بغض عجیبی گلوم و چنگ میزد اما اون بی رحمانه ادامه داد: گزینه سومیم هست... اونم اینه با من ازدواج کنی بهت زده به صورت خونسردش خیره شدم.. صورتش نشون نمیداد حرفش شوخی باشه.. ناباور با لبایی که می لرزید گفتم: چـ.. چی!! مغرور یه تای ابروش و بالا اوردو گفت: یعنی انقدر ازدواج با من برات غیر قابل باوره که اینجور تعجب کردی!! طولی نکشید که صورتم از عصبانیت قرمز شد.. اون یک عوضی به تمام معنا بود حالم ازش بهم میخورد.. دندونام و روهم ساییدم و تو یه حرکت ناگهانی دستم و بلند کردم و همین که خواستم محکم رو گونش بزنم.. مچ دستم و گرفت و با اون پوزخند رو اعصابش گفت: آ آ زیاد روی نکن مری جون... تو که نمیخوای اون روی منو ببینی،، نیشخندی بهش زدم نه که تا الان روی خوبش و به من نشون داده،، از بین دندونای کلید شده ام غریدم: حتی اگه قرار باشه بمیرم و دست به هر کاری بزنم هیچ وقت با توی عوضی ازدواج نمیکنم... ازت متنفرم
لبخندی چندشی زد که تمام بدنم از ترس به لرزه افتاد.. صورتش بهم نزدیک تر کرد و با نگاه نافذش لب زد: میدونم.. ولی نفرت تبدیل به عشق میشه پس نگران این نباش. نمی تونم بگم تا چه حد از این بشر متنفر بودم.. دستم و به شدت از تو دستش بیرون کشیدم. عوضی انقدر محکم گرفته بود که مچم درد میکرد،، هری: حالا واقعا از ادرین خوشت میاد! نگاه خصمانه ای بهش انداختم و با پوزخند عمیقی داد زدم: به تو ربطی ندارم.. تو کار من دخالت نکن! برای مسخره بازی دستاش و به نشونه تسلیم بالا گرفت: خیلی خب تسلیم... ولی بدون تو برای آدرین هیچی هستی.. بغض تو گلوم و به زور قورت دادم این و می دونستم ادرین چطور میتونه از کسی مثل من که حتی هویتم مشخص نیست خوشش بیاد،، من: به اندازه ی کافی حرفات و شنیدم الانم بهتره گم بشی! برگشتم که ای کاش بر نمی گشتم آدرین با تعجب به چهار چوب در تکیه داده بود و نگاهم میکرد
خدای من همین و کم داشتم. فقط به هری خیره شده بود و تنها نیم نگاهی به من انداخت. ادرین: اینجا چه خبره!! باید به خودم مسلط باشم با لبخند مصنوعی به طرفش رفتم اما اون توجه ای بهم نکرد و روبه رو هری ایستاد. برعکس چیزی که فکرش و میکردم با احترام رو بهش گفت: بَه اقا هری.. بعد چند سال بلاخره تونستم ببینمت،، هری به زور نیمچه لبخندی زد و گفت: درسته.. از دیدنت خوشحالم! طوری بی ذوق گفت که منم از اینجور حرف زدنش حالم بد شد. آدرین غیر منتظره به سمتم برگشت و مشکوک لب زد: خب شما دوتا باهم چه صحبتی دارید!! هری: فکر نکنم به تو ربطی داشته باشه،، آدرین: اونوقت چرا!؟ با چشمای گرد شده به هردوشون خیره شدم.. جوری با کینه تو چشمای هم زل زده بودن که انگار قصد جون هم و داشتن قبل از اینکه اوضاع از این بدتر بشه بازوی ادرین و کشیدم و با تک خنده ای گفتم: داداش ولش کن یک حساب و کتابی با هری داشتم که تموم شد.
محکم دستم و پس زد. از ترس یک قدم عقب برداشتم.. با فکی قفل شده به چشمام نیم نگاهی انداخت.. و در مقابل چشمای بهت زده ام از کنارم گذشت و وارد رستوران شد. هری: اخی انگار بهش برخورد! چشم قوره ای غلیظی بهش رفتم که بی خیال شونه اش و بالا انداخت و با لحن ترسناکی هشدار داد: بهتره مواظب خودت باشی.. مطمعنم خودت میای پیشم و پیشنهادم و قبول میکنی!! برگشت و قبل از اینکه ازم دورتر بشه ادامه داد: اها یادم رفت بگم دنیس حالش خوبه... البته تا زمانی که تو تصمیمت و بگیری،، پشت بندش با قدم های بلند ازم دور و دورتر شد. دستام از شدت عصباتیت مشت شد تنها حسی که به این ادم دارم و خواهم داشت نفرت بود.. انقدر غرق افکارم بودم که وجود ادرین و کنارم حس نکردم.. آدرین: به چی اینجور نگاه میکنی هااا داره حسودیم میشه!! هول زده تند تند سرم و تکون دادم و گیج و گنگ نگاهش کردم
با چشم و ابروش به میله ی روبه روم اشاره کرده و با تک خنده ای گفت: خوش به حال اون، که تو اینجور نگاهش میکنی... داره کم کم حسودیم میشه!! دیوونه ای زیر لب نثارش کردم تازه یادم اومد اقا باهام قهر کرده بود.. حق به جانب به سمتش برگشتم و شیطون لب زدم: ببخشید اقای ادرین شما همین چند دقیقه پیش باهام سرسنگین نبودی بعد چطور شد انقدر مهربون شدی!! چپ چپ نگاهم کرد و با لب و لوچه اویزون گفت: هنوزم باهات قهرم.. ولی چه میشه کرد من خیلی مهربونم!! ناخداگاه خنده ام گرفت. عجب بچه پررویه هاا!! محکم با دستم رو شونه اش زدم. اخم غلیظی بین ابروهام نشست که یهو بادم خالی شد و لبخند روی لبم ماسید.. سرم و پایین انداختم. گمون کنم زیاده روی کردم صدای شیطونش باعث شد با تعجب سرم و بلند کنم بهش نگاه کنم.. آدرین: میای بریم دور، دور،، من: دور، دور!؟؟ آدرین: اره حالا که هری به حالمون گند زد پیاد روی تو فضای آزاد میچسبه اینجور باهمم حرف میزنیم! سرم و به نشونه باشه تکون دادم
دستش و به طرفم گرفت و منتظر نگاهم کرد. تردید داشتم دستش و بگیرم ولی اخر دلم و به دریا زدم و باهاش همراه شدم.. نیمه های شب بود و من و آدرین مثل دیوونه ها تو خیابون ها و کوچه ها قدم میزدیم.. تو طول راه انقدر مسخره بازی در اورد. که اصلا یادم رفت امشب باید تصمیم قطعیم و بگیرم! لب برچیدم و با حسرت به گردنبد ها و دستبند های توی پاساژ نگاه کردم. چقدر دلم میخواست حداقل یکیشون و داشته باشم ولی الان نمیشد چون هر چی باشه من خودم و یک پسر جا زدم آدرین مشکوک نگاهم و دنبال کرد و وقتی دید دارم به چی زل میزد با نگاه معناداری لب زد: دوست داری!؟ سرم و به نشونه منفی تکون دادم: نه بابا اینا که به درد من نمیخوره!! شونه هاش و با بی خیالی بالا انداخت: باشه هر جور خودت میخوای گفتم شاید برای یه ادم ویژه خواسته باشی! آب دهنم و پر سر و صدا قورت دادم عوضی خب بلد بود چطوری باهام بازی کنه.. حق به جانب با اخمای درهم گفتم: نخیر هیچ کس نیست! سرعت قدم هام و بیشتر کردم و به سمت پارک روبه رویی رفتم
کلافه روی نیمکت نشستم. آدرین کنارم نشست و دستش و دور شونه ام حلقه کرد و متعجب گفت: از دستم ناراحتی هاا؟؟ لبام و محکم روی هم فشردم و به زور بغضم و قورت دادم.. تو این چند هفته به آدرین وابسته شده بودم.. نمی تونستم حتی بهش فکر کنم که تا چند ساعت دیگه مجبور بشم جون همچین آدمی و بگیرم. سرم و پایین گرفته بودم. دست خودم نبود گریه ام گرفته بود ولی نمی خواستم آدرین اشکام و ببینه نگران جلوم زانو زد و گفت: مرینت چته! سرت و بلند کن ببینم!؟ به حرفش گوش ندادم که عصبی دستش و کنار سرم گذاشت و بلند کرد.. تا نگاهش به صورت خیس شده از اشکم افتاد ناباور با دهن نیم باز لب زد: من.. من فکر نمیکردم با یه شوخیه ی ساده انقدر ناراحت باشی معذرت میخوام،، چقدر ساده و بی آلایش بود که فکر میکرد من به خاطر همچین حرفی بخوام گریه کنم.. تو اون هیری ویری لبخند خسته ای زدم و گفتم: نه بابا به خاطر اون ناراحت نیستم فقط یاد یک خاطره غمگین افتادم همین!! مشکوک و کنارم نشست: امیدوارم.
به بچه هایی که تو دنیای کودکی خودشون بودن زل زدم.. خوش به حالشون کاش ماهم هیچ وقت بزرگ نمیشدیم!! ناخداگاه نگاهم به سمت ادرین کشده شط. با لبخند پهنی به بازیه بچه ها نگاه میکرد.. عجیب بود من و همیشه یاد بچه ها می انداخت.. بچه هایی که هیچ پناهی ندارن و اون به من پناه اورد.. هنوز نفهمیدیدم حسم به پسر روبه روم چیه!! شاید یک دلسوزی ساده باشه.. شایدم یک چیزی فراتر از این، ولی هر چی که باشه نمی تونم حتی به نبودنش فکر کنم.. بی اراده لب زدم: ادرین!؟ آدرین: جانم!! از لفظ حرف زدنش قلبم یه جوری شد.. خودم و جمع و جور کردم و گفتم: اگه یه روز بهت بگن بین کشتن یه ادم و برادرت یک انتخاب داری کدوم و انتخاب میکنی؟؟ خیلی راحت گفت: برادرم!! دستام یخ بست. برادرم... اره!! تنها فقط دنیس و میتونم نجات بدم کلافه از رو نیمکت بلند شد و با هیجان گفت: بسه دیگه بیا بریم با اون بچه ها بازی کنیم باشه!! سرم و تکون دادم: باشه تو برو من الان میام.
زودتر از من به سمت بچه ها رفت بی میل بلند شدم.. بین ۳ گزینه فقط یه انتخاب دارم انتخاب مردی که ازش متنفرم، یا انتخاب پسری که چند روزه برام عزیز شده.. و اخرین نفرم دنیس. حتی فکر کردن به اینکه دنیس و از دست میدم باعث میشه قلبم به درد بیاد! قدم اول و برداشتم که با برخوردم به یک پسر بچه متعجب بهش چشم دوختم.. مظلوم پاکتی و به سمتم گرفت: خانم اینو یک نفر گفتند بهتون بدم! پاکت و از تو دستش گرفتم و بازش کردم. با دیدن چیزی که توش بود دستام شروع به لرزیدن کرد.. یه اسلحه بود. تا حالا همچین چیزی تو دستم نگرفته بودم. همون موقع صدای اس ام اس گوشیم بلند شد.. تو دستم گرفتمش و با دیدن پیام فرستاده شده که از طرف هری بود قالب تهی گرفتم: همین الان انتخاب کن وقت زیادی نداری خانم کوچولو،، مطمعن بودم با همون پوزخند همیشگیش از دور داره نگاهم میکنه.
نگاه سرگردونم و به ادرین دوختم. جوری خوشحال با بچه ها بازیگوشی میکرد. که هیچ ادم سنگدلی نمیتونست همچین کاری بکنه.. دوباره صدای پیامم بلند شد: اگه فکر کردی دارم دروغ میگم.. پس بهتره نگاهی به سمت چپ بندازی،، ترسیده به چپ نگاه کردم که ای کاش نگاه نمی کردم. دنیس روبه روم ایستاده بود و با چشمای همیشه مظلومش منتظر نگاهم می کرد.. کنارش هری عوضی ایستاده بود. دستی به سرش کشید و معنادار بهم چشم دوخت.. اگه فقط یه درصد امکان داشت درخواست ازدواجش و قبول کنم با دیدن این صحنه همه اش به باد رفت.. نگاه مصمم و به آدرین دوختم. معذرت میخوام... نمی تونم قولی که به بابا دادم و زیر پا بزارم نمی تونم از داداشم تنها یادگاری خانواده ام بگذرم. فقط یه خانواده با بچه هاشون اومده بودن ولی همونا هم قصد رفتند داشتن و این کارم و راحت تر میکرد.. سرش و بالا گرفت و به اسمون خیره شد.. تو یک تصمیم آنی تفنگ و بالا گرفتم و به سمت آدرین نشونه گرفتم.. قطره های اشک بدون اراده از روی گونه ام پایین میومد و من هیچ تلاشی برای پس زدنش نمیکردم. خدافظ آدرین... خدافظ کسی که جدیدا برام خیلی عزیز شده بودی،، برگشتن صورتش همزمان شد با شلیک کردن گلوله و.....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عشق دردناک
اولین رمانم تو تستچی بود خخخخ بلک لاو بود تا اخرش رفتم
بعدیییییی نیا هم تو هم اجی نامجون رو میگشممم من پارت بعد میخواممممممممم
معذرت اجی گذاشتمش
افرین نیاز نیست بگشمتون
ادرین😢
تو نباید بمیری 😢ادرین ....... لطفا نمیر😭😭
نترس نمیمیره عزیزم☺️
بعدی
اجییییییییییییییییییییییبیییییییییییییییییییییییی
😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭اگه ادرین بمیره منم خودمومکشم توروخدااااااااا هریییییییییی رو بکش تورو به جان من هری روبکش اگه میخوای من زنده بمونم هری رو بکششششششششششش من دیگه زدم به سیم اخر
مان من هری رو بکششسشششششش😭😭😭😭بکشش😭😭
💡بیاین باهم بکشیمش😐🤏💔💜😋😋
بوخدا اگه نتونستیم بکشمش هانیه رو میارم وسط تحدیدش میکنم بکشتش (به خدا دیوانه شدم هانیه جان لطفا ناراحت از دستم ناراحت نشو)اجی نامجون بریم بکشیمش اون گاو رو 😤😤اعصبانییییییییییییییییی بریم بکشمشششششش
دردو شلیک گلوله به قان مجید اگر ادرین بمیره میم پیدات میکنم خودم میکشمت
اگه نمود پرینت را بکش
باتشکر
جدیدا قاتل خیلی پیدا کردم😐😂
چشم هیچ کاری با ادرین ندارم تسلیم🙌😁
😅😅😅😅😅😅
خیلی عالی بود
قسمت بعد را کی میزاری؟
مرسی گلم❤🌺
ایشالا فردا از مدرسه زنده بیرون اومدم مینویسم😂
ممنون
مطمعن باش زنده بیرون میای
البته منم باید زنده بیرون تا بتونم بخونم داستانتو😂😂😂
عالییییی بود
ممنونم❤🌺