
ادامه ی داستان......... ❤️
یه خلاصه ای از پارت قبلی بگیم : شاهدخت گفت : جونگ کوک جان طبیعیه که من رو خوب نمیشناسی! البته که من مدت کوتاهی با تهیونگ بودم و اون من رو کاملا میشناخت! جونگ کوک گفت : میشه لطفا انقدر اسم اون تهیونگ رو جلوی من نیاری؟ ها؟ الان دیگه من پادشاهم و تو هم ملکه ی منی! باید فقط به فکر من و فرزندمان در اینده باشی! نه تهیونگ و بقيه اون ادما! راستی ننی خواد الکی هاشیه بری! باید الان یه ذره از خون بانوی اب و ملکه ی خودم بخورم! یعنی نباید بدونم خون تو چه مزه ای داره؟ شاهزاده خانم گفت: واییی ساکت باش لطفا الان نصفه شبه! بگیر بخواب! جونگ کوک هم گفت : باشه تو بخواب! منم از خونت میخورم! نیکا گفت : ببینم! الان شوخی که نمیکنی ها؟ اره دیگه شوخی کردی! جونگ کوک گفت : تا چند دقیقه ی پیش شوخی بود ولی الان واقعا کنجکاوم از خونت بخورم! جونگ کوک شاهدخت رو کشید سمت خودش و........ جونگ کوک شاهدخت رو کشید سمت خودش و با یه دستش شاهدخت و گرفت تا فرار نکنه...... و با اون یکی دستش هم مچ دست شاهدخت رو گرفت و زل زده بود به مچ دست شاهدخت!
شاهدخت یه خورده ترسیده بود و میدونست که احتمالا جونگ کوک الان تو حال خودش نیست و کنترلش رو از دست داده! شاهدخت اروم نزدیک گوش جونگ کوک شد و گفت : جونگ کوک اروم باش! جونگ کوک چشماش قرمز شده بود و اصلا به حرفای شاهدخت توجه نمیکرد! شاهدخت دوباره به جونگ کوک گفت: هِی..... پسر! خودتو کنترل کن! اروم باش! ببین! خیلی اروم دست منو ول کن و چشماتو ببند و بخواب! باشه؟ اما دیگه خیلی دیر شده بود، جونگ کوک به هيچ وجه به شاهدخت گوش نمیکرد! حالش خیلی بد بود و به شدت به خون نیاز داشت! اونم خون یه بانوی اب! شاهدخت در حال اروم کردن جونگ کوک بود که یهو جونگ کوک داد زد: من اون رو میخوام!! شاهدخت گفت : چ..... چی..... رو.... میخوای؟ جونگ کوک گفت : من همش دارم خودم رو کنترل می کنم تا به تو اسیب نزنم اما نمیشه! دیگه نمیتونم! من به خونت نیاز دارم، اما بِهِت قول میدم همش رو نخورم! حالا خیلی اروم بر و روی تخت بشین تا منم بیام! شاهدخت ترسیده بود و اشک تو چشمش جمع شده بود، اما چاره ی دیگه ای هم نداشت!
شاهدخت رفت و روی تخت نشست! جونگ کوک هم اومد و بعد گفت : این لطفت رو حتما جبران میکنم! شاهدخت با ترس گفت : میگم...... چه جوری خون اشاما خون میخورن؟ جونگ کوک گفت : نگران نباش! تا چند دقیقه ی دیگه میفهمی 😏 جونگ کوک مچ دست شاهدخت رو گرفته بود تو دستاش، اول از همه با دندون های نیش اش یه خراش روی مچ شاهدخت داد ( تا معلوم نشه خون اشام اون زخم رو بوجود اورده) و بعد اون خون رو بو کرد! و گفت : وایییی حقا که بانوی ابی! این بوی خون خیلی خاصه! تا حالا! هیچ وقت! هرگز، مثل این خون رو ندیده ام! شاهدخت با ترس و وحشت گفت : یعنی میخوای همش از لین خون بخوری؟ جونگ کوک گفت : ملکه ی من حالا باید سهکت باشی تا من از این مقدار خونی که میخورم، لذت ببرم! جونگ کوک مشغول خوردن خون شاهدخت بود که..... نیکا احساس کرد داره بی حال میشه.....!! شاهدخت گفت : واییی! جونگ کوک! کافیه دیگه! داره حالم بد میشه! لطفااا! اما جونگ کوک انقدر وحشیانه اون خون رو میخورد که اصلا حواسش به شاهدخت بود!
یهو یه ندیمه بلند گفت : ملکه (نیکا) و عالی جناب (جونگ کوک)! بانوی اعظم قصر تشریف اوردن! اجازه ی ورود می دهید؟ نیکا گفت : جونگ کوک! لطفا به خودت بیا! بانوی قصر پشت دره! بعد نیکا بلند گفت : بله تشریف بیارید! اما جونگ کوک هنوز هم مشغول خوردن خون شاهدخت بود و هرچقدر شاهدخت تلاش میکرد دستش رو از دستای جونگ کوک بکِشه بیرون، جونگ کوک اصلا اجازه نمیداد! با هر قدمی که بانو ی اعظم قصر به اتاق جونگ کوک و شاهدخت نزدیک تر میشد، جونگ کوک هم دست نیکا رو محکم تر میگرفت و با شدت بیشتری به خوردن خون شاهدخت ادامه میداد و تقلا کردنای شاهدخت هم بیشتر میشد! شاهدخت ترسیده بود! نمیدونست چی کار کنه تا جونگ کوک به خودش بیاد! اگه بانوی اعظم جونگ کوک رو در حال خوردن خون ملکه ی این سرزمین میدید خیلی بد می شد! شاهدخت کمی فکر کرد و گفت : اووه! راستی جونگ کوک اگه گفتی کی اینجاست؟ تهیونگ اومده اینجا! 🤦🏻♀️
جونگ کوک یهو چشماش تغییر رنگ داد و به حالت عادی برگشت، یهو جونگ کوک با حالت عصبانی پرسید : چی؟ چه کسی اون عو*ضی رو اینجا راه داده؟ در همین هِین بانوی اعظم وارد اتاق انها شد و وقتی که دید اونا دارن باهم حرف میزننو متوجه حضور اون نشدن، بلند گفت : اِهِم اِهِم! یهو جونگ کوک و شاهدخت متوجه حضور بانو اعظم شدن و گفتند : کمی نزدیک تر بیاید! بانوی اعظم رفت جلوتر و تعظيم کوتاهی کرد و گفت : امروز اینجا هستم تا در مورد، نواده ی سلطنتی صحبت کنم! شاهدخت گفت : چی؟ نواده ی سلطنتی؟ بانو ی اعظم گفت : طبق گفته های بانوان بازرس، شما تا الان باردار نیستین! و یه نکته ی خیلی مهم رو باید به شما متذکر ملکه (نیکا)! شاهدخت گفت : چه نکته ای بانو؟ بفرمایید! من خیلی کنجکاو شدم! بانو ی اعظم گفت: بانوی من تا همین حالا، شما حدود هفت ماه و بیست و یک روزه که با عالیجناب امپراطور (جونگ کوک) ازدواج کردید!
بانو ی اعظم گفت : طبق قوانین دربار ژاپن، اگر شما تا یک ماه اینده باردار نشید...... طبق قوانین شما رو از قصر اخراج میکنند و برای همیشه باید به عنوان یه برده زندگی کنید، چون باردار نبودن شما به معنای خيانت به ژاپن محسوب میکنن! و اینکه طبق تحقیقات من و بانوان بازرس شما تا الان هیچ رابطه ای با عالیجناب امپراطور نداشتید و این خودش یه جرم بزرگ محسوب میشه! بعد بانو ی اعظم گفت: امپراطور تعجب میکنم چه طور شما چیزی در این مورد به من نگفتید! 😡 یهو جونگ کوک گفت: خب من خیلی به ملکه نیکا گفتم! البته ایشونم راضی هستند! اما........ بانو ی اعظم گفت: اما چی؟ جونگ کوک گفت : چه طوری بگم اخه؟ بانو ی اعظم گفت : با من راحت باشید عالیجناب! بدونید کسی از حرفای امروز ما خبر دار نمیشه البته به یه شرط! اگه ملکه با شما همکاری کنن! جونگ کوک گفت : خب راستش من...... یه خورده نمیتونم خودمو...... چیز کنم...... اخه اینجوری خجالت میکشم بگم که....... 🤦🏻♀️ بانو ی اعظم گفت : عالیجناب غریبه ای اینجا نیست! اگر میخواید میتونید توی کاغذ برای من بنویسید و من همین الان اون رو مطالعه میکنم! یه راهنمایی بکنم برای پارت بعد : جونگ کوک توی اون نامه یه چیزی به بانوی اعظم گفته بود که اگه شاهدخت بفهمه، پوست جونگ کوک رو میکنه 🤣
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارت بعدیییییی 🥲🥲🥲🥲🥲
عالی بود فایتینگ
ولی ته کوشش؟🥲
اونم در راهه
برچه اساسی به این زودی ۷ ماه گذشت اخه💔🤣 توی این ۷ ماه تهیونگ از بین رفت از دوری شاهدخت 🤔🤔
+++؟؟
وای داستان خیلی عالیه
پارت بعد لطفا💓
مرسی
پارت بعد رو حتما میزارم
عالیییی بود
👍🏻🌹
عالییییییییی بود 😘😘😘😘😘
خیلی قشنگه 😆
من الان ثبت نام کردم تا نظرم رو در بارهی فیکت بگم خیلیییییییییییییی خوبه 😁
مرسی 🌹🌹
عالی بود پارت بعد رو زودی بزار ما منتظریم 🥰😁❤️
حتما 🦋❤️