من و جرمی آروم توی راهرو مدرسه، راه می رفتیم. لامپا کاملا خاموش بودن چون خراب بودن، بدیش اینه که کلاس ما تنها کلاسی که ته این راهرو. هر قدم که بر میداشتیم صداش اکو میشد… جو اینجا کاملا سرد و بی حال بود. چون از وقتی اینطوری شده انرژی هرکس از اینجا رد میشه کلا گرفته میشه… انگار انرژیش رو خوردن. شاید مسخره باشه، ولی حقیقته.
وقتی وارد کلاس شدیم، فقط چند نفر سر کلاس بودن. استلا، اومد و گفت : معلم امروز نمیاد. هریسون :چرا؟ استلا :معلم حالش اصلا خوب نیست… میدونی که بچه هم داره.(عکس استلا)
بعد از یه مدت صحبت کردن با استلا، مدیر وارد کلاس شد و گفت : خب بچه ها، از اونجا که امروز معلمتون نمیاد، قرار بود یه معلم دیگه بیاد ولی همه معلمان سرشون شلوغه. برای همین میتونید برید خونه یا فعلا اینجا بمونید.
بعد از حرف مدیر ، نصف کلاس وسایلشون رو جمع کردن و رفتن بیرون حدود ۱۰ دقیقه بعد، میشد صدای بارون رو شنید. بارون روی شیشه پنجره نشسته بود. از اونجا که من بغل پنجره بودم به بارون زل زده بودم. واقعاً قشنگ بود…
بعد از مدتی کوتاه، بارون شدت بیشتری گرفت. کلی برگ بخاطر بارون خیس و نمناک رو زمین می افتادن. مدیر توی بلنگو اعلام کرد : بچه ها شدت بارون خیلی شدیده… برای همین فعلا همینجا بمونید… اعلامیه تموم شد و استلا اومد بغلم. استلا : میشه جاتو با من عوض کنی؟ آخه میخوام بارون رو ببینم… هریسون: باشه…
بعدش به جای اینکه برم بشینم سر جای استلا رفتم سرویس بهداشتی… داشتم توی راهرو ی تاریک راه میرفتم. در سرویس بهداشتی رو باز کردم ، دستام خیلی چسبناک بود. کاشکی پاستیل نمیخوردم 😒 وقتی شیر آب رو باز کردم …!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
لطفا ادامه بده خیلی باحاله
اوک 🙂💖
ادامه بده ♥️♥️♥️♥️
باشه... شاید دادم