6 اسلاید صحیح/غلط توسط: 3>nazi انتشار: 3 سال پیش 27 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
داستان:دنیای ماورایی👑
3
رمان دنیای ماورایی | گلشن امریی
به نام خدا
ِر یه دختر که تو عشق شکست میخوره شب که
خالصه:داستان دربارهی یه دخت
میخوابه اصال با خودش فکر نمیکنه صبح که از خواب بیدار میشه مکان و زمان و
دنیا و سرنوشتش تغییر میکنه دختری که.......
خوندنش خالی از لطف نیست.
ژانر:تخیلی٬هیجانی٬عاشقانه
با صدای جیغ یک نفر از خواب بیدار شدم، اون هم هراسون.
زمان و مکان یادم نبود، یک لحظه که به خودم اومدم یادم اومد چی شده.
ساعت نه صبح بود
تو آینه به خودم نگاه کردم دختری سفید نه سفید مثل ماست سفیدی که نزنه تو
ذوق چشمایی آبی که گاهی طوسی گاهی سرمه ای البته هررنگ در مواقعی خاص
مثال الان که نه عصبانیم نه خوشحال آب ی درمواقع عصبی سرمه ای درمواقع شادی
طوسی خودم که عاشق چشمهامم، دماغی که دوسال پیش به خاطر ضربه بهش خورد
عملش کردم البته نه به طور ضایع خیلی معمولی جوری که تا زیاد دقت نکنی
متوجه نمیشی، موهایی که تا یه وجب زیر باسنمه به رنگ خرمایی، ابروهایی به
همون رنگ باقدی به اندازه ۱۷۵ و وزن ۶۶ کیلو جز افراد قد بلند و مانکن به حساب
میام.
تک دختر یه خانواده پولدار هستم که البته خانوادم خیلی خاکی هستن و هرکی
برای اولین بار ببینتشون اصلا متوجه پولدار بودنشون نمیشه.
این ثروت همش از زحمت پدرم هست چون پدربزرگم اص ًال ارثی به پدرم نداد و
همش رو داد به عموم پدرم به دلیل اینکه با مادرم ازدواج کرده بود از ارث محروم
شد، چون مادرم از خانواده های ثروتمند نبوده ولی فقیرم نبوده پدر بزرگم یه دکتر
اطفال بوده که دکتر خانوادگی خانواده پدریم بوده.
موهامو با یه کش بستم و به سمت در اتاقم رفتم.
در اتاقم رو باز کردم و به دورو برم یه نگاه کردم خونه ی ما دوبلکس بود.
اتاق من طبقه باال بود، باال ۷ تا اتاق قرار داشت که یکی اتاق من بود، یکی کتابخونه
و بقیه اتاق مهمان بودن.
پایین هم دو تا اتاق داشت که یکیشون اتاق پرو مادرم بود و اون یکی اتاق
مخصوص عزیز بود واسه زمانی که میومد خونمون.
عزیز مادربزرگ مادریم بود، یه پیرزن مهربون و دوست داشتنی که خیلی دوسش
دارم.
.خواستم از پله ها پایین برم که چشمم به نرده ها خورد که میگفت بیا بغلم منم
به حرفش گوش دادم و رفتم نشستم روش و سر خوردم به سمت پایین.
-یوهو...و.
وقتی رسیدم پایین رفتم سمت آشپزخونه دیدم مامان و بابام نشستن و میخوان
صبحونه بخورن تصمیم گرفتم یه خورده شیطنت کنم به خاطر همین داد زدم سالم
صبح بخیر مامانم که از ترس رنگش پریده بود ولی بابا عادت داشت آخه هروقت
میدیدم حواسش نیست میترسوندمش. مامانم گفت:
-آخه الهی من کفنت کنم چرا اینجوری میکنی؟ نمیگی من سکته میکنم ها؟
منم رفتم سمتش و لپشو بوسیدم و گفتم:
-الهی دورت بگردم خدا نکنه سکته کنی الهی این شوهرت به قربونت.
تا این حرف از دهنم دراومد مامانم گفت:
-اه...ه! خدانکنه الزم نکرده از شوهر من مایه بزاری برو بشین صبحونتو بخور.
بااین حرف بابا عاشقانه نگاش کردو گفت:
-الهی من به قربونت. ...
پریدم وسط حرفشونو گفتم:
-او ًال که بچه نشسته ثانیًا من گشنمه خواب بد دیدم دارم ضعف میکنم.
مامانم گفت:
-چه خوابی؟
گفتم:
-خواب دیدم من و تو بین گلهای گرگ گیر افتادیم بابا هم هرچی میکنه نمیتونه
نجاتمون بده بعد... وسط حرفم تلفن زنگ خورد مامانم رفت تا جواب بده.
تا مامان بیاد یه صبحانه خوردم که مامانم رو باحالت شکست خورده ها دیدم
ازش پرسیدم: -چیشده؟
مامانم گفت:
-وانیا مامان صورت گرگا رو ندیدی؟
با تعجب و چشمای ور قلومبیده گفتم:
-نه چطور؟
با حالت زاری گفت:
-االن زن عموت بود زنگ زد. گفت تا چهار ساعت دیگه اونجاییم.
مامانم این حرف رو جلوی بابام زد ولی چون بابام عاشقانه مامانم رو دوست داشت
چیزی نگفت.
وای خدا یعنی فرهاد منم میخواد بیاد؟
آخ جون،ایول.
با حرفی که مامانم زد قشنگ پنچر شدم.
مامانم با حالت تهدید مانندی گفت:
-وانیا پاشو چقدر میخوری مثال ۱۹ سالته. بلند شو کمک منو بتول خانم خونه رو
تمیز کن.
)بتول زن باغبونمون بود که تو کارای خونه به مامانم کمک میکرد در عوض بابام
هم به شوهرش هم به خودش حقوق میداد(
گفتم:
-وای مامان من نمیتونم. خواهش میکنم منو عفو کنید!
ولی بانگاهی که مامانم بهم کرد سریع بلند شدم و رفتم تو اتاقم تا لباس کار بپوشم.
نگاه مامانم نشون دهندهی این بود که اگه نری عصبانیت اومدن عمت به اینجا
رو سر تو خراب میکنم.
بعد از پوشیدن یه تیشرت گشاد. گشاد که میگم واقعا گشادها چهار سایز بزرگتر از
خودمه این و برای کارگری خریدم که رنگش لیمویی بود با یه شلوار راسته مشکی
پوشیدم.
موهام و با یک گیر جمع کردم، بعد یک روسری دورشون بستم و رفتم پیش مامانم؛
اونم گفت دستمال کشی خونه با منه منم با بدبختی افتادم به جون خونه.
بعد از دوساعت و نیم تموم شد که مامانم یک جارو داد دستم و گفت که اتاقم و
تمیز کنم اونم یک ساعت طول کشید فقط یک ساعت به اومدن مهمونا مونده بود
منم سریع رفتم حموم.
سرویس بهداشتی و حموم هر اتاق جدا بود.
بعد از نیم ساعت از حموم اومدم بیرون رفتم جلو آینه طبق عادت همیشگیم اول
موهام و خشک کردم بعد از کرم مخصوصم استفاده کردم، بعدش میرسید به
سخت ترین کار یعنی انتخاب لباس رفتم جلوی کمدم ببینم چی بپوشم که چشمم
به لباسی افتاد که خودش برام خریده بود.
لباسی به رنگ آبی که خیلی زیبا بود.
لباس تشکیل شده از یک شومیز و دامن آبی خوشگل با یک شال سفید که گالی
آبی داره به همراه صندلهام رو پوشیدم و بعد از زدن یه برق لب رفتم سمت در.
6 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
0 لایک
خیلی...
خشنگ بوددددد