سلام اسم من حدیثه هست من میخواهم یک داستان درباره ی مرینت و آدرین بنویسم اما لیدی باگ و کت نوار نداره و اولین بارمه که داستان مینویسم امیدوارم خوشتون بیاد
از زبان راوی مرینت الان پایین یک تپه بیهوش هست و حافظه اش را هم از دست داده و هیچی یادش نمیاد که دلیلش رو بعدا تو داستان متوجه میشوید از زبان مری آه چقدر سرم درد میکنه (الان داره بارون شدیدی میاد و مرینت یک لباس بارونی زرد رنگ پوشیده و کلاهش هم روی سرش هست) اون کیه داره میاد سمتم
از زبان راوی یک شخص با یک چتر به سمت مرینت میاد وقتی نزدیک مرینت میشه سلام میکنه و میگه تو اینجا چکار میکنی... مرینت میگه سلام نمی دونم ولی میتونم اسمتو بپرسم دختره میگه اسم من آدرینا آگراست هست و شما
مرینت یکم فکر میکنه و میگه من هیچی یادم نمیاد نه اسممو نه اینکه اینجا چکار میکنم و میزنه زیر گریه دختره میره سمتش و میگه عزیزم غصه نخور تا همه چی یادت بیاد میتونی پیش من بمونی (راستی مشخصات آدرینا دختره مهربون اما پرحرفیه چشم هایش سبز کم رنگ و موهاش هم زرد هست در واقع خواهر دوقلوی آدرین هست)
مرینت میگه تو پدرو مادر داری آدرینا دارم چطور مگه؟ مرینت به پدر و مادرت چی میخوای بگی آدرینا آها اصلا حواسم نبود آدرینا یکم فکر میکنه و میگه آها فهمیدم مرینت میگه چی رو آدرینا اینکه به پدرو مادرم چی بگم مرینت چی میخوای بگی آدرینا میگه
حالا که تو هیچی یادت نیس پس من میگم اسمت کاترین هست و دوستمی و اینجا هیچ کسی رو نداری و فک کنم بابا مامانم بزارم پیش ما بمونی مرینت وای چه قدر تو باهوشی آدرینا حالا اینارو ول کن از روی زمین پاشو بریم
راوی آدرینا مرینت راه می افتند به سمت خونه ی آدرینا از زبان مرینت به نظرم آدرینا دختر خیلی خوبیه پس باهاش رفتم تو راه آدرینا هی حرف میزد تا اینکه بالخره رسیدیم و وارد خونه شدیم هیچکی حواسش نبود آدرینا به من گفت همینجا کنار درمنتظر بمونم تا بره لباساشو عوض کنه چترشم بزاره و بیاد منم گفتم باشه و رفت
من همونجا وایساده بودم و فقط یک پسره که موهاش زرد و چشم هایش سبزه رو دیدم فکر کنم داداش دوقلوی آدرینا بود همون که تو راه فقط دربارش حرف میزد رو دیدم اون روی مبل جلوی تلویزیون روشن نشسته بود و سرش تو گوشی بود که به من نگاه کردو گفت
تو دوست آدرینا هستی تا خواستم بگم آره گفت معلومه که هستی چون تو هم مثل اون خنگی دیگه من خیلی ناراحت شدم و پسره ادامه داد آه این آدرینا کم بود اینم اضافه شد ...... گفتم اگه مزاحمم برم گفت حتما این کارو بکن چون من تو رو یک مزاحم میبینم و اصلا هم از مزاحما خوشم نمیاد من گریم گرفت گفتم ببخشید مزاحم شدم و رفتم بیرون سمت جنگل فک کنم اینقدر رفتم که الان وسط جنگل هستم آدرینا گفته بود وسط جنگل گرگ داره منم خیلی ترسیدم ناراحت هم بودم و اون موقع بارون بند اومده بود و همه ی جنگل پوشیده از برف بود من زیر یک درخت نشستم که یهو...
از زبان آدرینا رفتم چترمو گذاشتم لباسامو عوض کردم و برگشتم دیدم کاترین نیست و آدرین رو مبل نشسته بهش گفتم اون دختره که دم در بودو ندیدی آدرین گفت ها اونو میگی که بارونی زرد پوشیده بود گفتم آره گفت خدا بیامرزتش گفتم آدرین کجاست یا میگی یا میام میکشمت آدرین گفت هیچی گفتم بره اونم رفت سمت جنگل راوی آدرینا پرید رو آدرین و چند تایی کتکش زد
بعد صدای در اومد جولیکا (بچه ها رو که همه میشناسید دیگه حالا آدرینا یک برادر به اسم لوکا داره که یک سال از اون بزرگتره و جولیکا نامزد لوکا هست) رفت درو باز کرد و پدر آدرینا گابریل بود و مادر آدرین امیلی به استقبالش رفت آدرینا رفت سمت پدرش و گفت بابا یه دختر که هم سن و ساله من باشه با یه بارونی زرد ندیدی
گابریل گفت نه عزیزم برای چی می پرسی منم گفتم دوستم بود اومد خونمون من رفتم تو اتاقم لباسمو عوض کردم برگشتم دیدم نیس از آدرین پرسیدم کجاست گفت رفته حالا من چکار کنم امیلی گفت ناراحت نباش حتما رفته خونه گفتم مامان اون تازه اومده اینجا هیچکسی رو ندارن هیچ جا رو بلد نیس و از همه مهمتر تنها اومده حالا چکار کنم آدرین گفت برو دنبالش یک گرگ بخورت از دستت راحت بشم مامانم گفتم خدا نکنه منم گفتم آره فکر خوبیه داشتم میرفتم که لباسامو عوض کنم برم دنبالش که بابام گفت کجا میخوای بری گفتم دنبال دوستم بابام گفت الان هوا تاریکه از کجا معلوم شاید رفته سمت شهر تو که نمی دونی منم گفتم اون تو جنگله مطمئن هستم مامانم گفت الان نمی تونم بزارم بری ولی وقتی هوا روشن شد منو جولیکا و لوکا و آدرین میریم شهر تو و گابریل هم برین تو جنگل از سر ناچاری قبول کردم و از زبان مرینت(کاترین فعلی) یهو یک گرگ دیدم خیلی ترسیدم گرگه داشت نیومد سمتم که یهو...
امید وارم لذت برده باشید لطفا نظر بدید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیییییییییی بود 😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍
سلام من نویسنده ی عشق واقعی هسنم به خواسته ی شما در تست کانتر استریکم این داستانت رو خوندم خیلی عالی بود ولی یه سوتی دادی
گفتی بارون بند اومد و همه جا برف بود چطوری بارون تبدیل به برف میشه🤔🤔🤨🤨
ممنون که نظر دادی💖 ببخشید اصلا حواسم نبود😂😂😂
اها باشه اشکال نداره
سلام عزیزم عالییب ادامه بده اگر عکس بزاری طرفدار هات بیشتر می شوند
سلام ممنون که نظر دادی اول نمی دونستم چطوری عکس بزارم اما برای پارت دو گذاشتم