زمان همه چیز و عوض می‌کنه ⏳❤️ پارت 4

تو اتاق نشسته بودی ظهر هم بود هوا ابری بود جوری که نشون میداد میخواد بارون بیاد رفتی کنار پنجره فلش بک ( 😐 ) .... قوه هاتون و گرفته بودی و رفتی پیشه هان تو... الان که هوا بارونیه کجا بریم هان.... هرجا که میخوای تو.... نمی‌دونم 😐 هان.... میبرمت شهره بازی نزاشت حرفت و بزنی دست در دست هم صده دانه یاقوت دسته به دسته بی نظم و ترتیب یک جا نشسته 😐😂 خب دیگه بریم

بردت شهربازی رفتین رو صندلی نشستین چترت و دراوردی بازش کردید هان گرفتش بالا سره هردوتون ( پس نویسنده بدبخ چی 😐 خیسه تلیت میشم 😐) بعد از چند دقیقه بارون زد ( بارو بارو بارونه هی😐😹) تو... هان اگه سردتر بشه سرما میخوری بریم خونه هان.... چرا نگرانمی تو.... نباید باشم هان.... نه فقط زیادی کیوت میشی منم نمیتونم کاری نکنم

تو.... منظورت چیه هان 😘 می‌کنه ( خجالت بکش فرزندم😐) پایان فلش بک .... ( الزایمر دارش 😐 زمان حال و یادش رفت) صبرت به پایان رسید و لباس هات و تند تند پوشیدی و بدو بدو تو بارون رفتی بیرون ( حالا خوبه با سر بخوره زمین نویسنده دلش خنک شه😐)اشکات هم سرازیر شدن با دستت همینطور که دو میزدی پاکشون کردی

مِه هم گرفته بود تقریبا هیچی رو نمیشد دید که به یه نفر برخورد کردی نزدیک کمپانی بود برگشت اونی که انتظارش و نداشتی رو دیدی ماسکت رو از رو صورتت و برداشتی تا بشناست ولی یه لبخند زد و رفت انگار که اصلا نمیدونست کی هستی وقتی دورتر شد نتونستی تحمل کنی و اشکات سرازیر شدن و وانگهی دریا شود اینجا خوبه😐

بعد از چند ساعت گریه کردن تصمیم گرفتی بری با دوستت رستوران تا دلت اروم شه و یادت بره رفتین نشستیم ساعت 9:30 نیم بود غذا رو سفارش دادین و منتظر موندین دوستش (دختره ها😐) .... حالا بهتری تو.... اره دوستت.... ولی چشات این و نمیگن تو... چشما گویای حالامونن از بیرون خوشحالم ولی درونم باور نمیکنه و ناراحته (روان شناس شده وس ما😐)

که یکی رو دیدی شبیه هان بود فک کردی توهم زدی ( از بس نمی‌فهمه😐) ولی دیدی خودشه دوستت ... تو بشین تا من برم دستام و بشورم تو... برو دیدی با یه دختره رفتی نزدیک تر دیدی دختره دسته هان و گرفته و دارن باهم میخندن یه قطره اشک اومد پایین رفتی نزدیک تر جوری که ببینت با گریه رفتی دستشون و از هم جدا کردی تو.... ( 😐 و نویسنده جونش دراومد )