10 اسلاید صحیح/غلط توسط: Chuuya انتشار: 4 سال پیش 124 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
اینم پارت بعدی . امیدوارم لذت ببرید و نظر بدید. در آخر هم میگم عکس های پارت چه کسایی هستن.❤
قبل از هر چیزی دوتا نکته رو تو پارت قبل جا گذاشتم.
۱_ در پارت قبل من یادم رفت بگم که ویکتور تا حالا از خونه بیرون نرفته بوده و تنها دوستش پیانوش بوده و مادرش هم که بهش پیانو یاد میداده. پدرش تو کار قاچاق و غیره هست و آدم بی رحمیه.
۲_ توماس اگه یادتون باشه یه کتاب پیدا کرده بود. اون یه کتاب معمولی نیست یا وگرنه میسوخت. اون کتاب سالم مونده و توش این ها هستن:« یه سری ورد های جادویی برای فعال کردن قدرتش و وصیت نامه پدر و مادرش. » حالا قدرت اون چی هست ؟ اینو تو کامنت ها بهم بگید. و اینکه در آینده قراره یه چیز خیلی باحال بفهمید.
از زبان تام:
دیروز وصیت نامه پدر و مادرمو خوندم. طبق وصیت نامشون نباید انقدر خودمو بگیرم. باید شاد زندگی کنم و خندون باشم. منم در حال تلاشم.
امروز تولدمه و من دیشب نتونستم بخوابم چون داشتم رو لبخند زدن تمرین میکردم. ( بچه ها این خیلی الان داغون شده بخاطر همونه که داره تمرین میکنه) . بالاخره تونستم یکی بزنم و خوابیدم. اما شش صبح . امروز برای صبحانه خواب موندم.
تویسا میگفت:« اووو😮😮😮. بی سابقست😏»
گفتم:« کی گفتتو خبر نگار بشی؟»
گفت:« ام....ویکتور گفت استعدادشو دارم.😌»
و با دستش ویکتور رو نشون داد. دیده بودمش و میشناختمش. هم اتاقیم بود. تخت بالا. روبروی من.
زود دست تویسا رو جمع کردم و گفتم:« دیوانه، زشته ، نکن»
تویسا :« به من گفتی دیوانه😭؟»
گفتم:« نه....نه....* خمیازه کشیدن*»
گفت:« واییی چه کیوت😍. خوابت میاد😶؟»
گفتم:« نه....نمی___یاد»
گفت:« پس چرا انقدر خمیازه میکشی؟ مریض که نشدی؟😧»
بلند شد و دستشو گذاشت رو پیشونیم. قرمز شدم.
دستاشو گرفتم و نشوندمش:« نه تویسا😒»
تویسا:« باشه😃»
از زبان تویسا:
تو دلم گفتم میبینیم. یا مریض شدی یا خوابت میاد. ببین...._
داشتم اینارو با خودم میگفتم که سرش افتاد رو شونه من😮.
وایی خدا. چقدر زود خوابید.
گذاشتم همونطور بخوابه. بچه هارو صدا کردم و براشون توضیح دادم که باید چیکار کنن.
یکدفعه ویکتور اومد سمتم.
گفت:« تویسا ، دارن صدات میکنن»
گفتم:« ای وای....ام.....میشه بهشون وضعمو توضیح بدی؟»
و با دست به توماس اشاره کردم. افتاد رو پاهام. خندم گرفت.
گفت:« باشه ، الان»
گفتم:« ممنون»
رفت. بعد از چند دقیقه یک پیرزن هم با ویکتور اومد و به من گفت:« پس تویسا...تویی😊»
گفتم:« بله. منم😄»
گفت:« اوممم، مشکلی پیش اومده؟»
با دست این شکلکو در آوردم:«🤫»
و به توماس اشاره کردم.
اونم این شکلکو در آورد:« 😮»
و بعد این شکلکو:«😊»
گفتم:« مشکلی پیش اومده ؟»
گفت:« نه مشکلی نیست. فقط ما اومدیم تو رو به فرزند خوندگی قبول کنیم.»
از زبان توماس:
خواب بودم. اما تکون های تویسا رو حس میکردم. بعد افتادم رو پاش و بیدار شدم. حرفاش با پیرزن ارو میشنیدم. تا گفت اومدن به فرزند خوندگی قبولش کنن چشامو باز کردم.
قیافه ویکتور و تویسا:« 😮😢» قیافه پیرزنه:«😐»
گفتم:« حق نداری دست به تویسا بزنی. اون هیچ جایی نمیاد.»
یه پسر( ظاهرش:« موهاس قهوه ای و چشم های عسلی» از پشت پیرزنه درومد و گفت:« تو دوستشی؟ نگران نباش. مراقبشم»
گفتم:« آره جون خودت از کجا مطمئن باشم؟»
نیروشو حس میکردم. تویسا بلند شد و در گوش ویکتور یه چیزی گفت.
و بعد دوید بیرون. ویکتور هم دوید بیرون. من برام مهم نبود. فقط میخواستم بزنم پسره رو از وسط نصف کنم. ( نویسنده:« بچم غیرتیه» توماس:« بله که غیرتی ام. من ....
نویسنده:« تویسا رو دوست داری؟» توماس:« من برم به داستان برسم.» ) باهاش دعوام شد و بعدش چند تا از اون خانما اومدن و منو بردن تو یه اتاق.
از زبان تویسا. داشت بارون میومد. چترمو برداشتم و دویدم تو خیابون. یکدفعه یه ماشین بهم نزدیک شد. بهتر همونجا میمردم. چشمامو بستم. یدفعه انگار همه چی استوپ شد . چشمام رو باز کردم. تو بغل ویکتور بودم.
گفت:« لجباز! خودت کادوشو میدی.»
گفتم:« باشه» و گریم راه افتاد. هر چی پسر بد اخلاقه گیر من افتاده. بگذریم.
رفتم سمت پرورشگاه. وسایلامو جمع کرده بودن.
گفتم:« توماس کجاست؟»
گفتن:« داره واسه یه جشن آماده میشه.»
نمیتونستم واسه جشن بمونم. کادومو دادم به ویکتور و ازش خداحافظی کردم. و بهش گفتم:« لطفا به توماس بگو که....یکم مهربون تر و خوش رو تر باشه . و هیچوقته هیچوقت حق نداری تنهاش بزاری مگه اینکه خودش بخواد»
گفت:« باشه»
گفتم:« خدافظ»
گفت: « خدافظ»
از زبان توماس:« منو بردن تو یه اتاق از تویسا خبر نداشتم. رفتم سمت در اتاق و کوبیدم بهش. عروسک خرسیم که تویسا بهم داده بود از ناکجا آباد افتاد پایین.
یدفعه یه چیزی بهم حمله کرد. کوبیده شدم تو دیوار. تمام بدنم درد میکرد. صدایی گفت:« بجنگ کایرو! بجنگ . پس قدرتت کجاس؟» و خندید. صدای مرد بود. مرد چاق و چله. مشخص بود. کایرو؟ چرا کایرو؟
یدفعه صدایی با لرزش گفت:« کیرو. نه کایرو احمق»
مرده گفت:« همون»
هیولاعه دوباره حمله کرد. اتاق کوچیک و تاریک بود. هیولاعه مار مانند بود. پوستش پوپست آدمو میبرید و دهنش بوی افتضاحی میداد. اما اونجا.... بوی خون میداد.
رفتم جلوی هیولا و خواستم نیرومو فعال کنم که جهید سمتم و پوست ساعدمو برید. لعنتی.
یه چیزی خواستم پیدا کنم اما نشد. با پوزش اومد تو شکمم. آخخخ. میلی درد داشت. منو چسبوند به دیوار و خواست از وسط نصفم کنه که یه گازی تو اتاق پر شد و هیولاعه کوچیک و کوچیک تر شد و غیب شد. بلند شدم. همه جام پر خراش بود. شکمم درد میکرد . پهلو هام با فلس های تیزش بریده شده بودن و بدتر از همه عروسک خرسیم وضعش خراب بود. مث من. تویسا رفته بود. چشمام تار میدیدن. میکوبیدم به در . با آخرین توانم کوبیدم به در و افتادم تو یه اتاق دیگه. بعد از رد کردن سه تا در و دیدن اتاق های همون شکلی . دیگه چشمام نمیدیدن. چشمام میسوختن. انگار یه عالمه پیاز رو داشتن تکه تکه میکردن. افتادم رو زانو هام و با اخرین صدایی که ازم در میومد داد زدم:« کمک»
و آخرین صدایی که شنیدم این بود:« نظرت راجع به هدیه تولدت چی بود؟»
از زبان ویکتور:« توماس غیبش زده بود. جشن طبقه بالا بود و زمین بازی و .... طبقه پایین. بعد از یکی دو ساعت شک کردم و رفتم طبقه پایین. از دیوار انگار یه در اومده بود بیرون. هوای سردی از داخلش میومد بیرون. خب معلومه. چون رو در زده بودن سرد خونه. یه عروسک خرسی افتاد بیرون. خونی بود.
دویدم سمت در و با شجاعت تمام در رو باز کردم. از چیزی که دیدم وحشت کردم. توماس....اون توماس بود. داد زدم:« کمککککک»
یه عالمه ازون خانم ها و چند تا پرستار ریختن پایین. گفتن: «زخماشو همینجا درمان میکنیم و لازم نیست به آمبولانس زنگ بزنیم.»
منم دنبالشون رفتم. ولی منو راه ندادن. لعنتییی.
کل زمین بازیو از عصبانیت بهم ریختم. عروسک خرسی رو برداشتم و تمیزش کردم و دوختمش.
توماس ....توماس.....چرا آخه.
از زبان توماس:
فقط صدا هارو شنیدم . منو....منو درمان نمیکردن. اونا....منو با ماسک اکسیژن زنده نگه داشته بودن و داشتن روم آزمایش میکردن. اگه ویکتور نبود میمردم. البته الانم فرفی نکرده.
دارم زیر دست آزمایش های این کثافتا جون میدم. همشون همدست هم دیگه ان.
میخواستم چشامو باز کنم. اما نمیتونستم. به معنای واقعی کلمه....دلم میخواست فرار کنم.
با یه سرم داشتن بهم خون میدادن. با یه سرم دیگه زنده نگهم میداشتن. کلی سیم بهم وصل بود.
اصلا نمیخوام چشامو باز کنم. این چشام هستن که دردسر درست میکنن. اینان که قدرتمو فعال میکنن. اینان که منو به این حال و روز انداختن. آخخخ.
یه سرنگ دیگه.
دیگه نمیخوام. میخوام بخوابم.
از زبان ویکتور: امروز اجازه دادن برم دیدن توماس. رفتم پیشش. موهاش ریخته بود رو چشاش نمیدونستم خوابه یا بیدار. عروسک خرسی رو گذاشتم کنارش و گفتم:« تویسا گفت نباید بزارم تنهات بزارم. پس توهم حق نداری تنهام بزاری. فهمیدی؟ این عروسک خرسیته. درستش کردم. زود خوب شو.»
اومدم برم که دیدم لباسمو گرفته.
گفتم:« زنده ای؟ بیداری؟ خوبی؟»
دستشو آروم آورد بالا و ماسکشو برداشت.
گفت:« روانی ، خوبم. آروم باش. اینجا درمانم نمیکنن. آزمایش میکنن روم. ماها....بچه های عادی نیستیم. اینجا بمونیم....میمیریم. باید فرار کنیم. من نمیتونم اما تو باید همرو برداری و فرار کنی»
گفتم:« و_واسا ببینم. تو درمان نمیشی؟ پس چطوری زنده ای؟ »
گفت:« گفتم که....قدرت دارم»
گفتم:« من هم دارم راست میگی»
گفت:« مطمئن بودم»
سرفش گرفت . گفتم:« ماسکو بزار.»
گفت:« حرفم....تموم نشده. به بچه ها بگو. نه....اونا کوچیکن. فعلا نمیشه. فعلا.... فقط ما .....فرار میکنیم»
سرفه هاش بیشتر شد. ماسکو گرفتم و گذاشتم رو دهنش.
گفتم:« روانی تویی یا من؟»
با دست علامت داد من و خندید. گفتم:« وقتی اومدی بیرون کادوتو بهت میدم. وقتم تموم شد.»
گفت:« باشه. ممنون. خدافظ.»
گفتم:« خدافظ.» و رفتم بیرون.
که اینطور. پس ما یه مشت موش آزمایشگاهی هستیم.
به بچه ها نباید بگم. خودم تنهام. باید زودتر خوب بشی توماس. وقتی نیست.
از زبان توماس:
وضعیتم بده. دارم سعی میکنم بدون اینکه چشامو باز کنم خودمو با قدرتم درمان کنم. موفق میشم. میدونم که میشم. فقط باید لبخند بزنم. راز اینکار همینه.
از زبان تویسا:
چطور انقدر زود سرپرستی منو دادن به اینا آخه؟ توماس الان داره چیکار میکنه؟ لعنتی. من حتی نتونستم ازش خداحافظی کنم.
تو راه بودیم. سعی کردم لبخند بزنم. پسره....کل صورتش پر از چسب زخم بود و یه توپ بسکتبال دستش بود.
لباس ورزشی هم تنش بود.
دلم میخواست از وسط نصفش کنم. البته...تقصیر اون نیست که😒 . آه خدای من. من چقدر بدبختم. همینطور که داشتم به بدبختیام فکر میکردم ....صدای پیرزنه اومد:« هی، دختر جون. گوشت با منه؟»
گفتم:« ها؟ چی؟»
پسره خندید. پاشو لگد کردم. صورتشو این شکلی کرد:« 😠😒😑»
گفتم:« لالی؟»
پیرزنه گفت:« من ماما اِلا هستم. با من راحت باشید. تویسا...اونو اذیت نکن. همینطور تو جیمز . »
تویسا:« اما اون روانیه ، نمیتونم تحملش کنم.»
جیمز:« همچنین😏»
تویسا:« هوی، به من نگو روانی😠»
جیمز:« بگم چی میشه؟ هان؟😉»
تویسا:« خودمو خسته نمیکنم. جواب ابلهان خاموشیست.»
جیمز:« کاملا درسته»
ماما اِلا گفت:« خب....فک کنم از جویی بیشتر خوشت بیاد. مگه نه....جیمی؟»
جیمز:« خدا کنه. من که از خدامه با اون دوست شه»
تویسا:«😒»
صدایی مردونه توجه منو به خودش جلب کرد.
یه مرد بود. درست عین جیمز اما تقریبا بیست ساله بود. و گوشواره داشت.
گفت:« هی جیمز. مگه من درختم که میگی « اون» ها؟»
جیمز سرشو برگردوند یه سمت دیگه و گفت :« نه...بخشید» اون گفت( خوبه همین الان گفت نگیم اون😂): « سلام ...تویسا؟ من جویی هستم. من رو جو صدا کن.»
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
2 لایک
خب قسمت بعدی و بعدش تو بررسیه😊😊😊
داستانت خیلی قسنگ بود و یجورایی شبیه انیمه مورد علاقم بود 😊عکس پارت ها هم مال همون انیمه هس عالی بود 😍😍😍
هههه خوشحالم خوشت اومده، اسم انیمه چیه؟😄
عشق و تهیه کننده.....یجورایی هم شبیه داستانته البته خیلی کم
ندیدم. چه جالب ف دلم خواست ببینم. البته اول داستانو تموم میکنم که نگن کپی کردم.
عاااالی
در حد گل قالی
شایدم باقالی🤔
یا حتی.....اصن این چیزا رو ولش کن
مهم اینه که محشر بود😂👌
ممنونم. چه شعر قشنگی. شاعرم شدین.شاعر اقیانوسی: جناب آقای پرنس اژدها👏👏👏👏
فقط دیگه باقالی رو نگو. من بدم میاااد😌😌😂😂😂😂
شوخهیدم😂
ممنون که نظر دادی و خوشحالم که خوشتون اومده.♥
اووو کجاشو دیدی
شعر میگم برات ۱۲ بیتی😂
چشم باقالی نمیگم🤐😂😂