
سلام بچه ها 🙈⚰️ نفرین خوشبختی پارت² ♡➷ ببخشید طول کشید 😞 بچه ها چیزی تا ۲۵۰ تاییمون نمونده ها 🙂😄

پسر از شدت ترس بیهوش شد. ماری گردن پسر رو با دستاش گرفت و فشار داد. چند ثانیه بعد صدای سوت پلیس ها به همراه سگ های شکاری که سمت ماری میدوییدند شنیده میشد. ماری تا صدای سوت رو شنید از ترس گرخید و پا به فرار گذاشت. وقتی پلیسا رسیدن تنها چیزی که معلوم بود جای پا های قر و قاطی که حتی نمیشه فهمید حدودی اندازه پا رو فهمید و پسر بچه ی بیهوش شده بود.
ماری به سمت قصر رفت. بالاخره به قصر رسید. خدمت کار شخصی ماری جلوی در ایستاد بود و وقتی ماری رسید گفت : آه، بانوی من ، خیلی دیر رسیدید. مادرتون عصبی میشها. چرا نفس نفس میزنید؟ بانوی من ...... چرا...چشماتون....؟! ماری گفت: چه رو مخی تو !! خدمت کار شخصی ماری گفت: بانوی من؟......ام... من عذر میخوام ماری گفت: البته که باید عذر بخوای! مادر ماری اومد. داشت از پله ها پایین میومد و میگفت: ای بابااا. ماری چرا اینقدر دیر اومددیییی!! تنبیه میشی! ماری....چرا چشمات...قرمزهههه ماری گفت : چیکار داری ؟ مادر ماری گفت: چ...چییی!!!! مادر ماری انگار داشت دود از سرش میومد. مادر ماری از خود ماریم ترسناک تر شده بود. ماری دووید و رفت به اتاقش. مادر ماری با عصبانیت به خدمتکار شخصی ماری گفت: چی کار کردی با ماری که اینطوری با من صحبت میکنه¿¡ خدمتکار شخصی ماری گفت: هی...هیچی بخدا بانوی ممم....نن ماری تو اتاقش بود. بعد چند ثانیه چشماش به حالت اول برگشت که یهو یه گربه سیاه با چشمای قرمز پرید روی طاقچه اتاق ماری. ماری به گربه زل زد. یهو گربه دهن وا کرد و گفت: سلوم بچع.

ماری گفت: چرا اینطوری صحبت میکنی؟ گربه گفت : ایششش. ببین اون چشمای قرمزو یادته؟ ماری گفت: آره همین چند ثانیه پیش گربه گفت: دیگه نه هیچ وقت منو میبینی و نه اون طوری میشی. ماری گفت: چرا اینطوری شدم؟ تو کی هستی؟ و گربه گفت: تو منو هیچ وقت دیگه نمیبینی پس جواب دادن به سوالات مسخرس. اینو گفت و پرید بیرون قصر. ماری گفت وایسا...... ولی گربه دیگه رفت بود. ماری با خودش گفت: قصر با این ارتفاع چطوری اومد روی طاقچه؟ و از این ارتفاع پرید بیرون ........ بعد سریع رفت کنار طاقچه و پایینو دید. گربه غیب شده بود!

این اتفاقی بود که توی ۵ سالگی ماری افتاد بود و ماری با ۱۸ سال سن بازم فکرش درگیره اون اتفاقه. ماری(زمان حال) : آه. فکر کنم اون اتفاق توی پنج سالگیم همش یه خواب بوده! آخه پسره که بهش حمله کردم هیچی دربارم نگفت! البته خب ممکنه به خاطر فشار و ترس وقتی بیهوش شد فراموش کرده باشه. اما خب ....... بازم عجیبه...... آه ولش کن خدمتکار وارد اتاق شد خدمتکار گفت: بانوی من، صبحانه آمادس ماری گفت: باشه
تو مدرسه بود. بچه ها بازم دس از سر ماری بر نمیداشتن. ولی اینبار امیلی رو هم اذیت میکردند. ماری داشت توی راهروی مدرسه راه میرفت ک یهو صدای جیغ امیلی اومد و ماری دووید سمت صدای امیلی. وقتی رسید به امیلی با صحنه ای مواجه شد. امیلی: ماری..... ماری...... م....... ر.... یی.... ما........ ریییییییی.......(ΩДΩ) ماری جیغ زد. صحنه ای که باهاش مواجه شد این بود که.......

این داستان ادامه دارد....... (ФДФ) To be continued....... (ФДФ) عکس این تصویر: عکس امیلی (=^-ω-^=)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اروش جونی پارت بعد رو نمیزاری ؟
نمد /:
خب میخواست بوخونم تنبل خانوم
پارت بعد رو بگذار 😐♥️
عالیییییی
عه میسی 😖💞
عالییی💞
مرصی گلم💞 🤧
اخی بیمیرم واس چشمات عشقولی (T^T) هر چقدر دیر دیر بزاری مهم نیست فقط مراقب اون چیشمای زیبات باش کیوتی
مرصی عاجی ژونم 😫💖
پارت بعدی رو میخوامممم
باشه مرسی 😁✨
پارت بعدی لطفاً ♥️
باش مرسی 😇
چرا اینقدر دیر میزلری
کارام نمیزاره 🤶🏻
چشمامم ضعیفه مامانم قانون گذشته 😑🙁👓
شماره چشمم ۴ شده 😐💔
منتظر پارت بعدی