13 اسلاید امتیازی توسط: B.H.R انتشار: 3 سال پیش 134 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام به همگی منم بعد از ۵۰۰ سال بالاخره برگشتم😪 خدایی توی این چند وقت حالم خوب نبود ولی خوب با دست پررر برگشتم😅😅 نظرات فراموش نشه😘
با صدای کسی که داشت منو با اسم کوچیکم صدا میزد داشتم بهوش میومدم اون منو به اسم وقعیم داشت صدام میکرد (کاترین....هی کاترین...چشماتو باز کن) صداش توی گوشم میپیچید واسه همین نمیتونستم تشخیص بدم که کی داره صدام میکنه بدنم مثل قوری داغ بود و داشتم توی گرمای بدن خودم میسوختم دست یکی رو روی بازوم حس کردم نسبت به بدن خودم سرد به نظر میومد نمیتونستم راحت نفس بکشم ولی یه چیز مثل انگشت یا شایدم لوله بود رو زیر دندون نیشم احساس میکردم ناخواسته گازش گرفتم البته با دندون عادیم که یک ثانیه بعدش دندونم به تیزی حالت اصلیم برگشت و خون با اینکه همیشه داغ بود الان واسم مثل آب با یه دمای عادی بود سعی میکردم چشمامو باز کنم ولی واقعا سختم بود واقعا گرمم بود صدای طرف اومد که گفت این با آدما بزرگ شده بیخطره یکم دوز دارو رو کم کن... سعی میکردم حرف بزنم یا حتی دستمو تکون بدم ولی کامل مثل وقتی که داشتم میمردم فلج بودم (توان حرکت نداشتم) یه پنج دقیقه بعد بالاخره تونستم نوک انگشتای دستمو حس کنم ولی سنگین بودن و دقیقا نوک انگشتام با هر حرکت تیر میکشید اونجا بود که تونستم یه صدا از توی گلوم تولید کنم (بخاطر درد ناله کردم) چشمام رو آروم باز کردم یارو هنوز داشت صدام میکرد ولی اصلا نمیشنیدم چی میگفت فقط لبخنونی كاترينش رو میفهمیدم که آروم صداشو شنیدم😳
اون یه مرد نثبتا پیر بود با یه عینک گرد که منو یاد هرپاتر زمان خودمون مینداخت مثل ذره بین چشماشو درشت نشون میداد و روپوش آزمایشگاهی تنش بود موهای تقریبا سفید رنگ داشت قیافش به نظر مهربون میزد ولی اصلا نمیتونم الان از روی صورتش تشخیص بدم چجور آدمیه همینجوری جیمز واسم نمونه بوده خوش قیافه بود ولی سنگ دل که... (گذشته رو میگه) نور سفید رنگ بالای سرم چشمامو اذیت میکرد چشمامو جمع کردم تا حدی سیاه سفید میدیدم آروم سعی کردم خودمو آزاد کنم ولی حتی توان تکون خوردنم نداشتم چشمامو بازم بخاطر درد بستم سرمو به سمت چپوراست حرکت دادم دستامو بسته بودن اونم ن با کمربند یا طناب با زنجیر😳و نوک انگاشتم رو هم با میله های نازک که بیشتر منو یاد نوک اتود مینداخت صاف نگه داشته شده بودن و ته میله ها به همون دستبندی که ادامش زنجیر بود و به دستم وصل بود چسبیده بودن😣پس واسه همین بود که وقتی انگشتامو تکون میدادم تیر میکشیدن! سرمو دوباره چرخوندم به سمت اون پیرمرده و ناخواسته دوباره انگشتامو تکون دادم از شدت دزد چشمام گرد شدن و پلکام مثل دوتا جزیره که بینشون دریاست از هم فاصله گرفتن (میخواستم خلاصه بنویسم گشاد شدن که دیدم ذهن همگی منحرفه😂پس مثل انشا نوشتم😂) چشمامو محکم بستم پیرمده گفت بزار یه کمکی بهت بکنم دستشو برد سمت دستم ولی بجای دراوردن اونا آروم انگشتامو چسبوند به همون تختی که روش بودم
انگشتام به طرز عجیبی دیگه همونجوری موندن توی دلم گفتم گندت بزنن با این کمکت😑درسته که درد از بین رفت ولی تنها چیزی که حداقل ۱% منو برای فرار کردن از اونجا نزدیک تر میکردو ازم گرفت😑 لبام خشک شده بودن و اون ماده ای که فکر کنم بهتر بود بهش میگفتم خون داشت حالمو بدتر میکرد😣برخلاف خون این سرد بود ـ ترش بود و اصلا هیچ حس خوبه هم نسبت بهش نداشتم! اون لوله ای که داشت این ماده رو بهم میداد رو با زبونم شوتش کردم از دهنم بیرون و بزور آب دهنمو قورت دادم، دوباره به اون مرد خیره شدم جفتمون توی یه سکوت آزاردهنده فرو رفته بودم که اون سکوتو شکست و گفت چشمات از اونی که فکر میکردم زیباتره! توی دلم گفتم حاجی تویکی دیگه چرا😳با تعجبنگاهش کردم گفت طبیعیه اینجوری نگاهم کنی چون یادت نمیاد من کیم، ولی واقعا تغییر کردی! من بازم مثل برج زهرمار داشتم نگاهش میکردم😂من دکتر مورفی هستم من اولین کسی بودم که وقتی توی ۱۰۴ سالگت وقتی از اون حالت بیهوشی درت اوردم دیدی، ولی چه قدی کشیدی ن به اون قدی که تا پایین کمر بود ن به این 😂هنوزم داشتم نگاهش میکردم ولی واسم سوال بود این چجوری یه قرن پیش زنده بوده؟😕گفت منم یه نیمه هستم راستش همه کسایی که اینجان نیمه هستن! بزور سعی کردم حرف بزنم و گفتم شماها دیگه چجور دانشمندایی هستید😣 گفت اشنباه نکن کاترین ما دانشمند نیستیم ما قرار نیست تیکه تیکت کنیم
ادامه داد ما برای کمک به تو تویی این سنت اینجا اومدیم و یچی هم که خیالتو میدونم کاملا راحت میکنه اینه که ما از طرف پدرت هستیم!! یهو توی دلم گفتم اینم بهترین مدرک واسه فرار کردن و بدون توجه به هیچ کدوم از زنجیرایی که باهاشون بسته شده بودم فقط سعی کردم خودمو از اونجا خلاص کنم ضربان قلبم به شدت رفته بود بالا و نمیتونستم چه بخاطر ترسم از پدرم و دردی که موقع حرکت کردنم توی بدنم ایجاد میشد درست نفس بکشم انقدر خودم اینورو اونور کوبوندم که دستام شروع کردن به خوروزی مثل اینکه اون دستبندی که به مچ دستم چسبیده بود با یه میخ یا یه تیغ به داخل دستم فرو رفته بود ولی خوب خودمو آزاد کردم ولی پاهام از وسط ساقشون به اون تخت بسته شده بودن اونقدر جون کندم و از خودم در برابر اون مردا دفاع کردم که بهم بیهوشی نزنه و تنها شانسو از دست ندم که بالاخره محکم با دستام کبودم روی چفتا و یه جورایی شکستن سریع از جام پریدم و رفتم سمت در خروجی که اون پیرمده بر خلاف سنی که داشت دستاشو دورم زنجیر کرد و بازو هامو به تنم چسبوند منم چاره ای نداشتم پامو خم کردم و به سمت عقب محکم لگد زدم اولین بار خطا رفت سعی کردم که به پاش لگد بزنم که پام بالاتر رفت😅از اون طرفم با آرنج محکم توی پهلوش کوبیدم دستاش بخاطر دوتا ضربه همزمانی که زده بودم شل شدن همونجا خودمو آزاد کردم و با سرعت برق دویدم و از اون دیونه خونه سعی کردم فرار کنم
سرمو به پشت چرخوندم که ببینم پشت سرم نیست که یهو دیدم یه مرد سیاهپوش با نقاب سیاهرنگ به اندازه یه تار مو باهام فاصله داشت سعی کردم توی اون راهرو طولانی با سرعت بیشتری بدوم که بخاطر یه ضربه خیلی محکم که روی دندهای سمت راستم زده شد تعادلمو از دست دادم و محکم با صورت خوردم زمین سعی کردم قبل از افتادنم خودمو بچرخونم چون روی دستم فرود بیام بهتر از اینه که با مخ برم توی زمین محکم روی بازوم خوردم زمین، همونطوری به پهلو روی سرامیک کف اونجا سرر خوردم دستم به شدت سابیده شد ولی از جام بلند شدم و تا جایی که تونستم دویدم پهلوم داشت تیر میکشید و باعث میشد سرعتم کم بشه یهو با قلاب شدن دوتا دست دور بدنم دیگه نتونستم تکون بخورم حدس زدم اونی که منو گرفته همون مرد سیاهپوشه که دیدم اون دقیقا جلوم ایستاده پس کسی که منو گرفته بود کی بود تقلا کردم که یهویی محکم با مشک کوبید توی شکمم از سر درد داد کشیدم بازم تقلا کردم دیدم چاره ای ندارم هیجوره نمیتونم خودمو از دست اون کسی که منو گرفته بود خلاص بِشم پس باید با اونی که داشت بهم مشت میکوبید مجنگیدم! از روشایی که کای یادم داده بود استفاده کردم توی اولین فرصت مچ دست اونی که منو گرفته بودو بزور گرفتم و با جفتپا به مرد سیاهپوش لگد زدم و اونو به دیواری که دوطرفمونو گرفته بود کوبوندم و با شتابی که اون مردو پرتاب کرده بودم اونیکی رو به سمت عقب فرستادم
دستاش هنوز محکم بود و اونیکی هم داشت بلند میشد خودم به اینورو اونور کوبوندم تا شاید اون منو ول کنه ولی مثل کَنه بهم چسبیده بود مجبور شدم از قدرتم استفاده کنم و همونجا سریع کل انرژیش رو ازش گرفتم بخش از انرژی خودمم ازبین رفت همون موقع که داشتم نفس میگرفتم مرد سیاهپوش بلند شد و منو درجا روی زمینکوبوند و انقدر بهم مشت کوبید که دیگه داشتم از حال میرفتم... صدای همون یارو مورفی اومد که گفت صبر کن ما اونو زنده میخوام چشمام کاملا تار شده بودن داشتم همچیزو تارو تار تر میدیدم که دیگه کاملا از حال رفتم فقط صداهارو شنیدم که گفت چقدر بهش صدمه زدی؟ یکی با صدای کلفت گفت تا وقتی که بیهوش بشه ولی صدمه زیادی ندیده! صدای مورفی واضح تر شد که گفت حق با توعه فقط چنتا مویرگو پاره کردی😐حالا چرا اتقدر زدیش که خون بالابیاره😐 طرف مقابل که فکر کنم همون مرد سیاهپوش بود مقاومت کرد و گفت اون مثل یه حیوون وحشی بودش چاره دیگه ای نداشتم یه دست رو احساس کردم که از روی نوک بینیم تا روی شکمم به صورتعمودی حرکت کرد اون لحظه تونستم خیلی راحت نفس بکشم که همونجوری که دستش روی شکمم نگه داشته بود دوباره همون درد قبلی رو حس کردم همون دردی که موقع مشت خوردن حس کرده بودم بازم صداشونو شنیدم که همون یارو مورفی گفتش که زخماشو درمان کردم ولی دردشو برگردوندم که متوجه درمان شدن بدنش نشه
دوباره صدای حرف زدنشون اومد که یهو مکث کردن بعد از چند ثانیه صدای مورفی اومد که گفت فعلا دوز دارو رو ببر بالا، لازم نیست که بهوش بیاد بهتره آسیبایی که همگی دیدیم رو برسی کنیم به جک حمـ.. که دیگه صداشو نشنیدم و کاملا هوشیاریمو از دست دادم😣 وقتی بهوش اومدم توی یه اتاق متفاوت بودم اونجا هیچ پنجره ای وجود نداشت یکمم مرطوب بود مثل یه اتاق معمولی بود ولی چرا واسم خیلی آشنا بودش؟😕اون عوضیا دقیقا از کدوم جهنمی اومده بودن صبرکن دارم درباره کیا حرف میزنم؟😦اصلا من چجوری سراز اینجا در اوردم😳من داشتم به خونه برمیگشتم که یهو چیشد 😟چرا هیچی یادم نمیاد😣چرا همش یکی رو به یاد دارم که حتی نمیشناسمش میاد توی ذهنم😞اصلا اون کیه؟... بعد از اینکه بدنمو تونستم کنترول کنم خودمو سریع به سمت در حرکت دادم دستگیره رو گرفتم نمیتونستم بچرخونمش مثل این بود که از بیرون قفل شده بود رفتم عقب و دورخیز کردم و دستامو مشت کردم و با بازوم که روی بدنم خوابیده بود و دستم که مشت شده بود بدو بدو رفتم به سمت در و خودمو برای باز کردن در کوبوندم به در😖با همون ضوربه اول از شدت درد صدای نالم دراومد و روی در سرر خوردم و روی زمین نشستم و سرمو به در تکیه دادم این درد توی کل بدنم جریان داشت بلند شدم و خودمو محکم کوبوندم توی در درد رو تحمل کردم با مشتام کوبیدم توی در و همینطوری ادامه دادم کهیهو صدای بازشدن در اومد😨
با ترس برگشتم عقب یکی با یه لباس زرهای اومد داخل یه پسر تقریبا ۲۴ ساله بود ولی قیافش جدی بود گفت متاسفم پرنسس قصد نداشتیم شمارو اینجا حبس کنیم ولی این روشی هستش که پدرتون دستور دادن با تعجب از اینکه من پدر دارم!! پرسیدم پدرم؟😕 یهو سرشو اورد بالا اول یه لبخند روی صورتش اومد ولی بعدش مخفیش کرد و گفت منظورم پادشاه هستش و الان منظرتون هستن لطفا یه لباس مناسب رو بپوشیو و به دیدن ایشون برید یا اگه علاقه ندارید بهشون بگم که... وسط حرفش پریدم و گفتم البته که میام.دست راستشو مشت کرد و روی قلبش گذاشت و یکم به حالت تعظیم خم شد و بعدش آروم از اتاق رفت بیرون... با خودم گفتم مگه لباسام چشن؟😕(یه پیراهن و یه شلوار لی)سرمو تکون دادم و رفتم سمت کمد کلی لباس مجلسی اونجا بودش ولی زیادی شاهانه بودن😕 بالاخره یکیشونو پوشیدم اون تقریبا یه چیزی بین طوسی و آبی یخی بودش که البته یکم بیروح بود ولی از بین اون همه لباسا با رنگ سرخ و مشکی این از همشون قشنگتر بود یقش تقریبا باز بود و دامنشم یکم پوف داشت که این حالتش منو جذب کرده بود چون مثل بقیه لباسا منو شبیه کیک تولدا که پاینشون گرد بودن نمیکرد یکی از گردنبندای سفید روی میزی که اونطرف اتاق بود برداشتم و به گردنم انداختم توی آینه نگاه کردم صوتمو نمیتونستم ببینم یه نور از توی آینه میتابید که باعث میشد چشمام به درد بیان پس سرمو چرخوندم اونطرفی...
وقتی سرمو دوباره چرخوندم دیدم چشمام طوسی رنگ شده ولی من چشمام که سرمهای بود😰(امیدوارم واضح گفتم چه اتفاقی افتاده ) طوسی اینجا چیمیگه چه بلایی سر موهام اومده😨منو خیلی پیر نشون میداد من که موهام قهوهای بودن! چرا طوسی شدن این چهوعضیه 😨بخاطر این حسی که داشتم دستمو گذاشتم روی قلبم چون بخاطر بیماری که داشتم واسم نفستنگی ایجاد شده بود😣من تپشی رو احساس نمیکردم😨 چه بلایی سرم اومده😨من مُردم؟ صبر کن من که با پدربزرو مادربزگم زندگی میکردم اینجا چخبره😨اصلا من پدرو مادرم توی آتشسوزی فوت کرده بودن؟پس این پدر این وسط چیه😨منو دزدیدن؟ این یه خوابه😣 این یه خوابه😣یهو صدای در اومد یهو از جام پریدم یه زن بود البته بیشتر میشد گفت یه زن خیلییییی جوون یهوی اومد داخل و گفت ببخشید که دیر کردم و مثل همون مرده البته بدون دست یکم خم شد و گفت لطفا منو ببخشید! بخاطر این رفدارشون ناراحت شدم از جام بلند شدم و رفتم سمتش و با لبخند بهش نگاه کردم آروم کنار صورتشو نوازش کردم و به سمت بالا اوردمش و گفتم لازم نیست اینجوری باهام رفدار کنی فکر کن من یه انسان عادیه😊گفت متاسفم و بعدش گفت من دستور دارم و اگه اونارو انجام ندم مجازات میشم یکم فکر کردم گفت پس بیا مثل یه راز نگهش داریم😊لبخند زد و با سرش تایید کرد ولی بازم ازم تشکر کرد! گفتم میشه بهم بگی اینجا چخبره؟ و دقیقا من کجام؟😕
منو نشوند روی صندلی جلوی آینه و شروع کرد به بستن موهای طوسی رنگم و گفت شما پرنسس کاترین هستید دختر پادشاه جک و ملکه جول، و ما بالاخره تونستیم پیداتون کنیم. دوباره متوجه لحن احترام آمیزش شدم ولی دیگه بیخیالش شدم شاید واقعا اینجوری عادت کرده بود و گفتم من مگه گم شده بودم؟ گفت متاسفانه بله خیلی وقته پیش دزدیده شده بودید ولی دیگه نگران نباشید جاتون اینجا امنه، گفتم کی میتونم برگردم پیش پدربزرگو مادربزرگم😕 گفت نمیتونید برگردید حالا زودباشید پدرتون منتظرتونن کلی سوال داشتم که آروم بلندم کرد و سریع بردتم سمت در خروجی اتاق و گفت تنها کمکی که میتونم بهت بکنم اینه که بهت راهو رستم سلطنتو یاد بدم فقط بهتره که همین چنتای اصلی رو یاد بگیری سرتو بالا نگه دار دستاتو توی هم مچاله نکن و قوز هم نکن و شمرده شمرده حرف بزن و سعی کن هرچی که شد قبول کنی که حق با پادشاه گفتم این آخریش یکم سخته و غیر منطقیه😕گفت دیگه همینه که هست😟ما همگی بهش عادت کردیم سرمو انداختم پایین که با دستش سرمو بالا برد خندم گرفت و با لبخند نگاهش کردم... واقعا جای بزرگی بود چیمیشد اگه دخترا میفهمیدن من توی همچین جاییم صبر کن الان چه سالیه😕خیلی وقته پادشاهو ملکه ای درکار نیست و چرا من باید پرنسس باشم؟😐منی که از همه بدبخت ترم دیروز با کای دقیق یادم نیست چیکار کردیم فقط یادمه یهویی چشمای آبی روشنش میدرخیشدن
آره توی تاریکی انبار دانشگاه😶وایسا ما اونجا چیکار میکردیم😮صبر کن نکنه بخاطر اون آب ـی بود که از کای گرفتم😕اون منو مست کرده بود؟😶ولی من احساس کردم یهویی توی همون تاریکی اتاقک گردنم با هوای گرمی برخورد کرده بود این بخاطر اتفاقی بود که افتاده بود؟ ن صبر کن اونجوری باید تمام بدنم گرم میشد ولی چرا با این حال اون انقدر سرد بود😟که با باز شدن در از توی فکر بیرون اومدم یه سالن بزرگ بود و ته اون سالن یه مرد با یه تهریش روی تخت پادشاهیش نشسته و با غرور بهم زل زده موهاش کاملا سیاه بودن ولی چشماش جوری بودن که انگار اصلا هیچی توشون نبود کاملا سفید بود نزدیک تر که رفتیم دیدم که چشمای اونم مثل من طوسی بود یکم احساس بدی داشتم یکم سرگیجه داشتم که دلیلشو نمیدوسنتم یهو از جاش بلند شد و منو با دوتا دستاش بغل کرد نمیدونستم باید چیکار میکردم همونجوری خشکم زد اونم ضربان نداشت و بدنش مثل یخ سرد بود درست مثل بدن کای یکم ترس برم داشت اون منو ول کرد و صورتمو نوازش کرد و یه احساس کردم دو نفر دستامو گرفتن و محکم نگه داشتن😶اون مرد که مثل اینکه پدرم بود با اخم گفت همینحالا کیتی و راکی و کای رو پیدا کنید تا اون پیدا نشده کاترین حق خروج از کاخ رو نداره!! اسم کای باحث شد تمام موهای بدنم سیخ بشن و من سر جام خشکم زد زمزمه کردم کای؟😶😯
و در جواب شنیدم بله کای جانسون!! یهویی قلبم رگ به رگ شد و زمزمه کردم این امکان نداره😨اصلا کیتی کیه راکی کیه؟😨ولی اسماشون واقعا واسم آشنا بود یهویی دستامو آزاد کردم ترسیده بودم و با تمام سرعتم به سمت در خروجی رفتم راستش نمیدونستم دارم کجا میرم ولی داشتم مثل باد با سرعت میدویدم که باعث شد بیشتر بترسم... دوباره بیهوش توی اتاقم بهوش اومدم ولی اینبار با صدای کسی که داشت منو مامان صدا میزد و تکونم میداد بهوش اومدم یهو به خودم اومدم کای بود البته با مو های کِرِم و چشمای طوسی و البته بدون خال بالای گونش😕 گفتم مامان چیه کای😩گفت کای چیه منم راکی پسرت دیگه... گفتم من واسه پسردار بودن زیادی کوچیک نیستم اونم یه انقدری به نظرم تو از من بزرگتری... قیافش فوتوکپی کای بود ولی چرا اونم سایه های طوسی لامی موهاش داشت یعنی کلا همه اینحا طوسین😕یهو بلندم کرد و گفت باید از اینجا فرار کنیم اینا بیخیال نمیشن یهویی بدون هیج زور زدنی منو توی بغلش گرفت واسم عجیب بود مثل جت میدوید و اصلا خسته نمیشد ولی چرا انقدر شبیه کای بود یهویی سربازا جولومون سبزشدن منو گذاشت زمین یه حالت سرگیجه داشتم دستمو گذاشتم روی شونش و خودمو نگه داشتم یکم گارد گرفته بود که یهویی همه سربازا محو شدن و یه مرد با موهای طلایی و چشمای عسلی اونجا ظاهر شد😨یهویی اومد سمتم مچ دستامو گرفت و ازم پرسید کلارا حالت خوبه؟😨
بالاخره یکی منو با اسم واقعیم صدا زد😊با اینکه سرم داشت تیر میکشید لبخند زدمو تایید کردم که خوبم یهویی صدای اون پسره که خیلی شبیه کای بود در اومد و گفت با اجازتون هنوز توی کاخیما😐پرسیدم اینجا چخبره هیچکدوم جوابمو ندادن😑یهویی بازم سرم تیر کشید ولی ایدفع ماهیچه های دستو پامم تیر میکشیدن واسه همین سرجام ایستادم و یه جورایی خودمو محکم بغل کردم و چونمو چسبوندم به بدنم و چشمامو بستم و یه جورایی خودمو توی بغل خودم مچاله کردم ولی نتونستم وایسم پس روی پنجه پام نشستم اون پسره که شبیه کای بود چرخید و اومد سمتم و کسی که اسمش جیمز بود رو صدا کرد همون مو طلاییه... اومد پیشم گفت چت شده؟ زمزمه وار گفتم بخاطر درد توی بدنم... نمیتونم دیگه تحملش کنم😣 یهویی صدای پدرم از پشت دیوار اومد که گفت نمایش فوقالعادیه ... جیمز دستشو گذاشت روی شونم و گفت بهش نزدیک نشو😠 پدرم به حالت تعجب گفت جیمز تو یکی از بهترین خونآشام های تاریک و قرن بودی حالا چت شده گول دخترای منو نخور... همش کلمه خونآشام توی مغزم تکرار میشد😨یعنی اینا واقعی بودن پس این یعنی اینکه منم یه خونآشام هستم😨 صبر کن این دیونگیه غیر ممکنه من که زیر نور نمیسوزم یا اینکه دندون نیش ندارم😥... یهویی همون یارو که اسمش جیمز بود صورت منو چرخوند سمت صورتش و یهویی لبای منو محکم بوسید....
13 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
19 لایک
بهار جان اگه میشه حداقل به یکی بگو تست هاتو برات بزاره خب برای مثال میتونم شمارمو بهت بدم تیتهاتو برام بفرستی منم تو پیجم بزارم زیرشم بنویسم منبه اصلی B.H.R
بهار بیا ادامه بده داستاناتوووو عهههه من از وقتی 14 ساله بودم داشتم میخوندم اونجا ت 15 سالت بود😂
با داستان لیدی باگت پیدات کردم رمانات محشرن
محشرررره
الان سه ساله دنبالت میکنم
ادامشون کجاستت؟
ایمیلتم کار نمیکنه :( پیداش نمیکنم
دوستان عزیز
ازونجا که پسوردمو یادم نمیاد
هر کسی سوالی یا چیزی توی اکانت تستچی ازم پرسیده به clara_nightingale@ پیام بده درجا خودم بهتون جواب میدم
سلام به همگی بهار هستم
هرچی فکر میکنم پسوردمو یادم نمیاااااد
><
ه ه
چیکار کنم....
یک مشت خاک بلندکن روزی سه بار صبح ظهر شب بکوب تو سرت
تشکر واقعا .-.
خوب از تستچی کلا برو دوباره ثبت نام کن اگر تست هات از بین نره و یا از اینور اونور بگرد هی تا بتونی پسوردتو پیدا کنی
منظورم اینه از تو گوگل بزن چگونه پسورد خود را در تستچی پیدا کنیم
بهار کوجاییییییییییی جان عمت جان کای بعدی رو بنویس
بهار تو هم که کم پیدا شدی 😭
حاجی خودتم زحمت بکش نرو ادامه بده .
.بمون بهار هم پیدا کردی خبرمون کن من نتونستم تو اینستا پیداش کنم
وای بالاخره بعد قرن ها پارت جدید اومد😆😆
خب مثل همیشه بسیار بسیار عالی بود آجی🙂🌸
پارت بعدی ۲۰ صفحه 😱
برات سخت نمیشه که ۲۰ صفحه بنویسی
یک ساله داری این رمانو مینویسییییی😑🥲🥲🥲🥲😵 منه بدبخت فقط ۵ ماه نبودم چرا همچی عوض شد🥲
دوستان یه نظرسنجی گذاشتم لطفا همگی توش شرکت کنید چون مربوط به ادامه همین رمانه😢
زود تر پارت بعد لطفا 😐✨
من این جیمز رو زنده نمیزارم😐✨
مگه اینکه قصد تو این باشه که الان جیمز بشه آدم خوبه و کای...😐✨🍃
اع چرا دارم پارت های بعد داستانتو لو میدم؟🤭😎
ن بابا کای کلا جایگاه خودشو داره😂واسه خودش جیگریه😂😂
قسمت بعدی امروز همین الان رفته توی صف برسی😁
تست رد شد😐😭
😐🥀🍃
چچچیییییییییی؟؟!!!!؟😿😿😿😿😩😩😩😩😩😩