
و همچنان منتظرم برسی شه:/ ای ناظر عزیز قربون چشمات خواهشا منتشر کن عسلمممم:/

از زبان جینسو:داشت ذوق میکرد خیلی خوشحال بود و این باعث میشد قلبم ذوب شه برای همین لب زدم: قبوله...(تو+ -کوک)-الان کجایی؟؟ +بیرونم دارم میرم خونه -وایسا بیام دنبالت میخوام جشن بگیرم +لبخندی زدم...میشه بزاری برای فردا من خیلی خوابم میاد -اوک پس فردا باهم میریم بیرون +اوک اوک فردا باهم میریم بیرون...اینو گفتم و تماس رو قطع کردم...داشتم فکر میکردم فردا چیکار کنیم که یادم امد لباس مناسبی ندارم و همشون سیاه هستن...لبخندم محو شد و راهمو عوض کردم و رفتم یکم لباس بخرم...توی بازار بودم سعی داشتم یک لباس خوب پیدا کنم همینجوری داشتم انتخاب میکردم که یکی امد داخل بازار و یه فروشنده که دختری نو جوان بود گیر داد...(جیهو همون دختر فروشنده& #همون مرده)&ا...اینجا چیکار می...میکنی #پولات کجانن هاا زود باش... داشتم با تعجب نگاهشون میکردم مرده به زور میخواست پول های دختره رو بگیره...دختره به نظر میومد هم سن و سال منه شایدم بزرگ تر ولی هرچی که بود خیلی دل نازک و ضعیف بود که مرده داد زد:دختره ی خنگ...یهو موهای دختره رو کشید و داد میزد پولات کجا هستن...من و دوتا خانم توی مغازه بودیم...دیگه واقعا اعصابم خورد شد و رفتم دست مرده رو گرفتم و هولش دادم اون طرف و به دختره اشاره کردم پشت سرم قایم شه...(+تو #مرده)#چه غلطی کردی دخ... یهو محکم زدم توی دهنش...نزاشتم حرفش تمام شه و لب زدم:به چه جرعتی سر این دختر داد میزنی هااا(با داد)که یهو مرده امد سمتم خواست بزنم...هه پوزخند زدم و محکم با پاهام زدم به پشت گردنش و بی هوش شد...+حالت خوبه صدمه ندیدی؟؟ &چ...را نجات..م دادی +انتظار داشتی همونجوری وایمیستادم و نگاهش میکردم &کاسامیدا(ممنونم)بهش گفتم اسمت چیه و سعی کردم باهاش دوست شم...دختر خوشگلی بود(عکس جیهو)&ا..اس..مم جیهو ئه و هجده سالمه... اینجا هم محل کار مادرمه امروز حالش خوب نبود من امدم کار کنم +خوشبختم منم جینسو هستم و هجده سالمه خانوادم رو از دست دادم و شغلم گیریمر توی کمپانی بیگ هیت کار میکنم &واو چه عالی...
+امم ببین اگر فردا میتونی ساعت شیش بیا به کافه ی مون بیول(مونبیول مامامو رو نمیگم معنی مون میشه ماه و بیول میشه ستاره اوک)باشه ای گفت و رفتم...اه یادم رفت لباس بخرم...هوف اشکال نداره با یک لباسی میرم دیگه اره [سوکی] داشتم به خواهر جونگی فکر میکردم...یعنی چی یعنی واقعا زنده بود...اصلا جونگی از کجا فهمید خواهرش زندست هوف...رفتم سمت اتاق جونگ سو و در زدم...(*جونگ سو -سوکی)*بله درو باز کردم و لب زدم... میتونم بیام تو *تویی اره بیا -جونگی یک سوال خیلی کوچولو داشتم *هوم خوب سوالت چیه یهو جدی شدم و لی زدم -خواهرت رو از کجا پیدا کردی؟؟ که دیدم تعجب کرد...*خب راستش ببین خواهرم رو{فلش بک}*مینا میشه یک کمکی ازت بخوام(۰مینا دوست جونگ سوک)۰ارع عزیزم کارت چیه؟؟...(خب یک توضیح کوچولو راجب مینا...پارک مینا مادرش آمریکایی و پدرش کره ای دو رگه هست و پدرش پولدار ترین مزد سئوله دوست صمیمی جونگ سوک)*میشه لطفا به یکی از جاسوس های پدرت بگی راجب خانوادم تحقیق کنن؟؟ ۰اره حتما ولی مگه اونا چندسال پیش نمردن؟؟ *چرا مردن ولی زمان تصادف خواهرم توی ماشین نبود...{زمان حال}خلاصه دیگه اینجوری شد که تحقیق کرد ببینه خواهرم زنده هست یا نه -ببینم فهمیدی خواهرت کیه؟؟ *نه هنوز ولی میخوام پیداش کنم...
[جینسو] بالاخره رسیدم خونه...وای که چقدر خسته بودم...گشنه هم بودم...رفتم سمت اشپز خونه...چون حوصله ی غذا درست کردن رو نداشتم رامن درست کردم و منتظر شدم اماده شه و خودم رفتم سمت اتاقم تا یک لباس انتخاب کنم واسه ی فردا...وایسا ببینم من فردا کمپانی دارم میرم از طرفی هم با کوک قرار دارم از طرفی دیگه با جیهو وایییی...خب اوک اوک اروم باش برای یکیشون بهونه میاری بهتره الان لباس انتخاب کنم...نمیخواستم لباس سیاه بپوشم ولی...ای خدا یادم باشه یک مدت اصلا لباس سیاه نخرم...بالاخره یک لباس خوب پیدا کردم و رفتم سراغ رامن و شروع به خوردن کردم...از زبان جیمین:سرم توی گوشی بود داشتم توی اینستا چرخ میزدم... یهو یاد کوک افتادم...یعنی جینسو قبولش کرده... اگر نکرده باشه چی...اوف چرا من باید عاشق جینسو بشم...کاش بتونم سریع فراموشش کنم...
اصلا بهتره زنگ بزنم کوک...امیدوارم که کوک رو قبول کرده باشه اینجوری راحت تر فراموشش میکنم...(+کوک -جیمین)+هوم بله؟؟ -قبولت کرد یا نه الان رل هستین یا نه دوست دخترت شد قرار گزاشتین بگو دیگه اصا من ساکت میشم فقط تو حرف بزن خواهشا بگو قبولت کرد...الو کوک...کوک +بزار منم حرفی بزنم بابا جان اره قبولم کرد فردا هم قراره همو ببینیم -واقعااا...با کوک مشغول حرف زدن شدم... انگار نه انگار که عاشق جینسو بودم خیلی برای کوک خوشحال بودم... من زیاد عاشق میشدم ولی خب بیشتر از بیست روز طول نمیکشید اما کوک برای اولین بار بود که عاشق میشد پس من بهتر جینسو رو فراموش کنم...اره حداقل میتونم با جینسو دوست باشم اما امیدوارم فراموشش کنم...

از زبان وونگ سو:بیرون بودم داشتم مواد غذایی میخریدم...وقتی رفتم خونه دیدم مامان حالش بدجوره و اصلا حال خوبی ندارع...خیلی نگران شدم سریع رفتم سمتش:مامان...مامان حالت خوبه...چرا یهو حالت بد شدد...اصلا نمیتونست حرف بزنه...خیلی حالش بد بود...زنگ زدم به جینسو که حداقل با جینسو ازش مراقب کنم(+جینسو _وونگ سو)+هوم بله _جینسو میتونی بیای بوسان؟ +چرا چیزی شده؟؟ _مامان حالش خیلی بده اصلا وضعیت خوبی نداره میتونی بیای این طرفا +و..وایسا الان میام ببین برو یک حوله و یک کاسه اب گرم بیار و حوله رو خیس کن بزار روی پیشونی خاله تا من بیام اوک _ب..ب..باشه باشه منتظرتم از زبان جینسو:شانس رو داشته باش مثلا قرار بود فردا با اون دوتا برم بیرون...زنگ زدم به پی دیم نیم و جریان رو بهش گفتم و مرخصی گرفتم بعدش به جیهو و کوک هم زنگ زدم و جریان رو گفتم و سریع لباس عوض کردم(عکس لباس جینسو)...
از زبان کوک:جینسو زنگ زده بود لبخندی زدم و جواب دادم:چی شد دلت برام تنگ شد؟؟...داشتم با جینسو حرف میزدم که گفت فردا نمیتونه بیاد کمپانی و بیرون و داره میره بوسان خونه ی خالش چون خالش مریض شده...لبخندم محو شد...خیلی پوکر قبول کردم و جینسو قطع کرد... ای بابا تو اینم شانس نداریم هوف...رفتم بیرون یکم قدم بزنم داشتم فکر میکردم که جینسو که بر میگرده...فکر کنم دلم براش تنگ بشه ای خدا...از زبان جیهو:خیلی خوشحال بودم برای اولین بار توی زندگیم یک دوست پیدا کردم...از بچگی هیچ دوستی نداشتم ولی بالاخره یکی پیدا شد... تازه به نظر میرسه که دختر خوب قوی ای باشه... جوری که پدر ق..م...ار بازم رو زد خیلی باحال بود...اگر بخاطر این شغل کثیف پدرم نبود الان هزار تا دوست داشتم ولی اشکالی ندارع بالاخره یکی پیدا شد...تو راه خونه بودم که جینسو زنگ زد بهم خوشحال شدم...داشت تعریف میکرد که خالش مریض شد و مجبوره بره خونه ی خالش...در جواب گفتم مهم نیست یک روزه دیگه قرار میزاریم...واقعا مهم نبود مهم این بود که دوست جدید پیدا کردم و این باعث بهتر شدن زندگیم میشد...رفتم خونه و صدای گریه ی مادرم و میشنویدم... نگران شدم و سریع رفتم داخل...با صحنه ای که دیدم چشمام گرد شد او...ن او...ن...
میدونم جای بدی تمام کردم امیدوارم خوشتون بیاد و لذت ببرین ✨🤍 لطفا لایک کنید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
الا ژون یه سوال این چرا نصف عمرش رو داره رامن میخوره؟😐😐
نم:»
خیلی خوب بود لطفا بعدی درکت می کنم که دیر می زاری حتما خیلی درس داری
مرسی🤍اره متاسفانه از یک هفته پیش تا الان فقط دارم پشت سر هم امتحان میدم الان هم یک امتحان دیگه دارم اونو بدم میام پارت ده رو مینویسم بعد دوباره ساعت یازده یک امتحان دیگه دارم😭😢
درکت می کنم منم همش امتحان دارم
نگران نباش تموم میشه
اوهوم
بعد از امتحانم امدم پارت ده رو بنویسم که معلمم پیام داد فردا امتحان فیزیک دارین 😐💔مجبور شدم بشینم کلللل فیزیک رو بخونم الان جونم کنده شد تا حفظشون کردم😐💔الان میخوام برم پارت ده رو بنویسم بالاخره
بقیش😐💔
بعد از امتحان
الا
بعلی منم هصتی حییح
و ..من هنو پارت 3 رو نخوندم..حییح
عااااالللللیییییی بببووووددد 🥰😍💜💜 زوووووددد پاااارررررتتت ببععععددددد رررووو بززارر خییلی خوووبب بود 💜💜💜 فقط تو روخدا کاری نکنی این جونگ کوک ما نتونه بره سر قرار اولا 😐😑😐
جرررررررررررررر 🤣🤣🤣🤣
والا 😐😁 امیدوارم تو امتحانت موفق باشی
فایتینگ ✊
کمائوو🤍✨
واو😊🥺💜💜میزاشتی بیشتر میفهمیدیم😂😂💜💜مرسییییی عالییییییییییییییییییییییی بودش💜💜💜
ایحح الان امتحان دارم بعد از امتحانم پارت ده رو مینویسمم
اوهههه 🥺💜✌🏻😂