
سلامی چو بوی خوش آشنایی 🙌🙌 من برگشتم با یه پارت دیگه از داستان فرمانروایان طبیعت🥳🥳 امیدوارم تا الان از داستان خوشتون اومده باشه و اینکه هیچ وقت فراموش نکنین؛ من همه کامنت ها رو میخونم و بهشون جواب میدم، پس نگران دیده نشدن کامنت ها نباشین ❤️ . اوه. راستی داستان خوب می خواین برین داستان green elf,eat me up,عشق در قلمرو گرگان و لیدی باگ و کت نوار علیرضا رو بخونید که عالین! به معنای واقعی کلمه. پیش به سوی پارت ۱۴...👇👇👇❤️❤️❤️❤️❤️❤️
از زبان برایدن: هلیا خیس عرق روی اسپاگ تلو تلو می خورد و کاملا از هوش رفته بود. چند بار صدایش زدم اما به هوش نیامد. من بدون او نمی توانستم برادر هایم را نجات بدم. که ناگهان احساس کردم اسپاگ از چیزی می ترسد. در جای بی آب و علفی مثل، مثل کویر بودیم. با این تفاوت که کویر های نیروی تاریک به جای آفتاب سوزان و گرما ی طاقت فرسا، دارای ماهی نورانی و آب و هوای بسیار سرد هستند. با این وجود هلیا هنوز هم عرق می کرد. حتما ماتیلدا از شیره ی روحش می نوشید. افراد زیادی در جنگل حسرت ها با ماتیلدا رو برو شده بودند و هرگز جان سالم به در نبرده بودند. ابتدا ماتیلدا مثل کودکی با چشمان درشت جلوه می کند و همه را گول میزند. بعد از اینکه کنترل قلب افراد را به دست گیرد کم کم از شیره ی روح آنها می نوشد و اینگونه زنده می ماند. تمام اینها را زمانی که بچه بودم مادرم بهم گفته بود و میدانستم که نباید بی احتیاط باشم. از ابتدا ی خلقت ماتیلدا دروغ های شاخ داری سر هم کرده بود و خیلی ها را به کام مرگ کشانده بود.
(یه توضیح برای شمایی که گیج شدین: لابد با خودتون میگین مگه ماتیلدا جز انرژی تاریک نبوده؟ مگه برایدن هم یه فرمانروا نیست؟ پس چرا ماتیلدا رو نمی کشه؟ یا اونو چ میدونم تبعید نمیکنه؟ بخاطر اینکه ماتیلدا یک نیمه است! درسته اون یک نیمه است، مثل برایدن و یا هلیا. وقتی ماتیلدا مثل یه بچه ظاهر میشه، این درواقع قسمت روشن روحش است و وقتی قیافه ی واقعی خودش رو نشون میده قسمت تاریک روحش. و نیمه ها از دیگران قوی ترن چون هم قدرت های انرژی تاریک رو دارن و هم نیرو های انرژی روشن؛ بخاطر همین مقابله با نیمه خا خیلی سخته. بیاین برگردیم به خیلی قبل تر. زمانی که مادر ملکه دایانا دلباخته ی سایمون، فرمانروا ی انرژی تاریک میشه. اونها خیلی به هم علاقه داشتن و میدونستن علاقه ی اونها به هم یعنی شکستن احد و پیمان ها.با این وجود ذره ای از علاقه ی اون دو به هم کم نشد. مخفیانه با هم ازدواج کردند و صاحب ۳ دختر شدند،ملکه دایانا، رنگ پریده ی سرسخت و ماتیلدا. اونها بعد از مدتی متوجه شدن که دایانا، دختر از انرژی روشن، رنگ پریده سرخت، دختری از تبار تاریک ولی مشکل اینجا بود که ماتیلدا یک نیمه شده بود! اما نه یک نیمه خوب، اون یکی از خطرناک ترین نیمه ها شده بود که آینده جهان رو به خطر می انداخت. بعد از مدتی ماتیلدا شروع کرد به نافرمانی از دستورات و انجام کار های ممنوعه. مادر ملکه دایانا خیلی غمگین و افسرده شد بود چون حال ماتیلدا روز به روز بد تر و خطر ناک تر میشد. دست آخر، سایمون سرزمین جادویی و مخفی رو در میان ۲ انرژی تاریک و روشن خلق کرد و اسم اون مکان رو سرزمین افسانه ها گذاشت. ماتیلدا رو با زور به اونجا بردند چون دیگه غیر قابل کنترل شده و سایمون، دروازه های اون سرزمین رو برای همیشه قفل کرد تا هیچ کسی گذرش به اونجا نیفته. سال ها بعد ماتیلدا قدرتمند تر شد و راه بازگشت به انرژی تاریک رو پیدا کرد و در جنگل حسرت ها رفت و امد میکرد. از اون سرزمین مخفی هم برای شکار هاش استفاده می کرد.
ادامه توضیح: و الان هلیا رو اونجا کشونده بود و هرکس هم که گیر ماتیلدا میفتاد اول از همه زمانی که هنوز تو دام بود عرق سرد می کرد و بدنش مثل یه تیکه یخ میشه.
از زبان هلیا: نسیم سرد و کوهستانی صورتم را نوازش می کرد. چرا، چرا حرکت می کنم؟؟؟!! چرا همه جا سیاه و تاریک هست؟؟ اوه! بله! چشم هام بسته است!😁(میگما، بزارین وسط داستان یه پارازیت بدم.😜 پاااارااااازیییییییتتتتتت!!!!!! رو مخ و بی مزه هم خودتی!😒الان ساعت ۱ و ۲۷ دقیقه شبه من دارم رو تخت براتون داستان می نویسم در حالی که هنوز ۱۲ درس مطالعات نخوندم!! اشکالی نداره فردا می خونم. (شاید بخونم!!)) از زبان هلیا: زمانی که چشم هام رو باز می کنم با صحنه عجیبی رو به رو میشم!!
من روی اسب سیاهرنگی که برایدن آن را کنترل می کرد بودم. ما هم اکنون در، در کویر(فکر کنم البته) بودیم. برایدن تازه متوجه من شده بود. اسب را نگه داشت و رو به من گفت:..
«بهت گفته بودم که به دستور هایم عمل کنی. 😡می دانستی که این جا چقدر خطر ناک است.😡😡 تو خیلی سر به هوایی!😡😡😡 هیچ میدانی چند روز است بی هوشی؟😡😡 جنگل حسرت ها جای تو نیست😡 تو به درد این سفر نمی خوری😡😡. الابد تازه با ماتیلدا ملاقات کرده ای؟ هان؟😡 این چند روز حتما در سرزمین افسانه ها در دام بودی😡 حالا زود باش برادر هایم را آزاد کن😡 من بیش از حد به تو کمک کرده ام. این من بوده ام که تو را از آن دام نجات دادم.😡یا خودت آزادشان می کنی یا خودم همینجا از بین می برمت😡😡😡😡😡»
-«م...م...من واقعا دلیل این همه خشونت را نمیفهمم😕. میدانم. میدانم که خیلی بیشتر از آنچه که باید انجام داده ای و من واقعا ممنونم🙏 باشد. آزادی برادر هایت را می خواهی؟ آنها هم اکنون آزاد هستند!» قیافه برایدن:😳😳 -«زمانی که بیهوش بودم، انرژی ام را از دست دادم و برای همین جنگل خار هم از بین رفته است. آنها هم اکنون با سرعت باور نکردنی پیش رنگ پریده ی سرسخت می روند تا اعلام جنگ کنند!!!!!!🤯🤯».
برایدن با تعجب و ناباوری می گوید:«تو اینها را از کجا میدانی؟؟» جواب می دهم:«مگر این را نمیدانی؟ تمام فرمانروایان از حال و احوال زندانی های خود با خبر میشوند. این یک پیوند جاودانه است و چیزی هم که الان مهم است برگرداندن خواهرهایم و پیدا کردن غنچه های سرنوشت برای شروع جنگ بین نیکی و پلیدی خواهد بود. بزرگترین جنگ تاریخ!جنگی که در زمان آن آسمان به رنگ خون در می آید و لشگر بازنده، برای همیشه از بین خواهد رفت. جنگی بزرگ که نسل بعد از ما از آن با بیم و هراسی وصف ناشدنی یاد می کنند.!!!!!!!!!!!»🤯🤯🤯🤯🤯🤯
خب خب خب این قسمت هم تموم شد😘❤️. متاسفم که کم نوشتم چون واقعا وقت نمی کردم😔. همش امتحان داریم و اینکه نظراتتون رو حتما حتما بگید و اگه سوالی داشتید هم همینطور❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️تصویر تست عکس برایدن😍😍😍. نقاشی خودمه با آبرنگ😍😍😍چطور شده؟ در نظرات بگید💋💋
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
وای خدا الان بیشتر از یک هفته شده هنوز تستم از بررسی در نیومده☹️☹️
واوو نقاشیت خوبه
من منتظر پارت بعد هستم
لطفا یکم بیشتر بنویس
ممنون من کامل از نقاشی عکس گرفتم اما وقتی تست منتشر شد تمام نقاشی تو کادر نبود
و اینکه پارت بعد رو گذاشتم احتمالا فردا دیگه منتشر شه چون یه هفته شده تو پارت بعد سورپرایز ها که ندارین!💖
افرین عالی هستن همه پارت ها برام نظر نوشتی بودی گفتم جبران کنم ممنون
😘😘
پارت ۱۵ وارد سایت شد
وای آخ جونننننننن
عالییییییییییییی
🥰🤗😘
واقعا که خیلی بدین اصلا نظر نمیدین😂😂😂
چه نقاشی قشنگی 👏👏👏👏👍😍😍😍😍😍😍
😍🤩🥰
داستانت قشنگه
نظر لطف شماست 😍
نقاشی عالی بود
😁😃🥰
به به چه عجب
خیلی خوشحال شدم دیدمش
زود گزاشته بودم دیر شد دیگه🤗😘