عشق عجیب و غریب پارت اخر"³"♡

💜یک سال بعد💜 از زبان ا/ت: الانه که یک سال از اشنایمون گذشته و خیلی همو میشناسیم و از هم خوشمون میاد.امروز قرار بود که باهم بریم رستوران و غذا بخوریم و حرف بزنیم.بخاطر همین سریع لباس پوشیدم و به خودم رسیدم

بعد سویچ ماشین رو برداشتم و به سمت رستورانه که ادرسشو داده بود رفتم. وقتی وارد شدم وایساده بود که منم برم و اول بشینم ولی قبل از اینکه بشینم گفت که میخواد یچیزی بهم بگه. جونگ کوک: وایسا ا/ت میشه نشینی ا/ت: باشه، چرا؟ جونگ کوک: میخوام یچیزی بهت بگم ا/ت: باشه، بگو از زبان جونگ کوک: بهش گفتم که نشینه چون میخواستم ازش درخواست ازدواج کنم

از زبان جونگ کوک: ولی خیلی استرس داشتم ولی چون میدونستم دیر شه باز همون جواب نه یا اره هست تصمیم گرفتم همون موقه بگم. بعد خم شدم و ازش خواستم که باهام ازدواج کنه. جونگ کوک: ا/ت با من ازدواج میکنی ا/ت: آ.... ار.. ارههههههه از زبان ا/ت: بعد خم شد اول تو ذهنم گفتم چرا خم شد و بعد یچیزی از جیبش دراورد او.. اون حلقه بود. من خیلی هیجان داشتم و جواب بله دادم

از زبان ا/ت: بعد بلند شد و بغلم کرد منم بغلش کردم.و منو به دیوار چسبوند و ل*ب*م رو بو*س*ید از زبان جونگ کوک: وقتی خواست جواب بده استرس کله بدنم رو گرفته بود و بعدش جواب اره بود و من از شوق بغلش کردم اونم منو محکم بغل کرد. بعد از هیجان به دیوار چسبوندمش و ل*ب*شو بو*س*ید*م.

از زبان ا/ت: بعد از چند ماه رفتیم و تور خریدیم و لباس دوماد چون قرار بود با هم ازدواج کنیم. هم من و هم جونگ کوک هیجان داشتیم واسه ی بهترین روز زندگیمون اماده شدیم. بعد از ازدواج به خونه رفتیم و با هم از زندگیمون لذت بردیم

💜چند سال بعد💜 ا/ت: جونگ کوک چرا من هر دیقه حالت تهوه میگیرم جونگ کوک: نمیدونم شاید حامله ای ا/ت: نمیدونم،بیا بریم تست بدیم جونگ کوک: باشه از زبان ا/ت: بعد رفتیم دکتر و تست دادم. بعد از چند ساعت جواب اومد دکتر: میخوام یه خبر خوب بهتون بدم. خانم ا/ت باردار هست ا/ت: چییی، وای خدا عالیه جونگ کوک: جدییی وای خدا ازت ممنونم. از زبان جونگ کوک: از خوشحالی پریدم و ا/ت رو بغل کردم. دکتر: اقای جونگ کوک یکم اروم تر بچه اسیب میبینه جونگ کوک: باشه ولی شما نمیدونین چقد خوشحالم ا/ت: جونگ کوک منم خوشحالم ولی بخاطر بچه باید رعایت کنیم و ا/ت و جونگ کوک با هم با خوشی زندگی کردن 💜پایان💜