20 اسلاید صحیح/غلط توسط: mMm انتشار: 4 سال پیش 1,418 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام. دوستان این داستان پارت به پارت نیست یعنی مثل خود کارتون باب اسفنجی جدا از همه این قسمت(همکاری)
خااااا پوووو خاااااا پوووو خااا پووووو
دینگ دیــنـگ دیـنگ
باب اسفنجی چشماشو باز میکنه و ساعتشو خاموش میکنه
باب اسفنجی:هاااااع(خمیازه)وای،چه روز خوووووووبییییه ایهی ایهی (خنده)
واییی گری بیدار شدی؟!
گری:مَو)باب:صبحت بخیر کوچولوی من)گری:مَوو)باب اسفنجی:هااااااااااع خدا الان دیر میشه،باید برم سر رستووراااننن)باب اسفنجی بلد شد و گفت:روز خوبی داشته باشی گری منتظر من باش و جایی نرو)گری:مَیو)باب اسفنجی سریع رفت و مسواک زد و لباسش رو پوشید
بدو بدو داشت میرفت سر کار که دید چشماش سفید میبینه....
باب:آه آه آهههه این دیگه چیه؟،وایی من نمیییبینم آها آها آهاااا😭
بعد دید سفیدی از جلوی شماست رفت تازه فهمید باب:آیو این زیر شلوارم بوده...آها آها آها های(خنده ها ی با مزه ی باب اسفنجی)
باب:دیگه باید ببرمممم داره دیر مییشههههه.
باب سریع به سرعت برق و باد رفت ،بالاخره
به رستوران خرچنگ رسید،دید که جلوی در نوشته(تعطیل است)باب:اِوا،چرا تعطیل؟هاااع شاید..شاید دیر رسیدم،آیو هوا مننن😭آها آهاع آهاع(گریه)
داشتم گریه میکردم که دیدم بختاپوس اومد و گفت:باب اسف...)باب:آهاع آهاع آهاع😭بختااپوسسس یه اتفاق بدید افتادههههههه.رستوران خرچنگ... تعطیل...شدههههه آهاع آهسته آههااع😭) بختاپوس با قیافه ی همیشگی گفت:آه باب اسفنجی،امروز رستوران خرچنگ تعطیله)باب:آرههه خیلی بدهههه😭😭😭😭😭)(باب اسفنجی پاهای بختاپوس رو گرفته بود)اختاپوس عصبانی شد و باب اسفنجی رو به زور از پاهاش کند و گفت:هی باب اسفنجی امروز یه روز خاص تو بیکینی باتمه،و همه دارن با هم همکاری میکنن که کار های مفید کنن،یعنی همه باید بکنن،بخاطر همین امروز( اینجا رو بلند گفت:رستوران خرچنگ تعطیلههههههه)
باب:دستشو گذاشت گوشه ی لبش و گفت:آیو،واییی هی هی خدای من چه جالیوب)بختاپوس نفسش رو ول داد و باب اسفنجی رو ول کرد و رفت.
باب تو ذهنش:وایییی امروز روز همکاریه،یعنی من میتونم با همه ی دوستام همکاری کنم و یه کار خیلی خوب برای (اینجا رو گفت:بیکینی باتم ببکنمممم،یوهووووووو، بهتره برم پیش پاتریک)رفتم پیش پاتریک.
در خونشو زدم،درو باز کرد،مثل همیشه به سنگش چسبیده بود
پاتریک:آه...سلام باب اسفنجولی)باب:سلام پاااااتریییییکککک)
پاتریک:آآ..چیزی شده؟خیلی هیجان زده به نظر میای!
باب:آرهههه امروز روز همکاریه و همه ی افراد بیکینی باتم باید باهم همکاری کنن تا یه کار مفید بکنن)پاتریک:وااییی چه جالب،اول من ،اول مننن،)
باب:چی اول تو پاتریک؟
پاتریک:اول من اوووللل منننن)
باب:آهاااا فهمیدم،حالا میای بریم یه کاری بکنیم؟
پاتریک:آرهههه اوللل من
خلاصه با هم رفتیم دم خونه ی سندی.
درو زدیم،سندی اومد.
سندی:او،سلام باب اسفنجی سلام پاتریک.
باب و پات:سلااام.
سندی:چی شده هیجان زده به نظر میرسید؟
پات:آرهههههه آرههههه
باب:آره سندی امروز روز همکا...)
سندی:روز همکاریه،آره میدونم،دارم یه اختراع میکنم که به درد این روز بخوره،امید وارم خوب بشه.
باب:از کجا میدونستییی؟)
سندی:خب یه کتاب در مورد بیکینی باتم و سنت هاش دارم که همچی رو در مورد بیکینی باتم توش نوشته.امروز داشتم مطالعش میکردم که دیدم نوشته امروز روز همکاری،یعنی یکی از سنت های مهم بیکینی باتمه.
باب و پات:آیووو(تعجب)راست میگی؟
سندی:آره،منم تا فهمیدم دست به کار شدم و اومدم تا یه کار مفید بکنم
وایی باید برم چون میخوام درستش کنم)باب:نههه سندی نروو میخواستم بگم نمیشه با ما بیای تا باهم یه کار خوب بکنیم؟)سندی:ببخشید باب اسفنجی،ولی من خیلی برای این دستگاه زحمت کشیدم،نمیتونم بیام.
باب و پات:آیووو(ناراحت شدن)
باب:خیلی بد شد،ما تنهایی چیکار میتونیم بکنیم؟)سندی:خب میتونید از دوست من کمک بگیرید،اسمش گایونا هست و اینم آدرسشه،اون بیشتر موقع ها تو خونش میمونه،و هیچ کاری نمیکنه،میتونید از اون کمک بگیرید و با اون یه کار خوب و مفید کنید)باب و پات:وایی آرههه)بعد آدرسو از دست سندی گرفتن و تشکر کردن و رفتن پیش گایونا)
در خونه ی گایونا رو زدن،یکی گفت:ککییهههههه؟)
باب و پات:ماییممممم
گایونا درو باز کرد و گفت:شماها این جا چیکار میکنید؟از من چی میخواید؟سریع برید!
باب:نه خانم ما کاری با شما نداریم.از طرف دوستمون سندی اومدیم که با شما تو روز همکاری که امروزه،باهم یه کار مفید کننییممم)گایونا:سندی؟سندی چیکس؟)باب:بله)گایونا:متأسفم،ولی من خیلی وقته که از این کارا نمیکنم،پس برید پیش یکی دیگه.
بعد درو بست.
باب و پات افتادن رو زمین و گریه کردین:آها آهاع آهاع آهاع،آآآآآآ😭
گایونا:دیدم دارن گریه میکنند،درو باز کردم و گفتم:از اینجا برییدددد)
باب و پات یه دریاچه باز کرده بودن از گریه،گایونا گفت:آه بسه دیگه، بسه.خیلیه خب باهاتون میام)باب و پات با ذوق بلند شدم و دست گایونا رو گرفتند و رفتند به طرف شهر
(خوشتون اومد؟البته هنوز تمام نشده)
گایونا:هی بچه ها،آروم ترررر
باب و پات داشتن بلند بلند میخندیدند و اصلا حرف گایونا رو گوش نکردن.
بعد رفتن یه جا
باب:خبب دوستای مننن،حالا چیکار کنیممم؟)
پات:آآآآآآ....نمیدونم،آها میتونیم زنگ خونه هارو بزنیم و در برییم،آهاها
باب:نه،فکر نکنم کار خوبی باشه.گایونا نظر تو چیه؟)
گایونا همین طور که نفس نفس میزد گفت:من...م.....من،نمیدونم)باب:وایی خیلی بد شد که،بچه ها فکر کنید،باید یه کاری باشه دیگههه)
{۲ ساعت بعد}
باب:آاااا چیکار کنیم؟
پات:بستنی بخوریممم؟
باب:آره عالیه.
رفتن و بستنی خوردن
باب:آها فهمیدم!
پات:چی چی بگو بگو
باب:گوشاتونو بیارین جلو
گایونا و پاتریک گوشاشونو آوردن جلو
باب:پچ پچ پچ پچ
گایونا:دیوونه شدی؟
پات:وایی چه فکر خوبی
با هم رفتن پارچه فروشی و سوزن و قیچی و نخ و چند متر زیاد پارچه ی آبی گرفتن که خورشید و ابر روش کشیده شده بود،بعد رفتن خونه ی باب.
(حدس بزنید میخوان چیکار کنن؟اول حدس بزنید بعد برید بعدی)
باب:آه تقریباً درست شد.
پات:آره تموم شد
گایونا:وای شما دیوونه اید
بعد رفتن پیش یه هیکوپتر فروش و یه هیلیکوپتر اجاره کردن
رفتن بالای بیکینی باتم و
باب:پاتریک،گایونا آماده اید؟
پات:آرهههههه.
گایونا: مطمئنی میخوان این کار رو بکنی؟
باب:آره که مطمئن هستم.
بعد با هم پارچه رو گرفتن و انداختن رو بیکینی باتم،همه یه جا جمع شده بودن.
شهر دار اومد و گفت چی شدههه؟
پاتریک و باب و گایونا اومدن پایین و گفتن:روز همکاری مبارک(جلوی تمام افراد بیکینی باتم)شهر دار جوش آورده بود،رفت طرفشون و با داد گفت:شما ها چیکار کردین؟)باب:خب معلومه دیگه،ما یه پارچه دوختیم و انداختیم رو بیکینی باتم تا دیگه بارون و رعد و برق شهر چندان رو اذیت نکنههه)
شهر دار داشت دود از کلش میومد گفت:
پلیسسس هااااااااااا
پلیس ها اومدن و باب و پات و گایونا رو دست گیر کردن و انداختن تو زندان
پاتریک:وای آزمون قدردانی کردن
باب:آاآااااا مطمئن نیستم
گایونا از سرش دود میومد.
باب:هی گایونا چی شده؟
گایونا:تازه میگید چی شده؟!منو برای کار مسخرتون انداختن زندان،من نمیدونم سندی چه طور با شما ها دوست شدههه)باب:چه طور مگه؟
گایونا:سندی به اون باهوشی اومده با دو تا بی مغز دوست شدههه
باب و پات ناراحت شدن
یهو سندی اومد و گفت: هی گایونا تو حق نداری این طور با دوستای من رفتار کننیی)گایونا:وای سندی،اومدی؟منو از این تو بیار بیروننننن)سندی:تا از دوستانم معضرت نخوای نمیارمت
گایونا:آخه)سندی:آخه بی آخه)
گایونا نفسی کشید و گفت:باب اسفنجی،پاتریک
منو بخشید)باب و پات:اشکال ندارم
بعد سندی راضی شد و همشون رو آورد بیرون(با اجازه ی مدیر زندان)
دوستان ممنون که خوندید حتما نظر بدید و برای دیگران ارسال کنید و ذخیره کنید و از من حمایت کنیدد
20 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
1 لایک
آقا عالییییییییی بود.
هر چند من نخوردم. 😅😅😅😅😅
عالی بود👍👍👍👍👍👍👍👏👏👏👏👏👏
اصلا جالب نبود خیلی هم بدرد نخور بود
سلام.
خب باشه بابا.
عیب ندارم هر کی یه نظر داره ولی میتونستی بهتر بگی
عالی بود mMm❤️❤️
سلام.
ممنونممممممممم🌹
ولی یکم حوصله بخرج بده
سلام.
نه من حوصله به خرج دادم آخرش حوصلم نیومد بد شد💔😐
ولی دفعه بعد اینطور نمیشه😎
عالب بود
سلام.
ممنونم🌹😊
عالی بود مرسی از تستت
سلام.
ممنون،خواهش😘
خوب نبود جالب نبود بیشتر تمرین کن تو میتونی
سلام.
ممنون که تشویقم میکنی،من هیچ وقت تا امید نمیشم.
عیب نداره،هر کی یه نظری داره
خوب بود
سلام.
ممنونم😊
خوی بود مرسی
سلام.
ممنونم😊
خواهش میکنم