
سلام، چطورین؟ امیدوارم این پارت مثل پارت های قبل تایید شدنش خیلی طول نکشه... در ضمن ممنون میشم اگه به نظرسنجی جدیدم سر بزنید و نظرتون رو بگید💕
خب قبل از اینکه شروعش کنم میخوام این مسئله رو باهاتون در میون بزارم...، خب یه چیزی هست که فکر کنم تقریبا همه ازش خبر داشته باشن در مورد اینکه اعضا از اینکه در موردشون فیک نوشته بشه خوششون نمیاد... خب من داستان هایی که حالا قبلا نوشتمشون که در مورد خود اعضاست که هیچی چون شروعش کردم تمومش میکنم چون اصلا خوشم نمیاد یه کاری رو نصفه تموم کنم اما این داستان و حالا اگه باز هم فرصت کردم و چیزی نوشتم من راجب خود اعضا و زندگیشون نمیخوام بنویسم فقط از شخصیت و حالاتشون استفاده میکنم وگرنه اگه داستانی برای مثال در مورد جونگ کوک نوشتم این جونگ کوک اون جونگ کوکی که همه ی ما به عنوان آیدل میشناسیمش نیست و کلا یه آدم متفاوته امیدوارم تونسته باشم منظورم رو واضح بگم🥲...اما اگه همین هم به نظرتون ایراد داره میتونم کلا از یه شخصیت دیگه با اسم و شکل و همه چیز متفاوت عوض کنم و کلا فضای داستان حالت رمانی بگیره.. برای من فرق نمیکنه در هر حال
برگشتم سمت تختم و خودم رو روش رها کردم... _ میخواستم بخوابم اما گفتم بهتره قبلش بهت توصیه های لازم رو بکنم که حداقل یه امشبو زنده بمونی دستش رو روی گردنش قرار داده بود و ماساژ میداد ، با نفرت خاصی بهم نگاه میکرد و ازم میخواست صحبتم رو ادامه بدم _ قانون شماره ی یک:تو اتاق من میمونی باید بتونم تمام کار هات رو زیر نظر بگیرم ، قانون شماره ی دو : سعی نکن شب هیچ کاری انجام بدی ، هیچ کاری! ترجیحاً حتی توی خواب غلت هم نزن چون به شدت روی حرکات و صدا ها حساسم و همیشه کلتم کنار تخت خوابمه و با هر صدایی به طور ناخودآگاه بیدار میشم و نشونه میگیرم اینکه تیر رو بزنم یا نه بستگی به شانست داره...پنج تاشون همینطوری مردن بهتره تو هم توی اولین روز سکونتت اینجا به سرنوشتشون دچار نشی... & پنج تا از همراهات؟ _ اوهوم سه تاشون میخواستن تو خواب کارم رو تموم کنن اما سرعت عمل من بالاتر بود و خودشون مردن دو تای دیگه هم یکیشون کابوس دیده بود و توی خواب جیغ کشید منم زدمش اون یکی هم میخواست بره آب بخوره... & پس میگی اصلا نباید حرکتی داشته باشم؟؟ _ اوهوم به نفع خودته & چرا انقدر میخوای همه چیز رو تحت کنترل داشته باشی؟ _ به تو مربوط نمیشه... من میخوابم دیگه تو هم تا سر ساعت دوازده و ربع خواب باش و قوانین رو هم فراموش نکن...
& وایسا دقیقا باید کجا بخوابم اونوقت؟ با دستم تخت اون سمت اتاق رو نشون دادم _ نکنه کوری؟ همونجا باید بخوابی... دیگه بهش توجهی نکردم و فقط چشم هام رو بستم تا خواب نه چندان عمیقم رو آغاز کنم.... یک هفته ای که منتظرش بودم داشت به پایان خودش میرسید، با اینکه فقط شش روز از انتخاب بی اسم به عنوان همراهم میگذشت با توجه به تمرین های سختی که میکرد مهارتش تا حد زیادی ارتقا پیدا کرده بود اما هنوز توی سطح من نبود... توی قسمت وی آی پی هواپیما نشسته بودیم مثل همیشه به پشتی صندلی لم داده بودم و منتظر بودم تا دستیاری که کیم فرستاده بود مزخرفاتش رو شروع کنه، چند تا برگه و چیز های مختلف رو روی میزم قرار داد #مدارک جعلی جدیدته و البته مال اون پسره از بین اون همه کاغذ دو تا شناسنامه رو بیرون کشیدم و با چشم های نیمه باز شروع کردم به خوندن مشخصات جدیدم «کیم نارا» لبخند کجی زدم _ باز هم کیم؟ # خودتون که میدونید انتخابش با من نبوده دستور خود رئیس بوده... توی تمام عملیات هایی که با هویت جعلی داشتم فامیلم رو کیم در نظر گرفته بود و به معنای واقعی کلمه از این حالم بهم میخورد ، از اینکه فامیل خودش رو به من نسبت میداد و حالت سلطه گرانه داشت نسبت بهم متنفر بودم اما کاری هم نمیتونستم بکنم پس فقط نفرتم رو توی خودم ریختم و اقدام به باز کردن شناسنامه ی دیگه کردم
« ایم تک یون» زیر نگاهی به بی اسم انداختم و بعد به دستیار نگاه کردم _ اسم واقعیش اینه؟ # از اونجایی که توی اون مدرسه میشناسنش نمیتونستیم از هویت جعلی استفاده کنیم و بله اسم خودشون هست.. بی اسم.. یا بهتره از این به بعد بگم تک یون حتی بهم نگاه هم نمیکرد ، با اینکه دقیقا کنارم نشسته بود و بدون شک حرفامون رو شنیده بود هیچ واکنشی نشون نمیداد و خیلی جدی به صفحه ی گوشیش خیره شده بود از این رفتارش بدم نمیومد این جدیت قابل تحسین بود...دستیار توضیحات اضافه تری برای من و تک یون میداد و اون هم به دقت گوش میکرد ، وقتی دستیار اطلاعات دقیق تری از مرگ فردی که دوسش داشت میداد میتونستم فشاری که به مشتش میاره رو ببینم و این باعث میشد که بیشتر بخوام این عملیات رو انجام بدم، بدون شک قرار بود درد های زیادی رو توش ببینم... پرواز مون به زمین نشست، ساک و وسایلم رو رو شونه ی اون دو تا گذاشتم و با بیخیالی تمام خودم پیاده شدم ، بعد از خروجمون از فرودگاه سوار ماشینی شدیم که سازمان از قبل ترتیبش رو داده بود و به سمت محل اقامت جدیدمون حرکت کردیم ، خونه ای تقریبا هفتاد هشتاد متری توی یه آپارتمان به شدت شلوغ ، با بوی نم و خاک فضای تنگی که با مبلمان های پوسیده پر شده بود ،جایی که به هیچ عنوان نمیشه توش آرامش داشت...
در حد من نبود اما باید باهاش کنار میومدم، آدمی نبودم که میل به سازگاری داشته باشم اما برای مأموریت لازم بود قابل باور ترین خونه ی ممکن برای دو تا دانش آموز دبیرستانی بی خانمان همین بود و منم انتخاب دیگه ای نداشتم... شروع کردم به گشت زدن اونجا ، دو تا اتاق خیلی کوچیک و دلگیر داشت و منم به محض ورودم به اولین اتاق اون رو برای خودم انتخاب کردم و اتاق دیگه رو به تک یون اختصاص دادم...ثبت ناممون توی مدرسه از قبل انجام شده بود البته نه با هم! ثبت نام من رو کیم خودش با حکم اینکه قیمم هست انجام داده بود و مال تک یون رو به یه نفر دیگه سپرده بود و تنها کاری که ما باید فعلا انجام میدادیم این بود که فردا توی مدرسه حضور پیدا کنیم و علاوه بر تحصیلی که مجبوریم داشته باشیم اطلاعات جمع کنیم... به سختی از خواب بیدار شدم ، این تغییر مکان باعث میشد از قبل هم کمتر بتونم بخوابم و حالا باید آماده میشدم که برم مدرسه، شروع کردم به پوشیدن لباس هام ، یه دامن طوسی با چهارخونه های قرمز که تا بالای زانوم میومد، پیراهن سفید رنگ و یه کت قرمز و کرواتی همرنگ دامنم رو به تن کردم و موهای کوتاه مشکی پر کلاغیم رو با چند تا گیره ی سرخابی رنگ کنار گوشم نگه داشتم و بعد از خوردن یه چیز خیلی مختصر کتونی های آبیم رو پوشیدم و منتظر تک یون موندم...
چند دقیقه ای منتظرش موندم اما انگار قصد اومدن نداشت ، با صدای اعتراض مانندی گفتم: پسره ی ابله نمیخوای بیای؟ همون لحظه از دهانه ی در خارج شد و رو به روم قرار گرفت ، به عنوان کسی که اولین بار با اون تیپ و قیافه دیده بودمش توقع نداشتم توی لباس مدرسه تبدیل به همچین پسر جذابی بشه! اون ترکیب بندی قرمز و طوسی کاملا با حالت صورتش هماهنگ بود و این خوشایند بود....تا قسمتی از مسیر رو با هم رفتیم، البته بدون هیچ حرف ، کلام یا هیچ چیز دیگه! تقریبا صد متری مدرسه بودیم که مسیر مون رو جدا کردیم، اون از راه اصلی رفت و من از کوچه پس کوچه ها برای اینکه اگه کسی با هم میدیدمون یا متوجه میشدن که هم رو میشناسیم یا هر چیز دیگه ای برای عملیات و همینطور خودمون دردسر میشد،،، رسیدم به ورودی مدرسه از همون رنگ درش هم میتونستم تشخیص بدم که به چه جای نفرت انگیزی وارد شدم.. با اینکه من از مسیر طولانی تر اومده بودم زودتر رسیدم و این باعث شد فکر کنم شاید اون پسر من رو قال گذاشته و کلا فرار کرده اما اینطور نبود حدود پنج دقیقه بعد از من وارد مدرسه شد و ورودش با خوش آمد گویی مدیر همزمان شد ، لی دو گیو اول به سمت من اومد و بهم خیر مقدم گفت و برام آرزوی موفقیت کرد و من هم با وجود اینکه میدونستم پشت حرف هاش چه دسیسه هایی هست با لبخند شیرین و دوست داشتنی ای محبت ظاهریش رو پاسخ دادم...
بعد از من به سمت تک یون رفت و پوزخند کجی روی صورتش نشست ، دستش رو به سمت اون دراز کرد ~از دیدار دوبارت خوشحالم ایم تک یون & به همچنین رئیس لی و دستش رو توی دست مدیر گذاشت ، هر دوشون با نفرت تمام بهم نگاه میکردند و این حس خیلی زیبایی رو توی وجودم زنده میکرد... بعد از یه سری صحبت های بی اهمیت ما رو به عنوان دانش آموز های جدید و انتقالی به سمت کلاس ها راهنمایی کردن و تمام این مدت ما درست مثل دو تا فرد کاملا غریبه رفتار میکردیم ، کلاس سه ی B ، خوشبختانه جفتمون توی یه کلاس بودیم، به محض داخل شدنمون به کلاس سعی کردم خودم رو دختر خوب بامزه و دوست داشتنی ای نشون بدم و مثل همیشه موفق هم بودم ، از اونجایی که جفتمون تازه وارد به حساب میومدیم بچه های قلدر مدرسه دو تا صندلی ته کلاس رو بهمون بخشیدن و اولین جلسه ی درس خوندن من توی مدرسه شروع شد اونم با درس ریاضی! و به معنای واقعی کلمه گند زدم من هیچی بلد نبودم اوج تحصیلاتم یاد گرفتن خوندن و نوشتن بود! توی زنگ تفریح تک یون با حالت طعنه آمیزی گفت : هی اصلا چیزی فهمیدی؟؟ _ خودت چی فکر میکنی؟ با تمسخر بهم خندید و گفت : 😂فکر کردم تو همه چیز خوبی فکر کنم زیادی دست بالا گرفتمت، ساری:({sorry} از روی صندلیم بلند شدم و کنارش ایستادم و خیلی آروم بغل گوشش گفتم : تنها چیزی که توش استعداد دارم دیوونگیه پس حواست باشه که دیگه برداشت اشتباه نکنی! از یه قاتل هم توقع حل کردن معادلات ریاضی رو نداشته باش و خیلی با متانت جزوه هایی که بیشتر با اعداد و ارقام بی معنا پر شده بود رو توی صورتش انداختم و از کلاس خارج شدم...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
وقتیمیبینم7ماهپیشانقدرتباهتایپمیکردم
دلممیخادمحوونابودشم🙂😂
😂😂من نسبت به دو دقیقه پیش خودمم همین حسو دارم چه برسه به چند ماه پیش
عالی بود💜 ಥ_ಥ
مرسییییییಥ‿ಥ☕💞
پارت ۱۵ به سیاهی شب از دیروز توی بررسیه...
ی داصتاانح فاانتزی از تهیونگ نوشدم اصمش طلاا بمونححح هارتتون میپوکحححಥ_ಥ🤝😂
واوووووووو منتظرش هستمممممಥ‿ಥ✨
واقعنیی؟؟؟ مایه ی افتخار و فرح بخشیهಥ‿ಥಥ_ಥ
آووریಥ_ಥ💕
7 تای دیگشم ک بتصنಥ_ಥ💕💛
آهههه(๑♡⌓♡๑) مرسییییییಥ_ಥ💕🌊💙
آه خواهشಥ_ಥ💕
اونموقع هم میگمಥ_ಥ
خواستن توانستن است کنارش بزاررر من چشمم به پروفت خشک شد بسکه منتظر موندمಥ‿ಥ
میزاارم اما وقتی تصتچی پااکشون نکنحಥ_ಥ
تستچیییی پاکشون نکنننننಥ_ಥ
گوش نمیکنحಥ_ಥ
تستچی بدಥ_ಥ
عکصح این تصت خیلی کرااشحಥ_ಥ
آریಥ_ಥ
😐😂 چراااا حواس پرت نباش
بح خداا من حواص پرت نیصتم فقط روشن دلم😐ಥ_ಥ
روشن دل باش با چشمانی بیناಥ_ಥ
صاری اما نمیتوونمಥ_ಥ
ಥ_ಥلطفا
صعی میکنمممಥ_ಥ
یح دفعح فک کردم پارت 15 بح صیااهی شب اومدح اما وقتی دیدم نیص:| نگم دیگح چیشد•-•ಥ_ಥ
😂 به خدا ننوشتمش اما میزارم به زوودیی
آه این نتیجح صبرح زیادحಥ_ಥ😐😂
😂😂😂 یکم دیگه صبر کنید فقط یکممم
فقط یکم دیگحححಥ_ಥ
خوش به حال اون فرشته ها که فرشته ی تو انಥ‿ಥ
یکیش ک خدتیಥ_ಥ💕
واقعنیی؟؟؟ مایه ی افتخار و فرح بخشیهಥ‿ಥಥ_ಥ