سلام دوباره برگشتم این قسمت دوم همون روزه ولی از زبان خواهر کوچک یاسین امیدوارم همیشه شاد باشید
از زبان یاس
خدای من صبح شده دباره دادتشم تنهام گذاشت ومن موندم واین عروسک کوچولوم ولی الان تو این آواره چکار کنم خدای من من ناشکری نمیکنم فقط میگم اگه محکم تر بود بهتر بود حالا ولش کن امروز چکار کنم برم بیرون خوبه دعا میکنم بتونم یه دوست خوب پیدا کنم فقط یکم میترسم اگه مصخرم کنن چکار کنم(یاس ویاسین دوتا کودک خیال پردازن) یه صدایی شنیدم عروسکم بود خیلی خوشحال شدم گفت: نگران نباش پیشتم منم دلم رو زدم به دریا وآروم آروم از کوه پایین رفتم داداشم میگفت این یه تپه هسته ولی نمیدونم برای چی اینقدر بزرگ بود
بالاخره به شهر رسیدم خیلی میترسیدم چون تنهایی به شهر رفته بودم نمیدونستم چکار کنم ادامه دادم تا چند تا بچه دیدم گفتم میتونم بیام بازی آخه دلم میخواد بازی کنم خیلی تنهام دادتشم هم پیشم نیسته که با اون بازی کنم🥺 اونا گفتن آخی تو کوچولو مامان وبابا نداری چون تو خیلی زشتی فکر کنم دیدنت ترسیدن وفرار کردن یا شاید هم مردن😂اشکم در اومد خواستم گریه کنم گفتم شما مامان وبابا دارین چون ناچارن اگه ناچار نبودن مینداختنتون دور چون شما خیلی بدین فقط بلدین بقیه رو ناراحت کنین و دلشون رو بشکنین که یه دفعه گریم اوج گرفت😭از زبان راوی حال یاس خیلی بد شد واز هوش رفت بچه ها از کارشون خیلی پشیمون شدن قیافه بچه ها😱 کمک میخواستن یکی رو پیدا کنن که یاس رو ببره بیمارستان هیچ کس پیدا نشد که........
که صدای یک مرد کخن سال رو شنیدن گفت: چی شده بچه ها چرا داد میزنید وگریه میکنین گفتن: این دختر کوچولو حالش خیلی بده میشه ببرینش بیمارستان پیرمد قبول کرد به شرطی که بچه ها تعریف کنن که چی شد بچه رو سوار یه نیسان آبی کرد واز بچه ها خواست که سیر تا پیاز ماجرا رو براش تعریف کنن بعد از تعریف ماجرا به بیمارستان رسیدن اون پیرمد بچه رو کول کرد وبا صدای بلند گفتن یه بیمار اورژانسی داریم یه دکتر مهربون اومد جلو وگفت چی شده یکمی معاینش کرد وگفت خوب شد رسوندینش مگر نه از دست میرفت.....
از زبون پیرمرد .......
خوب شد که اون بچه ها کمک خواستن ولی کار خیلی زشتی کردن که با یه کودک اونطوری رفتار کردن بچه ها رو بردم بیرون وبهشون با اخم کوچکی گفتم خب بچه ها رو اذیت میکنین بچه ها با پشیمونی گفتن :آره اونقدر نگران او بچه بودن که گریشون گرفت😭گفتن:ببخشید واقعا من با صورتی خندون گفتم بخشید ولی اونم باید ببخشتون باید بهم یه قولی بدین باهم گقتن چه قولی
گفتم : شما باید قول بدین که همیشه مراقب بچه هایی مثل این دختر باشین همه باهم قبول کردن
از زبان راوی:وقتی حال یاس خوب شد همه بچه ها ازش معذرت خواستن ویاس قبول کرد به شرطی که با هم دوست بشین اوناهم قبول کردن به شرطی که دیگه جلوی اونا از حال نره ونگرانشون نکنن اونم قبول کرد به شرطی که دیگه بچه های خوبی بشن اونا قبول کردن به شرطی دیگه از اون حرفا بهشون نزنه قبول کرد دخترک صداش رو نازک کرد وگفت:اسمتون چیه آقا مهربون پیرمرد گفت:اسمم جواده اما تو بهم بگو عمو جواد باشه بعد عمو جواد کودک رو بغل کرد ورسوندش به پارک چون کودک دروغ گفت که خونم تو پارک از کوه بالا رفت وسرجاش دراز کشید.....
از زبان یاس......
مرسی که همراهم بودی کوچولو واقعا حرفت درست امروز من با چندتا بچه دوست شدم وبا عمو جواد آشنا شدم امرووووووووز بهترین روزه عمرمه و چشمان کوچکش را بست تا بخوابه
میخوام یه چند تا نکته بگم این قسمت همون روزی بود که کودک وستاره با هم آشنا میشدن ولی از زبون یاس از این به بعد نوبت نوبت روز ها رو از زبون هر کدوم از بچه ها تعریف میکنم راستی ببخشید پارت اول خیلی خیلی صوتی زیادی دادم و تشکر میکنم از خانوادم امیدوارم که خوشتون اومده باشه نظر یادتون نره شاد شاد باشید خداحافظ
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
داستانت قشنگه ولی اگه اونجا نمیگفتی پدر مادرشون زنده هستن بعد یهو تو پارت های بعدی میاوردیشون بهتر میشد
ولی بازم ممنون😊😊😊
داستانت خوبه ولی از نظر من یه چند تا ایراد داره، اول اینکه غلط املایی زیاد داشتی و دوما اینکه اکثر کاربرها داستان های هیجان انگیز و ماجراجویی رو می خونن. اگه می خوای داستان های بقیه و اون هایی که برترند رو مطالعه کن، می بینی اکثرا هیجان انگیز اند. سعی کن ایده هات رو بیشتر کنی و بیشتر از تخیلت استفاده کنی و داستانت رو جالب کنی و یه نکته ی خیلی مهم ( از واژه های منفی توی تستت کمتر استفاده کن) این نظر منه و گرنه هرجوری که خودت دوست داری ادامه بده :)
باشه حتمی نظر خواننده برام مهمه فقط بعد چند قسمت که گذشت هیجانی میشه بابت نظرت ازت ممنونم