
سلام عزیزای دل اینم پارت دوم، امیدوارم از پارت قبلی لذت برده باشین. ببخشید که دیر نوشتم،، خب برایم سراغ داستان
یادم رفته بود تو پارت قبلی چند تا نکته بگم:۱_شخصیت ها ۱۷ سال دارن۲_رابطه شخصیت ها دوبه دوخوب شده:الیا،نینو البته خوب بود😐😀 سابرینا،مکس💠مارک،رز💠کیم،جولیکا شاید بگین کیم کلویی رو دوس داشت، ولی چون دید اون بهش اهمیت نمیده، بیخیال شد💠آلیکس،نیتن💠میلن،ایوان💠فقط مرینت،آدرین،لوکا و کاگامی موندن که تو داستان مشخص میشه ۳_چیدمان کلاس هم اینطور شده که،همینطور که گفتم رابطه ها خوب شده همونجوری میشینن، البته جز سابرینا و مکس چون کلویی نمیزاره😐 و درآخر، الان تو داستانم، وسط فصله پاییزه🍂🍁 بریم سراغ داستان.....
از زبون آدرین: رسیدم مدرسه، رفتم تو. دیدم بچه های کلاس جمع شدن دور لوکا میخواستم برم پیششون، که یهو...... از زبون مرینت: رسیدم مدرسه و. رفتم تو، چه عجب امروز دیر نکردم، دیدم همه بچه ها جمع شدن دور لوکا، خیلی خوشحال بوذم بخاطر اینکه لوکا اومده، اومدم برم که حواسم نبود خوردم به آدرین و کیفم افتاد زمین: +سلام ای وای ببخشید مرینت - نه خیلی اشکال داره، یعنی چیزه اشکالی نداره، بعدشم شلام یعنی قلام چیزه آآآآ سلام😁😅 + خوبی؟ - آره خیلی بدم، یعنی چیزه خوبم +باشه😊، بزار کیفتو بردارم، بیا - غمنون، چیزه یعنی ممنون😀😇 نمیدونم چرا اون سوالو از آدرین پرسیدم، ازش پرسیدم: آدرین مظرت راجبه لیدی باگ چیه؟!!!! - چی؟!!،،،،،آآآآآ،،، خب به نظرم،، دختر مهربون و واقعا شجاعیه😇 چرا این سوالو پرسیدی مرینت؟!! + اِاِاِ خب چیزه،،،، هیچی همینجوری😁 + باشه، بیا بریم پیش بچه ها تو ذهن آدرین: مرینت اون سوال رو پرسید ولی نتونستم، واقعیت رو بگم، بانوی فوقالعاده من رو نمیشه توی جمله توصیف کرد😇😍 بعد دست مرینت رو گرفتم و رفتیم پیش بچه ها
رسیدیم پیش بقیه، همشون اونجا بودن، البته کاگامی هنوز نیومده بود(چه بهتر😒 مثلا بیاد میخواد جز خورد کردن عصاب ما چی کنه😬😐) مرینت: آلیا یه جوری داشت نگام میکرد، گفتم: چیه؟؟!!! چرا اونجوری نگام میکنی؟؟!!!!! آلیا: چیزی نگفت، اول به من نگاه کرد، بعد نگاه کرد به دست من و آدرین که گرفته بودیم بعدشم یه چشمک زد( قیافه آلیا😀😉) مرینت: منم یه نگاه کردم به پستم بعد عین گوجه قرمز شدم، به آلیا گفتم: نه، اونجور نیست که تو فکر میکنی (حالا بزار اونجور فک کنه😁😅😑) مرینت روبه آدرین کرد و: اِهِم، آدرین ببخشید آدرین داشت با لوکا حرف میزد، به مرینت گفت: بله😊 مرینت: یه نگا به دستاشون کرد و گفت: ببخشیدا😁 آدرین: اوه، نه خواهش میکنم، تو ببخشید😇💗 آلیا: چیشده؟ باز گوجه فرنگی شدی دختر😁😉😏 مرینت: اِ، الیا اذیت نکن دیگه😞😠 الیا: باشه بابا، بی جنبه😒😑 از زبون مرینت: مشغول بودیم که، کاگامی اومد مرینت به الیا: شمشیر خانم اومد😒 آلیا: آره، حتما آدرینم شمشیر آقائه😂😝 مرینت: آلیاااا😐😬 الیا: چی کنم خب خودت داری میگی مرینت: آدم غلط میکنه پیش تو یه حرفی میزنه😯 الیا: ببین کارت به کجا رسیده که به غلط کردن افتادی😂😂 مرینت: 😐😒😶😑 از زبون مرینت: همین که خواست حرف بزنه زنگ کلاس خورد😂😂 انقد دلم خنک شد😁😜 «منظورش کاگامیه» رفتیم سرکلاس
(بچه ها همونجوری که گفتم نشستن) مرینت: رفتم سرکلاس، نینو جای من نشسته بود، پیش آدرینم که نمیتونم بشینم، و قطعا کاگامی خانم میخواد پیشه آدرین بشینه😒 پس رفتم ته کلاس نشستم، داشتم کتابم رو در میاوردم که یکی گفت: اجازه هست بشینم؟.... سرمو بلند کردم، لوکا بود، گفتم: حتما😊 لوکا: ممنون مرینت: خواهش میکنم، کاری نکردم😄😊 لوکا نشست، همونجور که حدس میزدم کاگامی اومد نشست پیش آدرین😬😒 خانم بوستیه اومد سرکلاس و لوکا و کاگامی رو معرفی کرد و کلاس شروع شد....
خلاصه کلاس تموم شد. فقط یه چیزی منو ناراحت و اعصبانی میکرد، اونم این بود که، تو زنگ تفریح، سرکلاس، تو سالن غذاخوری موقع نهار خوردن و کلا تو مدرسه و همه جا، آدرین کاگامی باهم بودن😢😢😢😬 تیکی: مرینت آروم باش، یهو به خودت اومدی دیدی ارباب شرارت داره کنترلت میکنه ها، حواست به خودت باشه مرینت: حواسم هست، بعدشم چی کنم خب این چیز منو ناراحت و عصبانی میکنه😢😢😔 تیکی: نمیدونم، ولی به هر حال حواست باشه
بالاخره مدرسه تموم شد، زنگ خورد. کیفمو برداشتمو رفتم بیرون تا برم خونه که یدفعه.....
یکم بریم سراغ آدرین😅😁 از زبون آدرین: امروز خیلی خوب بود، ولی احساس میکردم مرینت ازم دلخوره، باید باهاش حرف بزنم، مدرسه تموم شد داشتم میرفتم سوار ماشین بشم که یهو دیدم،،،،، آقا کبوتری اونجاس آدرین: دوباره نهههههه😐😫😑 بادیگاردم منو گرفت گذاشت تو ماشین و تندی رفت خونه، بعدشم گذاشت تو اتاقم، منم بعد رفتم بادیگاردم: پلگ پنجه ها بیرون🐱🐾 و رفتم کمک مای لیدی
مرینت: دوباره آقا کبوتری😬😬 کاگامی کم رو مخم بود، اینم اضافه شد(تیکی خال ها روشن🐞) و رفتم به محض اینکه رسیدم کتی هم اومد، باهر بدبختی شده، شکستش دادیم، از کت خداحافظی کردم و اومدم خونه تیکی خال ها خاموش، پریدم رو تخت، خیلی خستخ بودم، نمیدونم چرا؟ انگار کوه کنده بودم، انقدر خسته بودم نفهمیدم کی خوابم برد.هول بلند شدم: تیکی ساعت چنده؟؟!! وای نه مدرسه مدرسه دیر شد بدو تیکی زود باش دیگه، وای نه تکالیفم هیچ کدومو ننوشتم، نه الان چیکار کنم😫😫😩😭😭 تیکی: مرینت آروم باش، ساعت تازه۵ عصره، چه خبرته تازه ۲ ساعته که خوابیدی مرینت: راست میگی، آه باشه رفتم و تکالیفم رو نوشتم، ،لی هنوز بابت صبح تو مدرسه عصابم خورد بود مامانم در زد و اومد تو: مرینت امشب شام با توعه ها مرینت: وای نه مامان من اصلا امروز حوسله ندارم سابین: تنبلی نکن دختر، حالا هر چی باشه دورهم میخوریم، حتی یه نیمرو ساده😊😉 (مادر رویا ها منه این سابین😍😍😍 آدم انقدر همیشه گند بزنه و خراب کاری کنه بعد مامانش یه لبخند ملیح بهش بزنه، من یه لیوان آب از دستم بیفته مامانم تا دوهفته میگه😭😭 البته ماله من از یه لیوان آب گذشته😂😂😝) مرینت: نه مامان حوسله اونم ندارم سابین: باشه بابا نخواستم، خودم یهچیز درست میکنم مرینت: باشه مرسی مامانی جونم😇😘 فقط مامان من شام نمیخورما سابین: چرا؟؟!!! مرینت: میل ندارم، لطفا اسرار نکن مامان سابین: باشه عزیزم، هرجور راحتی😊💖 مرینت: مرسی
آآآآآآی، دستام و کیبور نابود شد😩😩 مرینت: تکالیفم رو نوشتم تیکی: تموم شد؟ مرینت: آره، چطورمگه؟ تیکی: هیچی، داشتم از بیکاری کَپَک میزدم😁😂😅 مرینت: من که چیزی نمیبینم😅😅 بعدش باهم خندیدم مرینت: تیکی منم کم کم دارم کَپَک میزنم😁 بیا یکم بریم تو بالکن تیکی: باشه
مرینت: رفتیم تو بالکن من و تیکی داشتیم باهم حرف میزدیم یه یهو یکی گفت.......؟
لیدی باگ تویی؟؟؟؟؟!!!!!😮😨😨 ادامه دارد.....
ممنون که داستانم رو خوندید😊😘 امیدوارم خوشتون اومده باشه، و لذت برده باشین🍃🌸 خیلی دیر گذاشتم، واقعا ببخشید🙏🙏 منتظر پارت بعدی باشین😇 تا بعد بای👋💗
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
من تو ویسگون باهات آشنا شدم
داستانت عالیه ادامه بده
آجی کی پارت 2 رو دادی😱😱😱😱
چرا نگفتی😊
عالی بود😍😍😍
منتظر پارت بعدی😐👊🏻
ببخشید نگفتم
فک کردم مثل دفعه قبل دیر منتشر میشه
ممنونم عزیزم😇
پارت بعدی روهم سعی میکنم زود بزارم
بعدی هم بزار
خیلی خوبه😍
وای سریع بزارررررررر
باشه حتما😊