12 اسلاید چند گزینه ای توسط: Mahdieh انتشار: 4 سال پیش 69 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام عزیزای دل این اولین تستی هست که من دارم مینویسم پس لطفا با نظراتون بهم انرژی بدین. خب بریم سراغ داستان:...
این اتفاقاتی که داره میفته برفرض مثال فصل ۴ میراکلس است.
پس لطفا کسایی که میراکلس رو تا قسمت آخر فصل ۳ دیدن این داستان رو بخونن تا درست متوجه بشن که چه اتفاقاتی افتاده.
اگرهم غلط املایی داشتم شما به بزرگیه خودتون ببخشین.
از زبون مرینت: دو ماه داره از اون روز میگذره(منظورش همون روزیه که استادفو رفت و مرینت نگهبان جعبه معجزه گرها شد).
من هنوزم فکر میکنم اتفاقی که اون روز افتاد تقصیر من بوده، ولی تیکی با حرف هاش من رو آروم کنه؛ بعضی وقتها هم با گربه سیاه حرف میزنم. الان تنها کسی که هویتم رو میدونه تیکیه و تنها همصحبتم هم تیکیه.
(ساعت ۱۱:۳۰ شب): تیکی خوابم نمیاد. تیکی: واااا مرینت چرا?!بگیر بخواب دیگه فردا به مدرسه دیر میرسی اون موقع میفهمی خوابت میاد یا نه. مرینت: هوا سرد بود پتو رو پیچیدم به خودم و رفتم تو بالکن اتاقم.
مرینت: چه شب آروم و قشنگیه تیکی. یه شب پرستاره، آروم، زیبا همراه نور ماه؛ خیلی قشنگه، مگه نه تیکی??
تیکی: آره خیلی قشنگه؛ ولی امیدوارم به یه شب شرورانه آکومایی تبدیل نشه.(بعد نگاه کردیم به هم دیگه و خندیدیم) مرینت: خب ولی به هر حال فعلا که اینطور نیست،،، بیا از همینی که هست لذت ببریم.
مشغول حرف زدن با تیکی بودم که یه دفعه یه نفر افتاد تو بالکن اتاقم. تیکی زود قایم شد.
برگشتم و پشتم رو نگاه کردم؛ دیدم که...
دیدم که گربه سیاهه.
گفتم: اااا،،،،، گربه سیاه تو اینجا،، چیکار میکنی??
گربه سیاه: شرمنده مرینت،، نمیخواستم بترسونمت. راستش یه ابرشرور منو پرت کرد تو آسمون، منم اومدم افتادم تو بالکن خونه شما. بازم ببخشید. من دیگه برم که کلی کار با این ابرشرور دارم.
گربه سیاه داشت میرفت که برگشت و گفت: راستی برو تو اتاقت، حداقل اونجا جات امن تره،،، خداحافظ مرینت.
مرینت: چشم گربه سیاه. وقت تغییر شکل تیکی.(تیکی خال ها روشن)و رفتم تا به گربه سیاه کمک کنم.
دختر کفشدوزکی: سلام پیشی.
گربه سیاه: سلام بانوی من،،، پس چرا دیر کردی??
دختر کفشدوزکی: شرمنده، دستم بند بود.
●ابرشرور= اسم: زندانی کننده_یه لباس شبیه لباس زندانی ها پوشیده، یعنی یه لباس با راه راه های زرد و سیاه_قدرت: یکی از دستاش به شکل یه تفنگ ساخته شده، که تفنگ با دستش یکی شده (مثل دست فراموش شونده) دلیل شرور شدن: چون پدرو مادرش نذاشتن با دوستانش بره بیرون و توی خونه حبسش کردن، به خاطر همین میخواد همه رو مثل خودش زندانی کنه.●
دختر کفشدوزکی: آماده ای گربه سیاه...
گربه سیاه: من همیشه آماده ام بانوی من...
دختر کفشدوزکی:( گردونه خوش شانسی) هااا یه کش،،، باید بااین کش چیکار کنم??!! صبر کن ببینم.
کفشدوزک به گربه سیاه میگه: گربه سیاه من میرم پشتش، توهم باهاش مبارزه کن تا حواسش به من نباشه، وقتی که حواسش پرت شد من کش رو میندازم دور تفنگش و تفنگ و میگیرم به سمت بالا که نتونه به تو شلیک کنه، بعد تو با پنجه برنده تفنگش رو از بین ببر. باشه گربه سیاه.
گربه سیاه: چشم بانوی من...
از زبون گربه سیاه: همون طور که کفشدوزک گفت پیش رفتیم و کفشدوزک رو آکوماش گرفت. اون یه پسر نوجوون بود،،، مثل اینکه ما دوتا باهم، هم درد بودیم.
گربه سیاه: مثل اینکه الاناس که هویتت رو بفهمم بانوی من.
دختر کفشدوزکی: وااای نه من دیگه میرم؛ تو میتونی این پسر رو برسونی خونشون?
گربه سیاه: حتما چرا که نه.
دختر کفشدوزکی: خداحافظ،،اااا،،ببخشید اسمت چیه??
اون پسره: اسم من ویلیام هست دختر کفشدوزکی.
دختر کفشدوزکی: آها. خداحافظ ویلیام. خداحافظ پیشی...
از زبون آدرین: اون پسر رو رسوندم خونشون و بعد خودم رفتم خونه. خیلی خسته بودم به محض اینکه رسیدم خونه برگشتم به حالت عادیم و پریدم رو تختو خوابیدم.
از زبون مرینت: رفتم خونه،،، وقتی از بالکن اومدم تو اتاقم برگشتم به حالت عادیم. به تیکی غذا دادم. لباسام رو عوض کردم و خوابیدم رو تخت.
مرینت: الان واقعا خیلی خوابم میاد تیکی. راستی فردا قراره که لوکا و کاگامی بیان به مدرسه ما و همینطور به کلاس ما. از اومدن لوکا خیلی خوشحالم ولی از اومدن کاگامی خیلی خوشحال نیستم،، چون اگه بیاد قطعا میخواد بره و بشینه پیش آدرین و من اصلا از این موضوع خوشحال نیستم.
تیکی: حالا نمیخواد غیرتی بشی مرینت!!
مرینت: تیکیییی!!(بعد دوتایی خندیدم)مرینت: دیگه بیا بخوابیم وگرنه فردا به مدرسه دیر میرسیم.
صبح با صدای تیکی و آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم. تیکی: مرینت بیدار شو،، بزار حداقل برای یه بار هم که شده زود بریم مدرسه.
مرینت: بیدار شدم تیکی،،، بیدار شدم. لباسام رو عوض کردم و رفتم پایین. صبحونم رو خوردم. یه کمی هم برای تیکی ماکارون برداشتم و مامان هم بهم یه کروسان داد تا تو مدرسه بخورم.
از مامان و بابام خداحافظی کردم و رفتم مدرسه...
از زبون آدرین: صبح با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم. رفتم دستشویی دست و صورتم رو شستم و موهام رو شونه کردم. آدرین با ذوق به پلگ میگه: امروز قراره لوکا و کاگامی بیان کلاس مون. پلگ درحال کممبر خوردن میگه: خب چشمت روشن،،، ول کن بابا بیا کممبر بخور. آدرین: انقدر بدم میاد پلگ اینجوری میزنی تو ذوق آدم. توهم با این کمببرات، اول صبی حال آدمو بهم میزنی. پلگ: خیلی دلت بخواد، کممبر به این خوبی؛ بوی خوب، طعم خوب، کممبر خیلی عالیه. آدرین: آره خیلی خوبه،، مخصوصا از نظر بو،، بوی جوراب بوگندو میده. بسه دیگه پاشو بریم، مدرسه دیر میشه. پلگ: ای بابااا، بازم مدرسه؛ ول کن بابا بیا کممبر بخور و بخواب،، مدرسه رو ول کن بابا. آدرین: یعنی پلگ تنبل تر و شکمو تر از تو توی این دنیا نداریم. هرچقدر سخنرانی کردی بسه پاشو، پاشو مدرسه دیر میشه. پلگ: باشه بابا اومدم.
رفتم صبحونه خوردم و رفتم سوار ماشین شدم تا برم مدرسه.
ادامه دارد...
خب پارت اول تموم شد امیدوارم تا اینجای داستان، از داستان لذت برده باشید.^_^
لطفا کامنت بزارین و بهم انرژی بدین، ممنون میشم عزیزان
لطفا من رو راهنمایی کنید، چون تازه به تستچی اومدم.
☆ممنون از همتون☆
※منتظر پارت بعدی باشید※
«تا پارت بعدی خداحافظ»
بای بای^_^
12 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
3 لایک
عالیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی بود آجی😍😍😍😍😍
منتظر پارت بعدی😋
مرسی زهرا جونم😘😘😘
چشم حتما قشنگم
باحال بودد🥺🍓
مرسی