
سلام ، میدونم قرار بود دوشنبه باشه اما واقعا فرصت نکردم🥲... به هر حال امیدوارم دوسش داشته باشید💙 و البته اگه میشه به نظرسنجی ترتیب داستان هام هم سر بزنید مرسی
و واکنش من فقط لبخندی بود که از اعماق وجودم شکل میگرفت... مدت زمانی بود که اونجا بودیم حال ها یون کم کم داشت بهم میخورد ، رفتم پشت سرش و با دست هام زنجیر های اطراف تاب رو محکم گرفتم و اون رو متوقف کردم و این باعث میشد از برخورد اون زنجیر ها بهم صدای خاصی ایجاد بشه که با صدای برخورد دندون های ها یون بهم هم ریتم شده بود ، با لجبازی بهم نگاه میکرد و به سختی سعی داشت جلوی لرزشش رو بگیره و صحبت کنه + چرا نگهش داشتی؟؟ بازم میخوام! _ خودت هم میدونی که بسه بیشتر از این ادامه بدی حالت بد میشه هم سردته و هم معلومه حالت تهوع داری هنوز هم از جاش بلند نمیشد، گوشیم رو توی جیب شلوارم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم ، بدون اینکه به خودش چیزی بگم دستش رو گرفتم و کشیدم دست هاش به شدت یخ بود! به سردی قندیل ها ، بدون اینکه بخوام به اینکه شخص مقابلم کیه توجه کنم دستش رو فشار دادم تا کمی گرم بشه... همونطور دنبال خودم میکشوندمش تا برگردیم داخل... + گرمه به سمتش چرخیدم و با نگاهم ازش منظورش رو خواستم + دستات...خیلی گرمه سرش پایین بود و موهاش جلوی صورتش رو گرفته بودن و نمیتونستم حالت صورتش رو تشخیص بدم _ ولی مال تو خیلی سرده.... ما با هم خیلی فرق داریم همیشه داشتیم
فکر کنم لحنی که به کار بردم در قبال توقعی که اون داشت سرد بود و از این جهت به نظر میرسید که ازم ناراحت شده،،، برگشتیم داخل خونه ، هنوز دستش توی دستم بود + میشه امتحانش کنم؟ صداش خیلی آروم تر از همیشه بود اما با وجود سکوتی که بر خونه حکم فرما بود هنوزم میتونستم بشنومش _چیو؟ سرش رو بالا گرفت دوباره همون لبخند همیشگی که توی چهره ی گربه ایش میدیدم، اینبار روی صورت انسانیش نقش بسته بود با صدایی که شوق داشت گفت: کاری که تو خوابم کردم رو دیگه! بزار امتحانش کنم!! _ چی؟! دستم رو فشار داد + لطفااا دستم رو از میان دست هاش بیرون کشیدم و ازش فاصله گرفتم _ خیر! الان وقتش نیست! کلافه و با اخمی روی صورتش، به سمت مبل رفت و خودش رو روش رها کرد + با همه چیز مخالفت میکنی!-_- یه چیز دیگه ازت میخوام اینو دیگه قبول کن! _ چی هست؟ + من تا حالا مثل شما ها غذا نخوردم میخوام که لطفا برام غذا بپزی خواهشاً... _ مطمئنی اینو میخوای ؟ + آره! دارم از گرسنگی میمیرم _ خیلی خب! به سمت آشپزخونه رفتم و پیشبند مشکی رنگم رو پوشیدم و بعد از انتخاب چند تا غذای مناسب ، شروع به آشپزی کردم و اون تمام مدت در حالی که روی مبل دو زانو نشسته بود به من خیره نگاه میکرد.
غذا رو ترئین کردم و توی چندین بشقاب و کاسه براش ریختم و روی میز چیدم _ میتونی شروع کنی، نوش جان + خودت نمیخوری؟ _ ترجیح میدم ریلکس کنم + میشه همینطوری بشینی جلوم و ریلکس کنی؟ _ چرا:/؟ +سرآشپز بودنت خیلی باحاله دوست دارم اینطوری ببینمت نگاه زیر چشمی ای بهش انداختم و سمت دیگه ی میز نشستم، چند دقیقه ای گذشته بود و همش با غذاش بازی میکرد ، مشخص بود دلش میخواد بخورتش اما از اونموقع حتی یه ذره هم نخورده بود! _ازت خوشش نمیاد؟ + چرا! خیلی... فقط نمیتونم بخورمش _ وا:| برای چی؟ به ظرف غذا خیره بود + این زیادی لذیذ و خاص به نظر میرسه نمیتونم با خوردنش همچین اثر هنری ای رو نابود کنم! _ بیخیال! فقط بخورش سرش رو تکون داد و حرفم رو رد کرد ، اخمی کردم و با چاپستیک بخشی از غذای توی ظرف رو برداشتم و سمت دهانش بردم + چیکار میکنی؟ _ بخورش! سرش رو عقب برد + نمیخوام!! سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم _ اگه بخوریش میزارم بغلم کنی-_- + عا واقعا؟؟ _ اوهوم دهانش رو باز کرد _ نمیخوای که من بزارم تو دهنت:/؟ چشماش رو باز کرد و با معصومیت خاصی بهم نگاه کرد _ فقط همین بار-_-! حالا دیگه با اشتها غذاش رو میخورد و این حس خوبی بهم میداد، اینکه دست پختم رو دوست داشت و اینکه اینطور میدیدمش همش حال خوبی رو بهم منتقل میکرد:)
زمان زودتر از برنامه های ما میگذشت ، ساعت چهار و ربع صبح بود و لحظاتی دیگه آسمون با طلوع خورشید روشن میشد و من دیگه ها یون رو به شکل انسان نمیدیدم...برای همین تصمیم گرفتیم که این دقایق آخر رو روی پشت بوم بگذرونیم... فضای بزرگی داشت به طوری که ها یون خیلی راحت اونجا میدوید و میذاشت موهاش بر امواج باد سوار بشن ، آسمون هنوز سیاهی شبش رو داشت و درخشش ستاره ها هنوز دیده میشد... چشم هام رو بسته بودم و فقط تنفس میکردم که ناگهان متوجه برخوردی بهم و بعد از اون حلقه شدن دست هایی به دورم شدم... اونقدرا هم بد نبود! اینطوری حتی بوی موهاش برام قابل استشمام تر بود و اون بو رو دوست داشتم،،، با صدای خشن اما آرومی زمزمه کردم _ حسی که میخواستی رو بهت میده؟ سرش رو مدام میزد توی کمرم + آرهههه شدیدااا!!... کاشکی میتونستم کلت رو بِکَنم بیارم این پشت خودت بفهمی چه حسی میده خندم گرفت _ تو روانی ای دختر!😂 + جدا نمیتونی خودت رو از پشت بغل کنی؟؟ _ زده به سرت:/... بالاخره کاری رو که میخواست رو انجام داده بود و این بهش حس پیروزی و اطمینان میداد و لبخندی که روی صورتش اومده بود... همیشگی به نظر میرسید یا حداقل من دوست داشتم تا همیشه ادامه داشته باشه:)
روی بلند ترین قسمت پشت بوم نشسته بودیم و پاهامون آویزون بود، درست مثل اینکه لب پرتگاه باشیم و آماده ی مرگ.. _ نمیترسی؟ + گربه ها ترسی از ارتفاع ندارن چون روی پاهاشون فرود میان ، تو چی میترسی؟ _ نه، فراموش کردی؟ منم یه گربم و چهرم حالت خاصی گرفت که باعث بلند بلند خندیدن ها یون شد... خورشید کم کم داشت توی آسمون نمایان میشد فقط ده دقیقه تا پنج مونده بود ، فقط تا ده دقیقه میتونستم از دیدن این منظره کنار ها یون دختر شکل لذت ببرم + وقتم داره تموم میشه... _ اوهوم فقط یکم دیگه وقت داریم... + میدونی با اینکه تجربه ی اولم بود اما حس میکنم خیلی چیزا رو بهم یاد داد _چی؟ + میخوام در حالت یه نصیحت بهت بگمش توی چشمام نگاه کرد + هر وقت احساس تنهایی کردی و سرما به قلبت نفوذ کرد، وقتی که حس کردی هیچکس رو نداری و دنیا برات بی ارزشه بزار یکی توی آغوش بگیردت قول میدم گرمت میکنه... همونطور که منو کرد:) _ واو ممنون:) توی اون لحظات پایانی خورشید بیشتر آسمون رو در نور خودش غرق میکرد و ستاره ها کم کم از دیدمون پاک میشدن... + شب خیلی خوبی بود ممنونم بابتش _ این پایانش نیست! هیچکدوم از ما قرار نیست بمیره ، میشه لحظات رو تکرار کرد البته که توی این زیبایی تموم شدن این لحظات در زمان حاضر سخته اما من دوسش دارم این تناقض طلوع و غروبه.... طلوع خورشید و غروب ماه + درست مثل ما که کاملا متفاوتیم اما بازم زمان کوتاهی داریم برای ملاقات حقیقی همدیگه.... به رو به روش دوباره خیره شد ، به پرتویی از خورشید که از بین پاره ای ابر اطراف رو روشن میکرد + این زمانیه، که توش زمان برای ما معنا نداره
_ وقتی که چشمک خورشید به ماه نور میبخشه صورتم رو به سمتش برگردوندم لبخند کوتاهی بر چهرش نقش گرفته بود و لحظه ای بعد... لباس های مشکی ای که روی زمین افتاده بودند و باد خنکی که میوزید اون ها رو تکون میداد ، ها یون بین اون ها دوباره گیر کرده بود مثل وقتی که بین پتو ها داشت خفه میشد ، مرور این خاطرات برای لحظه ای حواسم رو پرت کرد... ها یون داشت همراه با لباس هاش از پشت بوم پرت میشد پایین که بین زمین و هوا یه جوری گرفتمش ولی در نهایت لباسش پایین افتاد و روی آب استخر فرود اومد،،، قلبش خیلی تند میزد برای آروم کردنش انگشتم رو خیلی با ملایمت روی فاصله ی بین دو چشمش کشیدم _ مگه قرار نبود که از ارتفاع نترسی گربه کوچولو؟ +... شروع کرد به صدای گربه در آوردن ، یکمی انگشتم رو فشار دادم _ میدونم که میتونی حرف بزنی پس الکی سعی نکن اسکلم کنی + خیلی خب باشه-_- اما تو هم مسخرم نکن _ باشه تا طلوع کامل آفتاب اونجا بودیم و ها یون همونجا زیر پرتو های نور خورشید به خواب رفت ، بعد از اینکه من هم برگشتم داخل خونه و ها یون رو توی اتاقش گذاشتم، به سمت تخت رفتم تا منم پس از اون شب طولانی استراحتی داشته باشم...
ساعت دوازده ظهر بود که از خواب بیدار شدم، در کمال تعجب ها یون هم بیدار بود، میدونستم امروز مثل همیشه نیست...اون بهم احساسش رو ثابت کرده بود و من هم باید تصمیم میگرفتم که میخوام چیکار کنم... ارتباط یک انسان و یک گربه ی عجیب غریب ، میتونن باهم حرف بزنن و خیلی وقتا همدیگه رو درک کنن این بیشتر شبیه یه داستان خیالی یا جوک بی مزه بود و من انقدر جدی در موردش تفکر میکردم چون میدیدمش درست با چشم های خودم ، این دنیا خیلی چیز ها رو برام ممکن کرده بود ، من از یه پسر بچه توی دگو به یه آرتیست جهانی رسیده بودم پس میتونست همچین چیزی هم حقیقت داشته باشه؟ در هر حال یه جورایی تقصیر خودم هم بود. اگه من انقدر اون رو با شوخی های عجیبم اذیت نمیکردم ، حرفی راجب همه چیز بودن یا عشق و آینده نمیگفتم شاید اون هم همچین احساسی رو نسبت بهم پیدا نمیکرد، در هر حال این مهم نبود چیزی که اهمیت داشت تصمیم من بود اینکه بدونم چه احساسی دقیقا دارم و خودم چی میخوام و نهایتا باید توی این هفته میفهمیدم چون چیزی بود که خودم هم حوصله ی طول دادنش رو نداشتم... باید امروز رو چطور شروع میکردم؟ چیزی مثل صبحانه قرار نبود که توی برناممون جای بگیره، شاید گردش و بیرون رفتن بهتر میبود!...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
مشکی یا سفید ( یخی)
واو پیشنهاد جدید و متفاوتی بود:))✨
ممنون^-^
جچ:نعناییییی😂😂😂
رنگ محبوب اکثریتಥ_ಥ
😂😂
راصتی شااخ محل شدنت مباارک•-•😂💛
مرسیییی😂🌆🦋💕
راستی بالاخره نمیخوای داستانی چیزی بزاری🥲؟
صلام😐😂
سلام علیکم😐😂✨🤍
حالت چطوررح😐😂
زندم هنوز😐🤲🏻😂
و شما؟
خداروشکر😂💙
وی در گذشتح اصت•-•😂😑
پس چه کسی تایپ مینماید-_-:/😂
روحم😐😂
به جسمت بگو برگرده 😐😂
هووو بالاخره به این یکی داستان رسیدم ^^
باید برم بعدی رو هم برسونم که خیالم راحت بشه
چالش: به نظرم طوسی
هوووووو😂🤝🏻
مرسییی
اوهوم طوسی خیلی بهش میادಥ_ಥ👌🏻✨
خب کی میزاری🥺💕
اینو یا اونو🥲؟
اگه منظورت اینه احتمالا تا شنبه دیگه بزارم...🌊💙
اگه هم اونو میگی تا جمعه ی هفته ی بعد 🥲🐚✨
پارتح بعدح آغوشی در میاان یک آشوب و نمیزااری گل•-•💙💎
طبق نظرسنجی اول باید پارت بعد این رو بزارم🥲
فاالورات چنگدح رندح•-•💛😂
اع آره دقت نکرده بودم:/😂
من دارم صبر میکنم تموم کنی بعد بخونم 🗿💸
چند پارته؟
مطمئن نیستم اما احتمالا نهایتا بین بیست تا بیست و پنج پارت بشه ولی بازم مطمئن نیستم 🥲💫
اگه اینجوریه گس مجبورم بخونم
من نمیتونم صبر کنم تا تمووومم شهه 🗿🌰
خب بخون 🥲😂🤝🏻💙
بزار این امتحانات تموم شه بعد :/
باش🥲
و اینکح قراار بود ی لقب براام بزااری💛⃟ ⃟😌🖇
بهش فکر کردم اما چیز خفنی به ذهنم نرسید
ولی یه جورایی به نظرم شبیه شکلات و teddy bear ای یه همچین حسی داره 🥲
خرص عروصکی؟😻
اوهوم😂