12 اسلاید صحیح/غلط توسط: f.h.t انتشار: 3 سال پیش 505 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
امیدوارم خوشتون بیاد🙂💜
دوسال بعد :
÷ از اینکه اون مرده ناراحت نیستی ؟ + خب درسته.. اون همخون من بود. اما خانوادم نبود. نمیشه اسم بعضی افرادو خانواده گزاشت. ÷ اسم منو چی ؟ + معلومه تو بهترین اونی دنیایی. ÷ پس دیگه با خیال راحت میتونیم برگردیم خونه. + تا حالا به این اندازه احساس ارامش و خوشحالی نداشتم. پس میشه برگشتیم برام بستنی بگیری ؟ ÷ نه. + چراااا ؟ ÷ پول ندارم. + داری. ÷ ندارم. + داری. ÷ ندارم. + اگه من حساب کنم چی ؟ ÷ خب اونطوری میتونیم بریم بستنی بخوریم. + خسیس. " هردو خندیدند. + اگه امروز روزی باشه که هردومون از نو متولد شده باشیم. اون میشه اولین بستنی عمرمون . ÷ میتونیم تو سالای اینده هم امروزو جشن بگیریم. روز تولد دوباره. + روزی که هرکس توی زندگیش میتونه داشته باشه...تولد دوباره." به هم نگاه کردند و لبخند زدند. همچنان که لبخند به لب داشتند به صدای دلنشین پرنده ها گوش دادند و به رودخونه که در اون صبح دل انگیز بهاری بیش از هر روز دیگه زیبا تر شده بود نگاه کردند.
¥ کات . " ¥ همگی خسته نباشید. فیلمبرداری روز اخر هم تموم شد. + هوففف. " دستکش هاشو در اورد. از دستکش دست کردن متنفر بود ولی سر فیلمبرداری مجبور بود . + بلاخره این سریال هم تموم شد. ÷ شش ماه روش وقت گزاشتیم. دیگه این اخری هممون یکم کلافه شدیم. + راستش سریال قبلیم بیشتر طول کشید. برای همین سر این یکی خیلی خسته نشدم. " کارگردان سمتشون اومد و اول با سوجین و بعد با هیونا دست داد.( به به. حال کردین چه دستی براش گزاشتم. اخه اجی های گل دنیا پیشرفت کرده. نگا چقدر خوشگله ادم میخواد دستشو قطع کنه بره از اینا بزاره.😶💔😂) ¥ هردو خسته نباشید خانما کارتون عالی بود. اگه بیاین با عوامل یه عکس بگیریم دیگه میتونین برین خونه. " هیونا با خوشحالی دست سوجین رو گرفت و سمت بقیه رفت. بعد از چند تا عکسبرداری همه مشغول جمع کردن وسایل شدند. هیونا سمت اتاقی که وسایلشو توش گزاشته بود رفت و وسایلشو برداشت. بعد از اینکه اومد بیرون سمت سوجین رفت. ÷ بریم کافه یه چیزی بخوریم ؟ + اره بریم. ولی با ماشین من بریم. به رانندت بگو دنبالمون بیاد. ÷ خیلی خب. پس برو تو ماشین . من زود میام... ( اجی سوجین حال کردی هم دوست هیونا شدی هم بازیگر پولدار. البته چون شش ماهه اشنا شدن خیلی صمیمی نیستن😁😂💜)
هیونا توی ماشین منتظر بود. کمی بعد سوجین اومد. هیونا رو به راننده گفت : الان دیگه میتونید حرکت کنید. ÷ بهم گفتی از راننده شخصی خوشت نمیاد. + اوهوم. دلم برای رانندگی کردن تنگ شده. اما هوسوک گفته برای خودم بهتره . وقتایی که پیششم رانندگی میکنم. ÷ خب اره. اینطوری خیلی باحال تره. " چند دقیقه ای گذشت که به کافه رسیدند. وارد کافه شدند و کنار یکی از میز ها نشستند. گارسون سمتشون اومد...€ چی میل دارین ؟ ÷ یه نسکافه لطفا. + یه شیرموز با کیک شکلاتی. " گارسون رفت. ÷ اما تو که تازه شیرموز خوردی. + خب بازم دلم میخواد." هیونا لبخند تلخی زد. ÷ امم...ببخشید نمیخواستم ناراحتت کنم. " هیونا با تعجب سرشو به سمت چپ و راست تکون داد. + نه نه. یاد یه چیز دیگه افتادم. ناراحت نشدم. میدونی که من خیلی شکمو ام. " سوجین خندید. ÷ درسته. " سفارش هاشونو اوردند و مشغول خوردن شدند. بعد از اینکه تموم شد سوجین پول رو حساب کرد و با هم از کافه خارج شدند. + مرسیی. واقعا شیرموز اینجا خیلی خوشمزه اس. یه بار باید امتحان کنی. " سوجین بلند خندید و گفت : دفعه بعد حتما امتحان میکنم... میخوای بریم خونه ی من ؟ یکم دیگه وقت ناهار میشه. با هم ناهار بخوریم. + اممم. نه اخه تازه دیروز اومدم. باید برم جایی. " هیونا سوجین رو بغل کرد و گفت : ولی فردا بیا با هم بریم رستوران . مهمون من . " سوجین لبخند زد و هیونا رو بغل کرد : باشه. " هیونا از بغلش بیرون اومد و سمت ماشین رفت. برگشت و برای سوجین دست تکون داد : بای بای. " سوار ماشین شد. سوجین با لبخند بهش نگاه کرد و سمت ماشینش رفت.
+ اممم. خبب. میدونی که سرم خیلی شلوغ بود و همش کار پشت کار و فیلمبرداری سریال تولد دوباره تازه تموم شد و اون فیلم سینماییه هم که تو سکانس ششمشیم و پیشنهادای کمپانیای مختلف و یکم فعالیتم به عنوان مدل گیر های الکی هایب به هوسوک و من خلاصه این شد که نتونستم این دوماه بهت سر بزنم. لطفا تا یه هفته غرشو سرم نزن. " لب هاشو توی هم فرو کرد و به ظرف کوزه ای رو به روش خیره شد. کمی مکث کرد و گفت : راستی. میدونستی امروز تولدته ؟؟ برای همین این دسته گل خوشگلو برات اوردم. ببین خیلی کیوته . دوستش داری ؟ " در شیشه ایشو باز کرد و دسته گل رو کنار قاب عکس سویونگ قرار داد. + امیدوارم خوشت اومده باشه. " صدای سویونگ رو توی دلش در واکنش دیدن دسته گلش تصور کرد : _ عاشقشم هیونااا تو بهترین دوست دنیایی. " لبخند تلخی زد. بغضش گرفته بود... حرف سویونگ توی گوشش اکو شد : حالا که هوسوکو پیدا کردی دیگه هیچ وقت جلوی من گریه نکن قول بده..." + خیلی خب. باشه. پس من دیگه میرم. بیشتر از این مزاحم خوابت نمیشم.. " از ارامگاه بیرون رفت و سوار ماشین شد. رو به راننده گفت : لطفا بریم پارک هانگانگ .
از ماشین پیاده شد و وارد پارک شد. به محل مخصوص خودش رفت. دنج ترین و بهترین جا برای خلوت کردن از نظر هیونا. نشست و به رودخونه نگاه کرد. پارک از همیشه خلوت تر بود. اروم شروع به حرف زدن کرد. + خب... اینجا جای راحت تریه. ( یکم بغض کرد ) امروز تولد سویونگه.. امروز توی این دوسال خیلی با سالای پیش فرق داشت. میدونی سویونگا این دوسال خیلی...خیلی سخت بود. اون اولاش... هم از نظر روحی ضعیف بودم هم جسمی. خیلی زیاد. رفتیم یکی از دکترای امریکایی مشهور و اون برام این دست مصنوعی رو گزاشت. خیلی هم گرون بود. با اینکه الان مثل دست خودمه اون چند ماه اول خیلی سخت بود که ذهن و بدنم بپذیرنش و بهش عادت کنن. مردم عجیب غریب نگاهم میکردن.. باید دستکش دستم میکردم ولی من از دستکش دست کردن متنفرم. دیگه یه ادم عادی نبودم. و از نظر روحی هم...هیچ راهی وجود نداشت که قلب شکسته و روح زخم خوردمو درمان کنه. به قول هوسوک فقط زمان بود.. هوسوک...واقعا برام سنگ تموم گزاشت . اگه نبود...واقعا میمردم. خیلی از همه چی زد که کنارم باشه. هوسوک ادمی نیست که زندگیش دست خودش باشه ، کارای بی تی اس خیلی زیاده زندگیشون خیلی سخته. مدام باید کار کنن و مدام طوری رفتار کنن که برای کمپانی و بقیه خوب باشه. اما کمپانی خیلی خوب با ما راه اومد و خیلی کمکمون کرد. هوسوک حتی یه لحظه تنهام نزاشت. هرجا میرفت منو با خودش میبرد هرجا میرفتم باهام میومد. وقتی پیش روانپزشک بودم هم تنهام نمیزاشت. حتی تا شش ماه پیش تخت منو برده بود تو اتاق خودش و نمیزاشت تنها بخوابم.. البته یکی از دلایلش این بود که میترسید بلایی سر خودم بیارم...چون بهش گفته بودم نمیخوام وجود داشته باشم."
لبخند تلخی زد و اشکاشو پاک کرد. + خوشحالم که همچین برادری دارم. همچین تکیه گاه امنی. از ته دل احساس امنیت میکنم. الان دیگه ارومم. خیلی نسبت به اون اوایل بهتر شدم... ولی هوسوک. داغون شد. بخاطر من . برای این خیلی متاسفم. اون اوایل اصلا حالم دست خودم نبود. من نمیتونستم تظاهر کنم که خوبم. خیلی شکسته شده بودم. هرچی که میدیدم منو یاد تو مینداخت. و بغض میکردم. وقتی که پیش پسرا بودم بغض میکردم..هرجا میرفتم اشک میریختم. و در تمام اون لحظات هوسوک اونجا بود که بغلم کنه. اما میفهمیدم که دلش میشکنه. صدای قلب شکستشو توی بغلش میشنیدم و بدتر میشدم و بیشتر اشک میریختم. چون نمیتونستم کاری کنم. نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم و اشک نریزم. تو این دو سال مشکلات زیادی که بی تی اس داشت.. و دغدغه های زیادی که براش پیش اوردم... و اون فقط لبخند میزد ولی نمیفهمید که داره حالمو بدتر میکنه چون چشماش همه چیو لو میداد. حتی شبا که کابوس میدیدم و جیغ میزدم از خواب بلند میشد و ارومم میکرد. بخاطر همین بود که تلاش میکردم هرچه زودتر خوب بشم که هوسوک دیگه ناراحت نباشه. ولی دوسالی طول کشید. با اینکه قبلا ارزوم بود که هوسوک باشه و ارومم کنه ، شبا سعی کردم وقتی کابوس میبینم و از خواب میپرم جلوی دهنمو بگیرم که جیغ نکشم یا صدای گریم به گوشش نرسه ، که حداقل شبو در ارامش بخوابه..
+ این دوسال تحت نظر روانپزشک بودم... و از ۶ ماه پیش که توی سریال جدید بازی کردم با سوجین اشنا شدم. اون دوست خوبیه. منو درک میکنه . خیلی کمکم میکنه و مهم تر از همه بخاطر اینکه خواهر هوسوک هستم بهم حسودی نمیکنه. ولی هیچ وقت جایگزین تو نمیشه. اون از کل زندگیم خبر نداره. اون باعث نشده من هوسوکو پیدا کنم. اون بعد از نوزده سال اولین نفری نبوده که در سطح خودش بهم نگاه کنه و بهم لبخند بزنه . با منی که هیچی از دوستی حالیم نمیشد دوست بشه ، بهم محبت کنه و همه چیزو بهم یاد بده ، از همه مهم تر نمیدونم انقدر براش ارزش داشته باشم که جونشو برام فدا کنه. " دستشو جلوی دهنش گرفت و اشکاش رو صورتش ریختند. نفس عمیقی کشید و گفت : من متاسفم سویونگا . بخاطر همه چیز متاسفم. متاسفم که انقدر زود رفتی و نتونستی به ارزوها و رویاهای قشنگت برسی. متاسفم که باعث شدم خودم ، هوسوک ، خانوادت و خیلیای دیگه بخاطر از دست دادند اشک بریزند. " بلند بلند گریه کرد... کمی گذشت که موبایلش زنگ خورد. اشکاشو پاک کرد و گوشیشو در اورد و به اسم روی گوشیش نگاه کرد : جی هوپ اوپا 💜 " دماغشو بالا کشید. گلوشو صاف کرد و گفت : عادی حرف بزن. عادی حرف بزن. سلام هوسوک اوپاا ؟؟... سلام هوپی؟؟ سلام اوپا ؟. بهتر شد. " گوشی رو برداشت. + سلام اوپا... " صدای پر ذوق هوسوک باعث شد ناخوداگاه لبخند بزنه..
× جانگ هیونا بازیگر و مدل سرشناس ۲۶ ساله. خواهر جی هوپ عضو بی تی اس. جانگ هیونا در سن ۲۰ سالگی در رشته بازیگری فارق التحصیل شد . در سن ۲۴ سالگی اولین سریالش به اسم "به جرم عشق" را بازی کرد. این سریال شاهکار این بازیگر تازه کار بود. با این سریال نه تنها در کره بلکه در سایر نقاط جهان نیز شهرت یافت و همچنین جایزه بهترین بازیگر سریال رو دریافت کرد. پس از پایان سریال " به جرم عشق "در ۲۵ سالگی سریال " تولد دوباره " را با بازیگر محبوب کانگ سوجین بازی کرد و همگی منتظر پخش این سریال خوب هستیم. این بازیگر به تازگی اعلام کرده در حال بازی در یک فیلم سینمایی هم هست. با گذشت دوسال از حادثه ناگوار که باعث از دست دادن دست راست هیونا شد ، همه فکر میکردند این اتفاق باعث پسرفت او خواهد شد. ولی نه تنها پسرفت نکرد ، دست مصنوعی او باعث پیشرفت سرشارش در عرصه مد شد و او در عرصه مد نیز پا گذاشت. همخوانی او در آهنگ جدیدی همراه برادرش جانگ هوسوک با پشتیبانی کمپانی هایب شایعات زیادی به همراه داشته است. ایا او میخواهد به خوانندگی هم روی بیاورد ؟؟؟ ".... × خب نگفتی میخوای به خوانندگی هم رو بیاری ؟ " هیونا بلند خندید + اوپااا. بازم که داری اینارو میخونی. × خب هروقت بیکار میشم راجب تو سرچ میکنم و میخونم و ذوق میکنم. " هیونا لبخند کیوتی زد. × چرا تنهایی رفتی پارک هانگانگ . + دلم برای اینجا تنگ شده بود. × خب چرا نگفتی باهم بریم . + چون تو کار داری. × الان دیگه کارم تموم شده. + خب . میری خونه ؟ × یه چند دقیقه صبر کنی میام اونجا. + باشه.. پس منتظرتم.
هیونا قطع کرد . تو دوربین گوشیش رفت و به خودش نگاه کرد. یکم چشماشو با دستش مالید و گفت : اخه چرا تا گریه میکنم چشمام باید قرمز بشه.." پاهاشو جمع کرد و سرشو روی پاهاش گزاشت و لب هاشو غنچه کرد. + آیگوووو. " چند دقیقه ای منتظر نشسته بود . × هیونا . " سرشو برگردوند و به هوسوک که پشتش وایساده بود نگاه کرد. با خوشحالی بلند شد و سمتش رفت و بغلش کرد . هوسوک متقابلا بغلش کرد و موهاشو نوازش کرد . هیونا از بغلش بیرون اومد و بهش نگاه کرد. + خسته نباشی. × تو هم همینطور. فیلمبرداری تموم شد ؟ + اوهوم. × خب خوبه. بیا بریم. + کجا ؟ × یه جای خوب..." هوسوک دست هیونا رو گرفت و سمت ماشین دوید. هیونا با خنده دنبالش رفت..
+ چقدر تو بهار اینجا قشنگ تر شده. × اره. خیلی زیاد. + من عاشق اینجام. حتی اگه یه خونه هم اینجا بسازیم حاضرم اینجا زندگی کنم. × واقعا ؟ اگه میخوای میتونم بگم برات بسازن. " هیونا بلند خندید و گفت : نه نه. شوخی کردم. " هوسوک با لبخند بهش نگاه کرد. هیونا به درختای پایین دره نگاه کرد و گفت : شکوفه های بهاری زیبا ترین اتفاق طبیعت هستند. × اونا همشون متعلق به ماست. چون اینجا مخفیگاه ما دوتاست. + اوپا.. × بله ؟ " هیونا رو به دره کرد. دستاشو کنار دهنش گزاشت و بلند فریاد زد. + دوستموون دارمممم. " هوسوک لبخندی از سر خوشحالی زد. او هم روبه دره فریاد زد : منمممم همینطوررر " هوسوک درحالی که به روبه رو نگاه میکرد دست هیونا رو گرفت . سردی که حس کرد باعث شد سرشو پایین بیاره و بهش نگاه کنه. لبخندش کمرنگ شد و لب هاشو توی هم فرو کرد. × دلم برای گرمای دستت تنگ شده. " هیونا کمی به دستاشون خیره شد. بلند شد. هوسوک با تعجب بهش نگاه کرد. رفت و سمت دیگه ی هوسوک نشست و دستشو گرفت. + هروقت بخوای میتونی داشته باشیش. " هوسوک لبخندی زد. + منم دوست ندارم اون یکی دستمو بگیری چون گرمای دستتو حس نمیکنم. اما دلیل نمیشه اون دستمو دوست نداشته باشم. × خوبه که قبولش کردی. + اینطوری ارامشم بیشتره. " هوسوک لبخند زد.
هیونا سرشو روی شونه هوسوک گزاشت و به دستهای بهم گره خوردشون نگاه کرد. + فراموش نمیکنم روزایی بود که حسرت دیدنتو داشتم. × و روزایی بود که ناامید میشدم. + با گریه میخوابیدم. × با غم پا میشدم + و وقتی همو پیدا کردیم خیلی حس خاصی داشتم . × میترسیدم...نکنه عوض شده باشه. " هیونا خندید. + اوپا. بعد این دوسال فهمیدم.. هرچقدرم حالم بد باشه یه تکیه گاه محکم دارم که نمیزاره بترسم. تمام اون مدت یه ارامش خاص داشتم. بابتش ممنونم. × خواهش میکنم.. + میدونی فهمیدم اهنگ magic shop مخصوص منه. اون تیکش که میگه : ( با ریتم خوند. ) وقتی از خودم متنفر میشم... وقتی میخوام واسه همیشه نامرئی بشم. یه درو باز کردم و دیدم تو قلب تو ام. " هوسوک خندید و گفت : معلومه که همیشه تو قلب منی. اما صدات خیلی خوبه ها. میتونی خواننده بشی. + معلومه که میتونم. " به چشمای هم نگاه کردند. × خوشبختی من اینه که تورو دارم. + و اگه معنی خوشبختی همین لحظه و همینجا باشه ما خیلی خوشبختیم. × دوست دارم هیونا. + دوست دارم اوپا...
بله.. و شاعر میفرمایند که : به پایان امد این دفتر حکایت همچنان باقیست . " امیدوارم بتونیم از تک تک شخصیتای این داستان یه چیزی یاد بگیریم. بتونیم مثل سویونگ فداکار باشیم. مثل هوسوک همیشه مهربون باشیم و پشت عزیزانمون باشیم ، مثل هیونا بتونیم با مشکلات مبارزه کنیم. یاد بگیریم اینکه مشکلات وجود نداشته باشن امکان پذیر نیست. اشکالی نداره در برابرشون اشک بریزیم و یا گاهی تسلیم بشیم. اما هیچ وقت فراموش نکنیم غم ها همیشگی نیستن و تنها کسی که میتونه بهشون پایان بده خودمون هستیم. یاد بگیریم هیچ وقت مثل خانم چوی نباشیم😂. و مثل دونگ وو هم نباشیم اما یادمون نره حتی اگه یهو به خودمون اومدیم و دیدیم خیلی توی بدی ها فرو رفتیم... هیچ وقت برای پشیمونی و جبران دیر نیست. ( البته برا دونگ وو دیر بود اما خب حداقل معذرت خواهی کرد ) فراموش نکنیم در کنار عزیزانمون بودن بهترین نعمته. قدرشونو بدونیم. چون ممکنه فرداش پیشمون نباشن. قدر خانواده هامونو بدونیم . هروقت غمگین بودین و ترسیدین یادتون نره بزرگ ترین تکیه گاه ما خداست. پس غم به دلمون راه ندیم. بابت همه کامنت ها و لایک هاتون ممنونم و بابت تاخیر ها و غر های خودم معذرت میخوام . حلال کنید😂💜 و لطفا همیشه منو به خوبی یاد کنید. لطفا برای پارت اخر سنگ تموم بزارین و کلی خوشحالم کنید.
احتمالا دیگه داستان بلندی ننویسم اما منتظر تست هام باشید. گاهی تک پارتی مینویسم یا ممکنه دو سه پارتی بنویسم. یا شاید یه داستان کوتاهی مثل کابوس و رویا. البته احتمال اخری کمتره چون درسام خیلی زیاده. لطفا نظرتونو راجب این داستان بهم بگین خوبی ها و بدی هاشو برام توصیف کنید. از همگی ممنونمم که منو تا این پارت همراهی کردین. دوستتون دارم .🙂💜🤗
12 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
67 لایک
خیلی عالی بود ولی اگه یه روزی گیرت بیارم انقدر مـ......ـیـ......ـز........نـ........ـمـ.......ـت که دیگه هـ.......ـو.......س نکنی سویونگ منو بـ.......ـکـ.......ـشـ......ـی///:
😂😂❤❤
واییی پشمااااااام تو هنوز زندهای؟(پشمام ریخت معمولا نویسنده ها میزارن میرن)
متاسفانه هنوز زنده ام 😂
متاسفانه چیه خداروشکر 😂😂🥂
عالی بود قلمت خوبه ادامه بده داستان نویسی رو
بهترین آجی هستی خسته نباشی
نظر لطفته اجی خوشحالم خوشت اومده🤩💜❤🫂🥺
خواهش میکنم عزیزم 🤩💕😁
هعی منم دلم خواست من رفتم برم بغل داداشم بای 👋😂
بای😂💜🫂
اشکمو دراوردی ولی... توی نویسندگی عالی خیلی خوب بازم داستان بنویس حتما میخونم و اینکه ممنون بابت داستان خوبت 💜😂😐
مرسی خوشحالم خوشت اومده🥺💜
حتما بزودی یه داستان خوب میزارم🙃💜
وای عالی بودش خیلی خوب بود😍
مرسیی خوشحالم خوشت اومده💜🫂❤
توبهترینی انقدراین داستان وخوندم که نمیتونم بشمارم
مرسی واقعا خوشحالم ازش خوشت اومده🥲💜🫂
خیلی قشنگ بوددددد...مای پشم 😂🍃
مرسی😂💜🫂
ببخشید دیر جواب دادم🫂💜
اشکال ندارع کیوتی 🥺🤍
ادمین میتونم این داستانو تو اینستا اپ کنم؟!🥺
خیلی قشنگ بودددد
مرسی اجی.
اما نه لطفا اینکارو نکن🙂💜
عالی بود اینبار یه داستان عاشقانه سمی درمورد بی تی اس بنویس😂
مرسی😂💜
داستانت خیلی عالی و پرمفهومو قشنگه🥺💜💜 سر این کلی گریه کردم باید نویسنده میشدی ذهن خلاقی داری💕💕💕
مرسی خوشحالم خوشت اومده🥺💜❤🤩💕
ممنونم🥲💜