
خب خیلی منتظر داستان بودید نه ؟! پس بدون معطلی دنبالم بیاین (با تشکر مجدد و عذر خواهی از امیر تی چی ای بابت اصکی رفتن از روش)😂
درد وحشت ناکی توی تمام سرم میپیچید روم چشمامو باز کردم چند بار پلک زدم تا چشام عادت کرد خواستم چشمامو بمالم که متوجه شدم دستامو نمیتونم تکون بدم بهشون نگاه کردم با یه جور پیچک بسته شده بود ~هششششش*یو .یون....~هششششش هیچی نگو .به سرعت سرمو دنبالش چرخوندم ولی نبود روی زمین بودیم با نوری که به سختی میشد تشخیص داد *کجایی . و یه دفعه چیزی رو پشتم حس کردم ~اینجام پشتت *من ....نمیتونم ببینمت ~تکون نخور منم نمیتونم ولی تو تمام مدت روی من افتاده بودی *م...ممعذرت میخوام ~مهم نیست فقط به حرفی که میزنم گوش کن هیچی راجع به خودت و قدرتت نمیگی متوجه شدی . دهنمو باز کردم که دلیلشو بپرسم که
درد وحشت ناکی توی تمام سرم میپیچید روم چشمامو باز کردم چند بار پلک زدم تا چشام عادت کرد خواستم چشمامو بمالم که متوجه شدم دستامو نمیتونم تکون بدم بهشون نگاه کردم با یه جور پیچک بسته شده بود ~هششششش*یو .یون....~هششششش هیچی نگو .به سرعت سرمو دنبالش چرخوندم ولی نبود روی زمین بودیم با نوری که به سختی میشد تشخیص داد *کجایی . و یه دفعه چیزی رو پشتم حس کردم ~اینجام پشتت *من ....نمیتونم ببینمت ~تکون نخور منم نمیتونم ولی تو تمام مدت روی من افتاده بودی *م...ممعذرت میخوام ~مهم نیست فقط به حرفی که میزنم گوش کن هیچی راجع به خودت و قدرتت نمیگی متوجه شدی . دهنمو باز کردم که دلیلشو بپرسم که
صدای تکون خوردن چیز سنگینی اومد و بعد یه نور یواش وارد اتاق شد حدس میزنم از یه پیچ وارد شد نزدیک اومد و یه کم بالا رفت و اجازه داد ما چهره رنگ پریده بیگ یوم رو ببینیم #اوه چه غافل گیریه زیبایی ،چطور ممکنه یه چشمه خون خودش با پای خودش پاشه بیاد اینجا . با دستاش مقداری از موهامو بلند کرد و بود کرد ،،هوووم ~دهنتو ببند عوضی #اوه یونگی . و در یک چشم به هم زدن پشت من رفت #راستشو بگم از دیدنت خوشحال نشدم ولی خب چه میشه کرد حداقلش اینکه اگه تو اینجا باشی جیمین نمیتونه اتحادشو کامل کنه و جواهر مال من میشه *تو هرگز دستت به جواهر نمیرسه #اووومممم یادم نمیاد بهت اجازه داده باشم حرف بزنی . از حرص جوشش قدرت رو توی رگام حس میکردم داشت فوران میکرد که یونگی با یکی از دستاش که پشتش بسته شده بود گوشه لباسمو کشید ،دستمو مشت کردم و هیچی نگفتم و نفسمو با حرص دادم بیرون #آره خوبه همینجوری خوبه عصبی شدن باعث میشه بامزه تر بشی نزدیکم اومد و زانو زد ترس تمام وجودمو گرفته بود دستامو محکم تر کردم دقیقا یک ثانیه دیگه لازم بود تا قدرتم ناخواسته بروز کنه دیگه خیلی داشت نزدیک میشد چشمامو بستم نفسشو روی صورتم حس میکردم داشتم از فشار و ترس میمرد که
هون صدای جا به جا شدن اومد و این بار دوتا نور وارد شد کم کم فضای اطرافم قابل دیدن شده بود ولی اصلا صحنه زیبایی نبود چون حالا یه گرگ هم وارد غار شده بود (چیه فک کردین جیمینو بقیه میان نجاتشون میدن باید بگم زهی خیال باطل)خودمو جمع تر کردم بیگ یوم که حالا عقب تر رفته بود بلند شد ایستاد #لی یانگ یادم نمیاد دعوتت کرده باشم ٬منم یادم نمیاد تو قرارمون گفته باشم که اجازه داری یکی از گروگان ها رو اذیت کنی . اوففف خدارشکر # نیازی به اجازه تو نیست ٬اِ جدی خب پس بزار بهت نشون بدم عواقب کارت چیه # بیصبرانه منتظر توضیحتم . چشماش درخشید یه دفعه به هم حمله کردن با دیدن این صحنه ها انقدر ترسیدم و عقب رفتم که یونگی له شد حالا که دیدم بود انقدر ترسیدم خیلی بیشتر ازش خجالت میکشیدم
(یونگی) یه فکری به سرم زد یه فکر خوب ~پیس ،،لیا *چچچ چیه ~هشششش آروم باش من یه نقشه دارم خب *ببب باشه ....هر چی باشه قبوله ~خب برای رفتن از اینجا باید از قدرتت استفاده کنی *مگه نگفتی ازش استفاده نکنم ~این فرق داره باید یه جوری با قدرت من ترکیبش کنی *آخه چه جوری ~یه راه داره ولی نمیدونم عملیه یا نه *امتحانش ضرر نداره ~پس گوش کن ببین چی میگم دستمو بگیر . به هر سختیی بود از پشت دستاشو گرفتم ~خب حال سعی کن قدرتت رو نوک انگشتات جمع کنی *باشه سعیمو میکنم . تمام تلاشمو گردم که کنترلش کنم و به سر انگشتام هدایتش کنم دستای یونگی حسابی گرم شده بود و کم کم داغ میشد . انقد که یه لحظه دستمو کشیدم که سریع توی دستاش گرفتش ~ول نکن خیلی خطرناکه تحمل کن . نوک انگشتامو به زمین رسوند وقتی زمینو لمس کرد احساس عجیبی بهم دست داد. بیگیوم ولی یانگ همچنان غرق دعواشون بودن اصلا حواسشون به ما نبود . زیرم نرم شد داشتم فرو میرفتم . لبمو گاز گرفتم که نا خوداگاه جیغ نکشم نفسام تند شده بود چون میترسیدم دست یونگی رو محکم تر گرفتم ~چشماتو ببند . سریع اطاعت کردم و وقتی بازشون کردم نور چشمامو نوازش کرد صورتم و دستام زخمی بود ولی دستام باز شده بود با شادی به پشت برگشتم که خوشحالیمو با یونگی تقسیم کنم
ولی فقط دستا و صورت پر از زخمش از گودالی که چند دیقه پیش ازش بیرون اومدیم بیرون بود به سختی بالا کشیدمش و یه گوشه خوابوندمش باورم نمیشد گودال نا پدید شد کمک یونگی کردم که بلند شه و هر چقدر که توان داشتم جمع کردمو به سمت غار راه افتادم (جیمین) همینجوری اینجا وپاینستین پاشین باید بریم دنبالشون با سرعت از غار خارج شدیم امید وار بودم بیگیوم یا لی یانگ بلایی سرشون نیاورده باشن بعد از چند دیقه توی جنگل سر گردون بودیم صدای ناله ضعیفی شندیم دنبال صدا رفتیم و با لیا که به سختی یونگی رو همراه خودش میاورد با دیدنم لبخند بی رمقی زد و همراه با یونگی روی زمین افتادن (لیا) دیگه نفهمیدم چی و چطور اما با دیدن جیمین خیالم راحت شد و بی هوش شدم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
آجیییی ری اکشنی که گفتی گذاشتم داره میاد
شایدم اومده
نمی دونم
وایی عالی بود پارت بعدو بزار لطفا😄
عالی بود خیلی قشنگه کی گفته کلیشه ای داستانت
دیگه مهم نیست مهم نظره شماعه که به نظرتون کلیشه ای نیست خوشحالم که به نظرتون خوبه
اونی سوزانا 💜
کجایییییی 💜💜💜❤
خوبی؟🥲
پارت بعد کی میاد؟🥲
سلام آجی آره خوبم تو خوبی 😉 فردا آخرین امتحانمه میزارم 💞
میسی
نگرانت شدم
خیلی خوب بود اجی سوزانا .بی صبرانه منتظر پارت بعد هستم🍭😍
چشم حتما زوده زود میزارن
مرسی نفس💕🙂
خیلی قشنگه و به نظرم اصلا هم کلیشه ای نیست
ممنون نظر لطفته
عالی پارت بعد
چشم
جونمییی
نزدیک بود بازم جیغ بزنم🙆♀️🤦♀️🤷♀️
دفعه بعد جیغتو در میارم 😅😅😉😉
خیلی خوب بود این پارت
امیدوارم درسا زیاد اذیتت نکنه چون خودم دارم از بین میرم کلاس تیزهوشانم دارم برای اینکه قبول شم سال بعد الان دارم از خستگی میمیرم اما سعی میکنم که کارامو انجام بدم تازه گیتارم هست🥲😐
الان دارم بیهوش میشم فعلا بای😂👻✋🏻
آهه میفهمم آجی جون
وای منم موقع امتحان تیزهوشان خیلی حالم بد بود و درسام زیاد بود اما تلاش کردم و قبول شدم تو هم تلاش کن حتما به اون چیزی که میخوای میرسی💞
راستی داستانت عالی بود
فالوم کن بک میدم😊
ماچ به کلت
ممنون بابت دلگرمی
چطوری؟
خوبم
خودالو شکل