممکن بود یه فکر احمقانه تر دیگه به ذهنت برسههه
مارکوس جلو میاد و به صورت فرد نزدیک میشه: ها؟؟ اگه مردی بیا جلو
فرد هم صورتشو بیشتر نزدیک میاره: چی؟ توی جوجه میتونی بعدش فرار کنی؟
همون لحظه بود که لئو دستش رو بالا برد و با خوشحالی از دور براشون دست تکون میداد.
مارکوس و فرد با همون قیافه عصبی روبه لئو برگشتن که اون یکم ترسید ولی بعدش شروع کرد به خندیدن.
فرد با ارومی و مظلومیت گفت: برای چی میخندی؟
لئو اشکای ریزش رو پاک کرد و گفت: اخه.....شما دوتا خیلی خوبین
مارکوس و فرد به ارومی و تعجبی به لئو نگاه میکردن که دوباره گفت: شاید پولدار نباشیم.....اما در عوضش من حاضر نیستم این زندگی رو با هیچ زندگی دیگه ای عوض کنم.....آ...آخه_
مارکوس با دوتا دستاش با موهای لئو بازی میکنه و با خنده بهش میگه: ما خوشبخت تریناییم...پس به چیزای دیگه فکر نکن
همونطور که داشتن باهم میخندیدن فرد به آسمون پشتش خیره شده بود.
مارکوس: چیزی شده؟
فرد:....نه، بهتره بریم وگرنه لیندا سرمون غر میزنه
و به سمت انباری که خونشون بود حرکت میکنن.
در فلزی و بزرگ کشویی مانند رو میکشن و وارد خونه میشن که لیندا به سمتشون میاد: خوش اومدین
مارکوس بو میکشه: چی درست کردی؟
فرد خیلی اروم میگه: همش به فکر خوردنه
مارکوس:اره مشکلیه؟
لیندا: بسه بسه...برید دست و صورتتون رو بشورید و بیاید تا باهم غذا بخوریم
هر سه تاشون میرن و دستاشون رو میشورن و برای غذا دور هم جمع میشن.
اول دستاشون رو برای دعا بالا میبرن و بعد شروع میکنن به خوردن غذا که لئو میگه: امروز که داشتم میومدم انگار یکی از نون فروشی اولین کوچه چند تا نون برده بود
لیندا: همم؟ چ_کار کدومتون بوده؟
فرد روبه مارکوس اشاره میکنه
مارکوس: ای آدم فروش.....نه خب ببین_
لیندا بلند میشه و روی میز میزنه: ما نباید به هیچ قیمتی از کسی دزدی کنیم
همه سکوت میکنن، مارکوس همونجور که دستاش درحال توضیح دادن بود خشک میشه و وایولتی که میخواست قاشق رو بزاره توی دهنش دست از حرکت کردن میکشه که مارکوس دستاشو مشت میکنه و از جاش بلند میشه و با صدای بلند روبه لیندا میگه: پس چیکار کنیم از گشنگی بمیریم؟ بقیه روز به روز پولدار و پولدار تر میشن و بچه هایی مثل ما جایی برای پناه بردن ندارن....با این حال بازم باید دست نگهداریمو هیچ کاری نکنیم تا از گرسنگی میمردیم؟
لیندا: نه ولی این راه درستش نیست
فرد عصبی میشه، چشماش گرد میشه و به طور وحشتناکی به لیندا نگاه میکنه: پس راه درستش چیه؟ چرا نمیتونیم برای زنده نگهداشتن خودمون دزدی کنیم؟ چرا با ما مثل ادما رفتار نمیشه و حتی نمیتونیم جایی برای کار کردن پیدا کنیم؟ با این حال بازم میگی نمیتونیم دزدی کنیم؟ مشکلش چیه؟
لیندا دستش رو روبه فرد بالا میبره و یه به اسطلاح چک بهش میزنه: هیچ وقت.....اون قیافه رو....به خودت نگیر...
فرد: درسته
از جاش بلند میشه و به سمت در حرکت میکنه
مارکوس: فرد!!!
فرد: میرم یکم هوا بخورم....زود برمیگردم
و از اونجا دور تر و دور تر میشه
فرد*: زندگی براس هرکس سخته و هرکسی میتونه تا حد مرگ شکنجه بشه....خانواده کسی که ازشون کسی مرده، بچه هایی که خانواده ندارن، کسی که نتونسته وسیله مورد علاقش رو بخره و هزاران نفر دیگه.
پلیدی، تنفر، خشم تمام اینا میتونن به یه صورت غیر از این سه نوع تو دید ما آدما باشن....مثل ادمایی که وقتی عصیی هستن میخندن، کسایی که از کشتن لذت میبرن، کسایی که برای انتقام به کسی تکیه میکنن، کسایی که از حد تنفر و درد....عاشق کسی میشن.....اگر اینا میتونن به شکل دیگه ای تبدیل بشن، پس رستگاری هم نمیتونه شکل ثابتی داشته باشه درسته؟ها؟ کی هوا تاریک شد؟*
وقتی فرد به خودش اومد هوا تاریک شده بود و نور نقره ای رنگ ماه توی آب کنار پل منعکس شده بود ولی بجز نور ماه....نور قرمز رنگی هم دیده میشد....
امیدوارم لذت برده باشید::»
......
6 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
12 لایک
داستانات واقعا باحال و فوقالعاده است
ممنونممممم🌸✨
داستانت بیش از حد انتظار فوقالعاده بود
چرا حمایت نمیکنن
واقعا داستان های چرت و پرت خیلی لایک و باز دید میخوره اما ..
ممنونممممم🌸✨
ببخشید من تازه دارم این کامنتارو میخونمTT