13 اسلاید امتیازی توسط: mMm انتشار: 4 سال پیش 10 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام. خب خب خب این قسمت رو دارم زود میزارما!😉 و اینکه من برای نوشتنش خیلی زحمت میکشم پس منو دنبال کن و لایک کن🤗 اگه تازه داری میخونی بهت بگم که برو تو پروفایلم و قدیمی ترین قسمت رو بیار و توضیحاتش رو بخون. اگر دوستات به داستان علاقه دارن براشون برفرست🙃 این قسمت:(سیاره غـریـب۲!)
بِ بِ:ساکت باش😢حوص...
یهو یه چیزی محکم افتاد پشتشون روی زمین...
من که خشکم زده بود😶نمیتونستم برگردم و پشتمو نگاه کنم...اون موقعی که افتاد و صدا داد دلم خالی شد...تو ذهنم هی میگفتم بببللننددد ششوووووووووووو...ولی تنم بی حس شده بود...
خودمو سریع مثل توپ غلط دادم اون ورتر و نشستم و دیدم که اون همون کلنگهههه بودههههههه 😐
بلند شدم و ایستادم و کمی مکث کردم...بعد به طرف کلنگ رفتم...گفتم:کلنگ مسخره منو ترسوندییییی 😑...ووفف من که بهت نیاز ندارم...ولی شاید به درد بخوری...دستمو دراز کردم برش دارم که یهو موش گفت:هیییییی اون چوب سمیِ اولللللللل دستتتتتکککشششششش)
(دستکش از دستش در اومده)
من چیزی نگفتم.
دور و برم رو نگاه کردم که دیدم دستکشی که تو فاضلاب آورده بودیم اونجاست...برش داشتم و دستمو کردم توش...به طرف کلنگ رفتم...چون کلنگ فرو رفته بود با یه بدبختی درش آوردم...
موش:خب فکر نکنم بدونی اینجا کجاست)
من به حرفش بی توجهی کردم و کلنگ به دست داشتن از کوچه خارج میشدم...
موش:اصلا شنیدی چی گفتم؟!...هههیی)
موش رفت رو موهای بِ بِ و آویزون شد و گفت:دارم با تو حرف میزنمممممممممممم)
من خیلی بلند گفتم:من بهت احتیاج ندارممممممممممممم و همین حالا میتونی برییییییی😡.دیگه رو مخم راههههههه نرووووووووووو😡)
موش:بهتر😡دیگه یه دختر کوچولویی نیست که بخوام هی نجاتش بدم و حرف های زشتش رو بشنوم 😡)
بعد موش تند رفت و از دید خارج شد...
بِ بِ تو ذهنش:من به یه موش از خود راضی احتیاجججج ندارممممممممممممم 😡فکر کرده کیه؟!😡به من اطمینان نداره!😡اصلا مهم نیست که بخوام بهش فکر کنممممم 😡
بعد از کوچه خارج شدم...یه خیابون جلوم بود که...آدما داشتن با...اون ویژه!...اسمش چی بود؟!...آها اسمش ماشین بود!...داشتم با ماشین رارندگی میکردن... واقعاً دوست داشتم برای یک بار هم که شده سوارشون بشم...آخه بابا کارش درآمد زیادی نداره که بخواد یکی از اینا رو بخره!
اون حدود ۱۵ بار از کار های مختلف اخراج شده!این کارم به زور پیدا کرده و گرفته!
کارش مرتب کردن برگه های یه شرکته!میدونم کارش عجیبه!ولی چاره ی دیگه ای نداره...
از فکر کردن در اومدم و رفتم که از خیابون رد شم...
بعد صدای بوق شنیدم!
سرمو اون ور کردم که دیدم ماشینی داره به طرفم میاد!
سریع دویدم و از خیابون رد شدم.
گفتم: وای😦خدای من😦د...د...داشتم...هوففف ولش کن باید از یکی سؤال کنم که اینجا چه سیاره ای هست! واقعاً اینجا عجیبه!
دیدم یکی داره رد میشه،رفتم به طرفش و گفتم:خانم!خانم!صبر کن!)
خانمه وایساد و روشو به طرف من کرد و گفت:چیزی شده دختر کوچولو؟!گم شدی؟)
من:آآآآآههههه...آآممم...اینجا بَبی نیست؟!)خانمه:ها!چی؟!بَبی دیگه چیه؟!😂)من:هی اسم سیارمو مسخره نکن😡)خانمه:دختر کوچولو چی میگی! حتماً از پدر و مادرت جدا شدی که داری همچین چیزایی میگی!شماره تلفن پدر یا مادرتو بلدی؟)
من:نخییررررررررر...آ ! چی؟!تلفن؟!.......هاااعععععع🤩(خوشحال شد)آرهههههه شماره ی خونمونننننننن )
خانمه:خیلی خب بگو تا زنگ بزنم...)
من:.................(داره میگه)
چه شما ه ی عجیبی!مطمئنی درست گفتی؟!)
من:آره🙂)خانمه:خیله خب الان زنگ میزنم...)
بعد چند دقیقه خانمه گفت:آآآآآ...دختر کوچولو...اصلا همچین شماره ای وجود نداره!)
من:چی؟!یعنی چی؟!)
خانمه:من کار دارم باید برم...مواظب باش...امیدوارم بتونی پیداشون کنی...)
بعد رفت.
من توی ذهنم:ی...ی...یعنی چی؟!
و...وجود.......نن.....ندارن؟!😨😰)
ترس تمام وجودم رو فرا گرفت...اَ...اَ...اصلا نمیدونم چیکار کنم!😟
(قیافه بِ بِ:😟)
رفتم یه چنتا پسر قد بلند گفتم:آقا پسرا!آقا پسرا!)
اونا روشونو به طرف من کردن.
گفتم:اینجا کدوم سیارسسس؟!😟)اونا بهم خندیدن.
یکیشون گفت:هی ریزه داری مارو مسخره میکنی؟!میدونستی آخرین کسی که مارو مسخره کرد چه بلایی سرش اومد؟!😈
من با قیافه ی وحشت زده فرار کردم...پشتمو که نگاه کردم دیدم اونا دارن میان دنبالم...با...یه چیز چرخ دار....(اسکیت بُرد هستش)
و خب اونا سرعتشون رو زیاد میکرد.اون پسرا قیافه های عجیبی داشتن!یکیشون کچل کرده بود و رو سرش عکس اسکلت بود(درستش خالکوبیِ)و اون یکی موهاش بلند بود و از بینیش یه حلقه نقره ای آویزون بود(من حقیقتش اسمشو نمیدونم 😐😅)
بعد همونطور که داشتم میدویدم داد زدم و بهشون گفتم:من ریزه نیسستمممممممم 😢)
بعد اونا خنده ی وحشتناکی کردن.
من اشکم در اومده بود...چرا باید در رو به آسمون سیاره ی دیگه باز میشد؟!
به خودم اومدم و فهمیدم که من تو دستم یه کلنگ دارم!(نابغه!😐انیشتین!😐نیوتون!😐ادیسون!😐فیلسوف!😐دانشمند!😐😑)
بعد وایسادم و داد زدم:ازین جا برید)
و بعد کلنگ رو تکون تکون دادم که برن.
اونا هم همونجا وایسادن و گفتن: بعداً میبینمت😈)و بعد رفتن.
من خسته شدم...نمیدونم این سیاره ی غریب کجاست...حتما خیلی وقته پدرم اومده تو انباری و دیده من نیستم... حتماً نگرانمه😓😞اون موش گفت که بپرم...هیچ وقت نمیبخشمش...😢.......😭
بلند شدم...
بعد چند ساعت راه رفتن دیدم که داشت شب میشد...
خسته و گرسنه بودم...نمیدونستم کجا برم...
وایسادم و میخواستم گریه کنم که یه تابلویی رو دیدم...
که روش نوشته بود:یتیم خانه خیال ها.
اسمش برام آشنا بود!و روی تابلویی که این اسم نوشته شده بود کامل کج شده بود چون اون یتیم خونه متروکه بود.
بعد چند دقیقه سکوت عمیقی شهر رو فرا گرفت...من آروم آروم میرفتم جلو...سکوت شهر طوری بود که فقط صدای آروم پای من به گوش میرسید...رسیدم جلوی در...که یک دفعه همه جا سفید شد..........................﴿خاطرات گـذشته﴾............................. میخوای بری؟)آره چون خانواده جدید اومدن که منو ببرن)اما من تنها میشم،لطفا نرو)اینجا کلی بچه هست،میتونی دوست جدید پیدا کنی.منم هر موقع که شد میام و با خانوادم میبینمت)نه...نه...نه......نهههههههههههههه)بِندا!بجنب منتظرن!)چشم!اومدم! خداحافظ بِرایان....................﴿حال﴾............هَع(تعجب)این.......دیگه.......چی ...بود....
(صــــ☀️ــبــح)
بلند شدم دیدم توی یه اتاق روی یه تختم....که بعد ده دقیقه یه خانم اومد تو اتاق و گفت:بجنبید بیدارشید صبح شده!)بعد درو بست و رفت.
بلند شدم دیدم از روی تخت بالا یه پسر اومد و گفت:سلام،صبح بخیر)من:سلام،صبح تو هم بخیر!)بعد بچه های دیگه ای که تو اتاق روی تخت بودن اومدن.
اون پسره:سلام بچه ها،صبحتون بخیر)بچه ها:سلام،صبح بخیر،بچه ها)من:سلام،صبح بخیر)
بعد دیدم پسره بهم گفت:بیا بریم!)
بعد دستمو گرفت و از اتاق رفتیم بیرون که...
که روش نوشته بود:یتیم خانه خیال ها.
اسمش برام آشنا بود!و روی تابلویی که این اسم نوشته شده بود کامل کج شده بود چون اون یتیم خونه متروکه بود و ته یه بنبست بود.
بعد چند دقیقه سکوت عمیقی شهر رو فرا گرفت...من آروم آروم میرفتم جلو...سکوت شهر طوری بود که فقط صدای آروم پای من به گوش میرسید...رسیدم جلوی در...که یک دفعه همه جا سفید شد..........................﴿خاطرات گـذشته﴾............................. میخوای بری؟)آره چون خانواده جدید اومدن که منو ببرن)اما من تنها میشم،لطفا نرو)اینجا کلی بچه هست،میتونی دوست جدید پیدا کنی.منم هر موقع که شد میام و با خانوادم میبینمت)نه...نه...نه......نهههههههههههههه)بِندا!بجنب منتظرن!)چشم!اومدم! خداحافظ بِرایان....................﴿حال﴾............هَع(تعجب)این.......دیگه.......چی ...بود....
(صــــ☀️ــبــح)
بلند شدم دیدم توی یه اتاق روی یه تختم....که بعد ده دقیقه یه خانم اومد تو اتاق و گفت:بجنبید بیدارشید صبح شده!)بعد درو بست و رفت.
بلند شدم دیدم از روی تخت بالا یه پسر اومد و گفت:سلام،صبح بخیر)من:سلام،صبح تو هم بخیر!)بعد بچه های دیگه ای که تو اتاق روی تخت بودن اومدن.
اون پسره:سلام بچه ها،صبحتون بخیر)بچه ها:سلام،صبح بخیر،بچه ها)من:سلام،صبح بخیر)
بعد دیدم پسره بهم گفت:بیا بریم!)
بعد دستمو گرفت و از اتاق رفتیم بیرون که دیدم به راهرو هست که کلییییی در توشه!
بعد از پله ها دو طبقه پایین رفتیم بعد پسره منو برد یه جایی!
دیدم بچه های زیادی اونجا روی صندلی نشستن و دارن روی میز صبحانه میخورن.
پسره منو کشید و گذاشت روی صندلی و خودشم رو به روم نشست.
بعد یه خانمه اومد.
پسره:سلام،صبحتون بخیر.)
من:آآآآممم...سلام خانم،صبحتون بخیر.)
خانمه:سلام.صبح بخیر بچه ها!چرا انقدر دیر اومدید؟!هر روز دارید دیر میکنید!اگر یک بار دیگه دیر کنید دیگه نمیتونید صبحانه بخورید!
پسره:ببخشید خانم بِدایدادون،تقصیر من بود!)من:ولی...)پسره:🤫)
من:هاع؟!)پسره:بیا بریم از آشپز خونه برای خودمون غذا بیاریم!)
بعد دستمو گرفت و برد تو آشپزخونه.
گفت:من برات میریزم!)
بعد برام صبحانه رو ریخت تو بشقاب،برای خودش هم همین طور!.گفت:خوبه؟)من:آآآه...آره)
بعد گفت:من برات میارم،تو بیا و بشین رو صندلی!)
بعد رفت.من با تعجب به اطرافم نگاه کردم که پسره داد زد:هی کجایی؟!،بیا دیگه.)
بعد من رفتم و نشستم رو صندلی)
بعد پسره شروع به غذا خوردن کرد.
ازش پرسیدم:اینجا کجاست؟!تو کی هستی؟!این بچه ها کین؟!این خانمه کیه؟!)
پسره به لطیفی گفت:ها؟!(تعجب)داری سر به سرم میزاری؟!)من:نهههه نمیدونمممم بگوووووو)پسره:یعنی منو یادت نیست؟!!)من:نههههه)پسره:🙁برای چی؟!)من: ببخشید ولی من نمیشناسمت)پسره با قیافه ی ناراحتی گفت:من.....اینجا.....ای....ن ..بچه... ها........این خان............)
نمیشنیدم چی میگفت:چشمام سیاهی رفت که یهو زیر پام خالی شد و با صندلیم داشتم سقوط میکردم..........من:اااااااااااا😰
بعد یهو چشامو باز کردم دیدم تو بغل یه خانمم!
گفتم:شما دیگه کی هستید؟!)
انقدر خوابم میومد نشنیدم چی گفت.............
صـــ☀️ــبـح)
چشامو باز کردم دیدم یه پارچه ی خیس روی پیشونیمه و روی یه تخت توی یه اتاقم.
دو دقیقه بعد یکی درو باز کرد و اومد تو.
اون همون خانمه بود که دیشب منو بغل کرده بود.
خانمه:اوه!بیدار شدی؟!)
بعد اومد جلو و گفت:بزار ببینم تَبِت پایین اومده یا نه!)
من:اوهههههههممم(نشانه نارضایتی و ترس)
خانمه:نترس من یه غریبه ی مهربونم😊)بعد دستشو گذاشت روی دهنش و خندید.
من:من دیشب کجا بودم؟!منو کجا پیدا کردین؟!)خانمه:دیشب تورو جلوی در یه یتیم خونه متروک پیدا کردم،تو اونجا بیهوش افتاده بودی،بدنت هم سرد بود.
من:اسمتون چیه؟)خانمه:بینا!اسمم بیناست!)من:خانم بینا...)خانمه:بینا صدام کن)من:آه... باشه.....بینا....اینجا کجاست؟)بینا:اینجا خونمه.راستی تو اونجا چیکار میکردی؟!)من:کجا؟!)بینا:جلوی اون یتیم خونه!)من:آهههه...خب...من بی اختیار جلوی اون یتیم خونه رفتم....و......)بینا:و؟؟)من:...و......احساس کردم من اونجا رو میشناسم...)بینا:میشناسی!ولی اونجا که فقط یه یتیم خونه متروکه!)من:زیاد مطمئن نیستم که بخوام بگم...)بینا:آآآآآ...خب باشه عزیزم،بهش فکر نکن.حالا چند سالته؟اسمت چیه؟)من:اسمم بِ بِ هست...۷،۸ سالمه...یعنی بعد تابستون میرم کلاس دوم)
بینا:بِ بِ؟!چه این عجیبی!خیلی هم کوچیکی!خیلی هم ریزه میزه!اوه این حرفارو ول کن،گرسنه نیستی؟!)من:بله)بینا:میرم برات صبحانه بیارم بخوری)من:باشه ممنون)بینا رفت،خیلی مهربونه...راستی دیشب...اون اتفاق.........چرا یادم نمیااادد! من...رفتم جلوی در یتیم خونه...آره!.....بعد همه جا سفید شد و.......یادم نمیاد😟......باید بیشتررررر فکر کنممم.........آها.......اون یه پسر بود....چنتا بچه.......اون خانمه................بِ بِ فکر کن.....فکررررر کنننننننن... بایددددد یادم بیادددد............نمیدونم🥺
بعد دیدم بینا با یه سینی اومد توی اتاق و گفت:بیا....اینم از صبحانه...روی تخت صاف بشین...)به حرفش گوش کردم و روی تخت صاف نشستم....بعد سیتی رو گذاشت رو پام.....دیدم پنکیک با....بزار ببینم چیه!...انگشتمو کردم تو اون مایه ی زرد رنگ و مکیدمش...اون.......عسله😋🍯....بعد تازه یادم افتاد و پرسیدم:بینا...اینجا کدوم سیارست؟!)بینا:چی؟!سیاره!منظورت چیه!داری شوخی میکنی؟!)من:چرا همه اینو میگن؟من نمیدونم اینجا کجاست!)بینا:آه...عزیزم...اینجا زمینه....سیاره ی زمین)من:زمین؟!)بینا:مگه تو از سیاره ی دیگه ای اومدی؟!😯)من:آره...من از سیاره ی بَبی اومدم...)بینا:چی؟!بَبی؟!تا حالا به عمرم همچین اسمی رو نشنیدم...)من:☹️یعنی چی؟چرا هیچکی نمیدونه بَبی کجاست؟!😢)بینا:گریه نکن...گریه نکن....الان میرم از کتاب مطالعه میکنم تا ببینم اسم همچین ساره ای توشون نوشته شده یا نه)
بعد رفت و از قفسه کتاب خونه ی کوچیکش یه دونه کتاب برداشت و نشست پیشم و شروع به مطالعه کرد.......
بعد چند دقیقه گفت: گفتی اسم سیارت بَبیِ؟!)من:آره)بعد دوباره شروع کرد به خواندن و بعد ورق زدن صفحه ها رو مطالعه کرد....بعدش بهم گفت: متاسفانه هیچ سیاره ای به اسم بَبی اینجا نوشته نشده.
من:ولی اونجا وجود داره!تازه من اونجا با پدرم زندگی میکنم!)بینا:مادرت چی؟!)من:مادرم از پدرم جدا شده🙁🥺)بینا:آه ببخشید نمیخواستم ناراحت شی....راستی مگه اونجا طلاق و این جور اتفاق ها هست؟!)من:آره بیشتر خونه و چیزای دیگه اینجا مثل اونجاست)بینا:مردمتون هم شکل آدمای سیاره ی زمینن!چون تو خیلی به آدم شباهت داری!)من:آره اسمشون آدمه ولی پوستشون فرق داره غیر من!شما زمینی ها هم آدَمین؟!)بینا:آره)
من:چه جالب!)بینا:گفتی فقط تو با بقیه ی مردمان فرق داری؟)من:آره اونا پوستشون یه رنگ دیگس)
(بزن بعدیییییی)
خب خب تمامممم.
امیدوارم لذت برده باشید.
لایک کن اگر خوست اومد.
نظر بده و انتقاد کن.
دنبال کن حتماً که گم نکنی منو😅
چالش:جاهای خالی رو پر کن:
۱-من روزه..........
۲-بخاطر.............میگیرم/نمیگیرم.
چالش دوم:دنیای آخِرَت رو خیلی دقیق توصیف کن و بگو که از نظرت چه جوریه؟!
ممنون که مهم ترین داراییتو در اختیارم گذاشتی💕💖
منظورم وقتته💗
13 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
4 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (0)