
ادامه ی داستان........ ❤️

یه خلاصه ای از پارت قبلی : تهیونگ بعد از شنیدن حرف های بانو نایا، اشک توی چشماش جمع شد و صورتش به شدت قرمز شده بود و هر لحظه ممکن بود از شدت فشار عصبی قش کنه! تهیونگ اصلا منتظر نموند تا بانو نایا حرف اخرش رو کانل بگه! شاید اون حرف به نفع تهیونگ میبود 🤷🏻♀️ تهیونگ با تمام سرعت با اسبش به سمت قصر میرفت! همش با خودش میگفت : نه! همچین اتفاقی هرگز نباید بین اونها بیفته! من هیچوقت نمیزارم! تا اینکه تهیونگ به ورودی مرز های ژاپن رسید، از اسبش پیاده و شد و به سمت نگهبان ها دوید! ( عکس بالا چه طوره؟ 😁) نگهبان ها بعد از چند دقیقه به او اجازه ی ورود دادن و تهیونگ به سمت قصر رفت! به محض ورود تهیونگ به قصر، بانوی اعظم ژاپن جلوی تهیونگ رو گرفت و به تهیونگ تعظيم کرد و گفت : عالیجناب برای چی به اینجا امدید؟
تهیونگ گفت : باید هرچه سریعتر با شاهدخت نیکا ملاقات کنم! بانوی اعظم گفت : عالیجناب بانو نیکا دیگه شاهدخت نیستند ایشون ملکه ی ژاپن و مادر ولیعهد هستند! تهیونگ گفت : چی؟ ولیعهد؟ نیکا بارداره؟ بانوی اعظم برای اینکه تهیونگ به کره برگرده و دردسری دزست نکنه گفت : بله ملکه نیکا، حدودا دوماه هست که باردارن! تهیونگ حالش خیلی بد شد و سریع بهرسمت اقامتگاه ملکه رفت و بدون اجازه و یا اعلام کردن وارد اتاق نیکا شد! شاهدخت نیکا در حال شانه کردن موهاش بود و از توی اینه مقابلش دید که یه نفر با سرعت وارد اتاقش شد! خیلی ترسیده بود خواست داد بزنه که...... که تهیونگ جلوی دهنش رو گرفت و گفت : منم، تهیونگ! نترس نیکا! شاهدخت گفت : تِ...... تهیونگ!، خیلی دلم برات تنگ شده بود! جونگ کوک خیلی اذیتم میکنه! تهیونگ گفت : دیگه تموم شد! الان خودم از اینجا میبرمت! تهیونگ دست نیکا رو گرفت و خواست در اتاقش رو باز کنه که دید جونگ کوک جلوی در وایساده!
جونگ کوک گفت : به به! جناب تهیونگ! قدم رنجه فرمودین! من و همسرم از دیدن شما بسیار خوشنود شدیم 😏 تهیونگ گفت : هِی! دهنت رو ببند و گرنه...... جونگ کوک گفت : وگرنه چی؟ چیکار میتونی بکنی ها؟ شاهدخت گفت : وااای، بس کنید لطفا 😡 اینجا جای دعواست اخه؟ یهو بانوی اعظم با یک مرد سیاه پوش داخل اتاق شدند........ شاهدخت گفت : اوو، بانوی اعظم! چرا بدون اعلام وارد شدین؟ یهو اون مرد سیاه پوش دست شاهدخت رو گرفت و کشید سمت خودش! تهیونگ و جونگ کوک داشتند از عصبانیت سکته میکردند! 😁🤣 یهو اون مرد سیاه پوش گفت : جونگ کوک، تهیونگ....... شما میدونید من چه کسی هستم؟ جونگ کوک گفت : نه! اما صداتون خیلی برام اشناس! فقط اگه دست همسرم رو ول کنید، به یه اشناییت میرسیم ( میخواست مرده را بزنه 👊🏻) تهیونگ گفت : شما........ نه! امکان نداره! (بعد تهیونگ زانو زد و به اون مرد سیاه پوش تعظيم کرد) شاهدخت پرسید شما کی هستید؟ 🤨
مرد سیاه پوش گفت : من رئيس ماورا هستم ( رئيس تمام موجودات فرا طبیعی مثل خون اشاما و حتی خود شاهدخت) مرد سیاه پوش گفت : باید همین امروز این بازی های مسخره را تموم کنید! مرد سیاه پوش ادامه داد و گفت : چطور ممکنه دوتا کشور و دو امپراطور یه ملکه داشته باشند؟ من خودم شخصا به اینجا اومدم تا این بازی مسخره بین شما رو از بین ببرم و ارامش و امنیت رو ژاپن و کره برگردونم! شما امروز باید همرا من به جنگل بیاید! خودم این دعوا رو تموم میکنم 🤲🏻. اونا حاضر شدند و همرا رئیس ماورا به جنگل رفتن! توی راه رئیس ماورا از انها پرسید : کدومتون حاضره برای شاهدخت بمیره؟ جونگ کوک گفت : من! من حاضرم خودم رو فدای همسرم کنم! تهیونگ گفت : من عاشق نیکام! من بالاخره نیکا رو مال خودم میکنم😏! جونگ کوک در جواب تهیونگ گفت : مگه اینکه من بزارم 😏👊🏻! مرد سیاه پوش گفت : بالاخره بانوی جوان مجبور به انتخاب میشن!

آنها رسیدن به یه کلبه! مرد سیاه پوش گفت : امروز یکی از شما می میره و اون یکی به عشقش میرسه! جونگ کوک گفت : چی؟ 😵 مرد سیاه پوش یه ورد رو اروم گفت، و یهو دستای جونگ کوک و تهیونگ با یه طناب بسته شد! مرد سیاه پوش گفت : شاهدخت حالا نوبت توست! انتخاب کن! یکی رو به عنوان عشقت انتخاب کن! شاهدخت گفت : چی؟ یعنی من باید بین جونگ کوک و تهیونگ یکی رو انتخاب کنم؟ یعنی اگه من یکی رو انتخاب کنم اون یکی می میره؟ 🥺 مرد سیاه پوش گفت: باید همین امروز این بی امنیتی بوجود اومده توی کره و ژاپن که برای بها دست اوردن تو بوجود اومده، به پایان برسه و صلح و امنیت دوباره بر لین دو کشور برقرار بشه! من تو رو تنها میذارم! فکر کن و یکی رو اروم زیر لب بگو! بعد این وِرد رو اروم زمزمه کن : ای الهه ی صلح و دوستی! من، بانوی اب..... را به عنوان همسرم برمی گزینم و....... را از زندگی خود بیرون میکنم! باشد که این انتخاب انتخابی درست و نیکو باشد!
یهو اون مرد سیاه پوش غیب شد! شاهدخت اشک توی چشماش جمع شده بود چون قرار بود یکی از اون دونفر بنیره اونم جلوی چشم شاهدخت! شاهدخت با خودش گفت : من چه جوری میتونم بعد از اینکه با انتخابم جون یک نفر رو گرفتم، شاد و راحت زندگی کنم؟ اخه مگه می تونم!! تهیونگ شاهدخت رو صدا کرد و به او گفت : نیکا! خوب فکر کن! هر تصمیمی که بگیری، من به تو احترام میگذارم و اون رو اجرا میکنم! اما جونگ کوک گفت : نیکا! به یاد اون خاطرات خوبی که باهم داشتیم منو انتخاب کن! من خیلی باهات رومانتیک برخورد کردم! یعنی میخوای الان تلافی کنی، لعنتی؟ 😕 شاهدخت گفت : من واقعا نمیدونم چی کار کنم! من هردو شما رو مثل یه دوست، دوست دارم! البته..... جونگ کوک گفت : البته که چی؟ جونگ کوک گفت : نیکا من میدونم اذیتت کردم! اما من واقعا عاشقتم! هیچوقت به احساسی که به تو داشتم شک نکردم! تهیونگ هم گفت : نیکا، درسته که مدت خیلی چوتاهی با من بودی! اما من بدون تو حتی نمیتونم یه ساعت زنده بمونم! یهو جونگ کوک گفت : اهای! آقایی که نمی تونی بدون شاهدخت یه ساعتم زنده بمونی!، الان حدود هفت ماهه که شاهدخت رو ندیدی! پس چه جوری تا الان زنده موندی؟ 😕، دروغ گفتن هم بلد نیستی! 🤦🏻♀️ جای حساس......... اتفاق حساس...... تصمیمی مهم...... و....... کات 📣
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارت بعدو بزارر🙁🙁
سلام
این اکانتم پاک شده و دیگه باهاش کار نمیکنم در صورتی که خواستید میتونید به اکانت جدیدم سر بزنید ادامه ی داستان تهیونگ و دختر عجیب غریب و فصل دوم وليعهد تهیونگ و بانوی جوان در راهه
من پارت نهم رو پیدا نمیکنم میشه بفرستی ❤️
اول پارت سیزدهم، پارت نهم هستش
مرسیی🤍✨
وای پارت بعد رو لطفا زودتر بزار 💜💜💜
حتما 🦋❤️
و منی که همچنان منتظر ادامه مم🥲🥲🥲🥲🥲🥲
خیلی بد کات می کنی 🥲💔
راستی عکس این سری رو از پادشاه ابدی برنداشتی ؟ 🤔آخه تو پادشاه ابدی همچنین صحنه ای بود که لی مین هو با این لباس و همین ژست بود 🤔
واقعا؟
نه از اون برنداشتم.
اوکی 😁
خیلی خیلی عالی بود 👍💞 پارت بعدی رو میخوام😭🙂
❤️❤️
عالی🥰🤩👏
🌹🌹
سلام داستانت عالیه🤍✨
میشه بعداز اینکه تمومش کردی یه دونه از همینا برا جین بسازی🙏❤️
بله حتما🦋
من پارت نهم رو پیدا نمیکنم میشه بفرستی❤️
واایی این تهیونگ خودمونه چقد جذاب شده