
اینم از پارت ۳ امروز پارت چهارم میزارم 😍
چشه این پسره فردا امروز استرسم کمتره تقریبا با کوک دوست شدم ولی هنو یونگی رو درک نمیکنم با دوچرخه رفتم مدرسه یک پسره ترسناک اومد نزدیکم خیلی ترسیدم عقب عقب رفتم که یک دفعه کمرم خورد به یک نفر برگشتم دیدم این یکی زیادی ترسناکه خیلی ترسیده بودم خواستم جیغ بزنم که اون پشتیه جلو دهنمو گرفت من چرخوند طوری ۲ سانت دیگه میاوردتم جلو دماغامون میخورد به هم یک دفعه یک پسر نسبتا قد کوتاه دستش رو گزاشت رو شونه پسره گفت ولش کن از صداش فهمیدم یونگیه اها الان فهمیدم که یونگی راستی راستی رئیس قلدراست پسره ولم کرد خواستم فرار کنم که یونگی دستم رو گرف سرش رو اورد نزدیک و بقل گوشم گفت نبینمت دور و ور کوک و رفیقش باشیا بعد ولم کرد
با سرعت تمام دوییدم تو کلاس یک پسره نشسته بود جای من چقدم جذاب بود رفتم بغل دست پسره گفتم ببخشید این جای منه پسره : سلام پس شما همون دانش اموز انتقالی هستی من دیروز غایب بودم ولی خب اگه دوست داری اینجا بشینی بشین مشکلی نیس بلند شد . گفتم نه ببخشید میرم یک جا دیگه میشینم هنوز همه نیومده بودن پس رفتم و تو راهرو نشستم تا خانم چویی اومد من نشوند بغل یک دختره خیلی مظلوم و بامزه اسمش لی جی یی بود باهاش دوست شدم اونم تو مدرسه تنها بود پس دوست خوبی برام بود
زنگ تفریح این پسره یونگی هی منو چپ چپ نگاه میکرد لی جی یی گفت یکی از قانون های این مدرسه اینه که نباید با پسرا دوست بشی یا اگر دوست میشی نباید مدیرا و معلما بفهمن ازش پرسیدم دوست کوک رو میشناسی گفت اره میشناسمش اسمش کیم تهیونگه و دوست پ.س.ر. منه گفتم اها چه جالب لی جی یی: منو جی یی صدا کن . خوشحال بودم که با جی یی دوست شدم گفتم : باشه جی یی: امروز بعد مدرسه منو ته ته و کوک قراره بریم پیک نیک خوشحال میشیم توعم بیای. مشتاقانه قبول کردم.
بعد مدرسه با کوک و جی یی و تهیونگ رفتیم پیک نیک خیلی خوش گذشت بعد مدرسه تهیونگ و جی یی با هم رفتن. کوک: ا/ت میخوای تا خونه باهات بیام اگه میترسی . یکم از یونگی و دار دستش میترسیدم ولی میدونستم یونگی بهم اسیب نمیرسونه پس درخواستش رو رد کردم اون رفت طرف خونه خودش و من هم پیاده داشتم میرفتم دوچرخم دست یونگی و دار و دستش مونده بود خونه مون طوری بود که باید اول از پشت یک کارخونه متروکه رد میشدی و بعد میرسیدی به خونه که ته یه کوچه بنبست بود خیابون پشت کارخونه خلوت بود طوری که صدای تپش قلب خودمو میشنیدم یک دفعه یک نفر یک دستمال گزاشت جلو دهنم و بی هوش شدم............
چشمامو که باز کردم فهمیدم تو اون کارخونه متروکه عم یونگی از اون ته میومد نزدیک تر و نزدیک تر من روی یک صندلی بسته شده بودم و دهنمو بسته بود اومد نزدیک خم شد و دستمال رو از روی دهنم کشید پایین انقد نزدیک شد که نوک دماغم خورد به نوک دماغش .برگشت عقب فعلا کاری نمیکنم دوچرختو گزاشتم جلو در کارخونه ور دار و برو من: هی دستم رو باز کن یونگی: اها یادم رف دستم باز کرد و قدم زنان از اونجا دور شد وای خدا این دیگه چجور ادمیه
خب اینم از پارت ۳ اگه خوشت اومد لایک کن و کامنت بزار 🙂💛 خوشحال میشم❤💋
رمان سرد مثل یخ رو چند پارت کنم ؟؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام گلم خسته نباشی
عالییییی بود 😍
آتریا برو پروفایلمو ببین
عالیییی زیباااااا
🥲💕
وای مرسی عشقم❤🤍