7 اسلاید صحیح/غلط توسط: ʰᵒᵖⁱ❥︎ انتشار: 3 سال پیش 18 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
تک پارتی✒️
موسیقی پیشنهادی🎹🤍
دستانش را زیر سرش گذاشت و روی تخت خواب دراز کشید....چشمانش را بست و به روحش اجازه داد تا به دنیای رویا برود....نور کور کننده ای به چشمانش تابید....چشمانش که به نور عادت کرد ..دختری دید... اما پشتش به او بود...و قادر به دیدن چهره اش نبود....
موهایش پریشان در هوا تاب میخوردند و خوشید طلایی به انها میتابید....در گندم زار میدوید....باد دامن یاسی رنگش را به بازی گرفته بود و در هوا میرقصاند....به خود امد و دنبال دخترک دوید اما هرچه میدوید او دور تر میشد....
لحظه ای برگشت و لبخندی شیرینی تحویل پسرک داد....لحظه ای محو لبخندش شد.... بی شک زیبا ترین لبخندی بود که تا به حال دیده بود.....پلکی زد....هرچه نگاه کرد دخترک را ندید....تا چشم کار میکرد گندم زار بود....و در افق خورشید نارنجی رنگ جلب توجه میکرد....نا امید از گشتن دختر خود را از پشت رها کرد و روی گندم ها فرود امد....به اسمان ابی بالای سرش خیره شد....باد ابر هارا به حرکت در می اورد و هر کدام را به یک شکل تبدیل میکرد....به نمایش ابر و باد خیره شد....هر کدام از ان ابر ها میتوانستند داستانی جدا داشته باشند....یکی همانند کودکی بود که در حالی که دستانش را از هم باز کرده بود خود را یک هواپیما نشان میدادو دور خود میچرخید....
دیگری مانند کتابی قطور بود که میشد فهمید یک رمان عالی است....دیگری زوج پیری بودند که با نوه های خود بازی میکردند و فضای شاد و صمیمی دور انها را احاطه کرده بود....از تفکرات خود خنده ای کرد....شاید تاثیر خواندن ان همه رمان و کتاب باشد....سرش را چرخاند که یکی از ابر ها توجهش را جلب کرد....ان ابر سردرگم بود....به خیلی چیز ها شباهت داشت....اما هرچه ان را نگاه میکرد نمیفهمید که چه داستانی دارد....ان ابر هرلحظه به یک شکل تبدیل میشد....هر لحظه یک داستان و شخصیت جدید....تمام توجه و حواسش به ابر بالای سرش بود...لحظه ای گذشت...ان ابر دست از تغییر برداشت و شکل گرفت...دقت که کرد....
شبیه به یک دختر بود....لبخندی بر لب داشت....ان لبخند را یک جایی دیده بود....اما کجا؟........با ملودی زیبای بر خورد قطرات اب به پنجره اتاقش از عالم خواب بیرون امد.....نیم خیز روی تخت نشست....دستی به موهای به هم ریخته اش کشید و ان هارا صاف کرد....به طرف اشپز خانه رفت و قهوه سرد شده را دوباره گرم کرد....و ان را داخل فلاکس کوچکش ریخت....
به سمت کمد لباسش رفت و بارانی مشکی اش را برداشت....چتر قرمز رنگش را در دست گرفت.....در پیاده رو های خلوت و خیس قدم بر میداشت....جرعه ای از قهوه را نوشید....بوی خاک نم خورده....عطر تلخ قهوه..عاشق این ترکیب بود....
به سمت منبع ارامشش در ان شهر خاکستری و تاریک قدم برداشت....روبه روی کتاب خانه ایستاد و به تابلو اش که لامپ های مخفی اش نیم سوز شده بودند نگاهی انداخت....«کتابخانه اِلا»...نگاهش را به برگه روی شیشه داد«با لبخند وارد شوید:)»با خواندن جمله خنده ای کرد
...دستگیره در را گرفت و درب را هول داد به جلو....زنگوله های بالای درب تکان خوردند و صدای دلنشینی ایجاد کردند....خوب میدانست که کی امده است....وارد کتابخانه که شد...در اولین نگاه با فضای گرم و ارامش بخش انجا مواجه شد....بوی عود های معطر....بخاری هیزمی گوشه مغازه....و میز چوبه گردی در مرکز سالن و قفسه هایی که دورش را احاطه کرده اند....مثل همیشه...هیچ تغییری نکرده بود....چترش را کنار در گذاشت و کفش هایش را روی پادری خشک کرد....به دنبال الا گشت....اورا درحالیکه قفسه های کتاب را دستمال میکشید پیدا کرد...به سمتش رفت و سلامی کرد....دخترک برگشت...سلامش را بی پاسخ نزاشت...و به دنبال جوابش لبخندی زد....لبخندی آشنا!
The.end✒️
گاهی اوقات...کائنات دست در دست یکدیگر میگذارند....و به تو کمک میکنند تکه گمشده وجودت را پیدا کنی.....حواستان به تکه های گمشده باشد....بدون انها هیچ چیز معنی نخواهد داشت:)🗝️
7 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
14 لایک
قشنگبود(:💕
اگهدستهمنبودقطعاهمینطوریتمومشمیکردم(:
همینطورجذابودلنشین:)🧡
مرسی:)🤍✨
عالی بود:>💜
عااااکجاااییی زنده ای😐😂🤝
خبری ازت نیس🙁💜
ن کامنت منو میخونید از دنیای مردگان😐🧃
امتحان دارم😐🤝🏽
امروز اخریشه😐🤝🏽
اینو بدم تموم میشه دیگه کلا اینجا پلاسم😐🤝🏽
واسه مسابقتم نتونستم بیام....
درسام زیاد بود
ببخشیدಥ‿ಥ💔
مااله من هنووز تموممم نشده😐😂
نه عزیزم اصلاااایراادی نداره😌💜
عاالی و همینطورخوندنی بود:|🧚♀️💕
مایل بح فرند شدن:|؟🧚♀️🍋
گوربان شما:/🧃✨
یس:/🤝🏽✨
نشی جاانم:|💕
مح رضواانم16خشم:|🤝🙆♀️💜
ایدا ۱۶؛)🤝🏽✨
خش:|🙆♀️🦋
خیلی خیلی زیبا بود:)🌆🦋
خوشحالم که از این به بعد هستی..
بابت پاک شدن داستان هات هم ناراحت نباش با اینکه خیلی ظلمه ولی کاری نمیشه کرد..:(
چالش هم سخته وقتی با یه چیز پایان دار مواجه میشی پایان جدیدی براش بسازی و به نظرم همین پایان ، یک پایان کاملا مناسب و عالی ای بود و اگه من قرار بود همچین چیزی رو بنویسم شاید همین رو مینوشتم و یکم پر و بال بهش میدادم نمیدونم...
ولی به نظرم در همین حالتش از هر چیزی مناسب تر و اوکی تر و بهتره:))🌙💕
خیلی خیلی ممنون:)🌨️✨
مرسی که همیشه انرژی میدی:)🤍✨
خیلی خوب مینویسییییییی
قربان شما😐✨
چقد حرف آخرت گادددد بوددد عررررررررررررر
بمولا نویسنده شو:))))
پس چی😐🧃
جمله های منو دست کم گرفتی🚶🏽♂️
نویسنده شم؟
مگه الان چیم داداچ؟
برای نویسنده شدن که نباید حتما درسشو بخونی😐✨
منظورم اینه ک کتاب بده بیرون:))))))))
خیلیییی خوب میشههههه
هوم کتاب...
چند وقت پیش به فکرش بود....
ولی خب...
نم😐🧃
فعلا داستانام ضعفای زیادی دارن
پس نمیشه زیاد ب این موضوع فکر کرد
همیشه ک نباید بی نقص باشه همیشه اولای کار نقص داره بعدا برای کتابای بعدی ردیف میکنی😐✨
چ خوشگل😮
کم میشه فیک هایی که چنین نکات نویسندگی رو کامل داشته باشن پیدا کرد عالی 🧡
مرسی پشمکم:)🌨️