
لطفاااااااا حمایت کنید:)))))

(هاگوارتز) نارسیسیا: تو فکر میکنی این جادوگر سیاه واقعا وجود داره؟ تا الان حمله های زیادی به وزارت خونه گزارش شده. لوسیوس: نمیدونم...و واقعا نظری ندارم. به نظرم اون قدری قوی هست که نخوایم دست کمش بگیریم. نارسیسا چیزی نمیگه. همین طور که وارد حیاط میشن با گروه زیادی از جادو آموزا رو به رو میشن که سر و صدای زیادی به پا کردن. لوسیوس با قلداری از بین جمعیت راه باز میکنه. درست وسط حلقه، آندرومیدا و بلاتریکس، در هر حال دوئل هستن. نارسیسیا نگاهی تاسف باری به خواهر بزرگ ترش ، بلاتریکس میندازه. بلا که متوجه حضور اون میشه، با شوق زیاد نارسیسیا رو برای پیوستن به اون دو تا ، دعوت میکنه : سی سی ، تو هم باید طرف دیگه ی طلسم رو بگیری تا ببینیم چه اتفاقی میوفته. نارسیسا متعجب از پیشنهادش به آندرومیدا نگاه میکنه و بعد بلا با نگاهش اون رو تشویق میکنه. نارسیسیا چوب دستیش رو از رداش بیرون میاره و یک طرف دیگه رو میگیره. اما بلافاصله بعد از ارتباط گرفتن چوب دستی ها با هم، نیروی زیاد و غیر قابل کنترلی محیط رو میگیره. سه خواهر با تلنگری از هم جدا میوفتن. همه در شوک این اتفاق جادویی بودن. رودولفوس لسترنج از کنار بلاتریکس جلو میاد : تماشا کنید گندزاده ها...همهمه ای بلند میشه....-این قدرت واقعی اصیل زاده ها رو ثابت میکنه. آندورمیدا : خفه شو لسترنج! خواهر های بلک بدون توجه به دعوای اطرافشون کنار هم میرن. آندرومیدا: این یعنی چی؟ بلاتریکس با ذوق و خوشحالی که نمیتونه پنهونش کنه: این به این معناست که ما با هم میتونیم کارای فوق العاده ای انجام بدیم. نارسیسا که دست کمی از خوشحالی خواهراش نداره : یعنی که بین ما یه پیمان قوی وجود داره. و کسی نمیتونه اونو بشکنه. نگاهی به اطراف میکنن و با خنده شلوغی رو ترک میکنن.

(پنج سال بعد) دروئلا بلک: دیگه نمیتونید اونو ببینید. اگه همچین کاری کنید، شما هم به سرنوشت اون دچار میشید. اشک از چشمای نارسیسیا جاری میشه. مادرش کنار اون میشینه و اونو در آغوش میگیره. بلاتریکس با نگاهی ناامید به بیرون پنجره نگاه میکنه. (5 اگوست، 1969) خواهر های بلک با خوشحالی وارد اتاق میشن. بلاتریکس عکس توی دستش رو نگاه میکنه و میخنده. نارسیسیا عکس رو از دستش میکشه. آندرومیدا : نارسیسیا چقدر خوب افتادی. حرف زدن و خندیدن اونا با وارد شدن سیگنئوس بلک، قطع میشه: همین الان چوب دستیت رو پس بده! بلاتریکس: من اونو پس نمیدم، آره با اون صحبتتون درباره ی ازدواجم رو میشنوم. دقیقا میدونم چه اتفاقی داره میوفته. سیگنئوس : این، ضروریه! خون اصیل زاده ها داره ضعیف تر میشه. ما باید مطمئن باشیم که خاندان بلک همچنان قدرتمند میمونه. مشخصه که مشنگ ها همینجوری دارن حکمرانی میکنن. اونا خون ضعیفی دارن و به دنیای ما تعلق ندارن...بلا با حالتی مسخره وسط حرف پدرش میپره: من حتما با یه اصیل زاده ازدواج میکنم...اما همین الان ؟ بعد از اینکه تازه از اون مدرسه ی مزخرف خلاص شدم؟ در ضمن، ازدواج من با انتخاب خودمه. من راه خودمو میرم. من کاری به رتبه ی خونی مسخره ی داخل ذهن شما ندارم. مادر؟لطفا.. و اینجوری اون از دروئلا، طلب پشتیبانی میکنه. دروئلا بدون صبر کردن میگه: ساکت شو. تو توو دوران تحصیلت توو هاگوارتز زیادی آزاد بودی. داری زیاده روی میکنی. سیگنئوس به بلاتریکس حمله ور میشه: اگه یه بار دیگه بخوای این مزخرفات رو تحویل من بدی اون وقت فکر میکنم باید یکم اون مغز کوچیکتو به کار بندازیم و چوب دستیش رو کنار سر بلا تکون میده. دروئلا کنار شوهرش می ایسته: سیگندوس...به نظرم کافیه.

سیگنئوس بلک، به چشمای سمج بلاتریکس زل میزنه و بعد رهاش میکنه: تو مایه ننگ خانواده ای. تو اول از همه ازدواج و میکنی و این خونه رو ترک خواهی کرد. بلاتریکس با عصبانیت روش رو برمیگردونه. سیگنئوس برای واضح کردن بحث رو به بقیه دختراش با لحنی محکم و عصبی میگه: خانواده ی ما یکی از بهترین خانواده های خاندان بلک هست. شما همتون موظف هستید به خون اصیلی که دارید پایبند باشید. اگه شما مطیع قوانین و اصول خاندان نباشید، از این خونه رونده میشید و از ذهن خاندان پاک! آیا متوجه شدید؟ اون بدون اینکه منتظر جوابی باشه از اتاق خارج میشه. دروئلا : داری گوش میدی بلاتریکس؟ اون که سعی میکنه حرص و بغض خودش رو پنهان کنه سری تکون میده. دروئلا بلک رو به نارسیسیا و آندرومیدا میکنه و اونا هم بدون اینکه چیزی بگن سرشون رو پایین میارن. بعد از اینکه دروئلا اتاق رو ترک میکنه بلا به سمت کمدی چوبی میره و در اون رو باز میکنه: بازی کردن با خاطراتم؟ آندرو: خوشحالم که مخالفتت رو با مامان و بابا اعلام کردی بلا، منم باهات موافقم. بلاتریکس رشته ای از خاطرات خودش رو داخل یه ظرف شیشه ای میریزه. آندرومیدا ادامه میده: من نمیخوام با یه غریبه به خاطر رتبه ی خونیش ازدواج کنم. (2 سال بعد) بلاتریکس: آواداکادابرا....طلسم درست عمل نمیکنه و دوباره امتحان میکنه: آواداکادابرا....آوادا..آندرومیدا برتی باتز با طعم چرک گوش رو تو دهنش میزاره. بلا اون رو تو دستش تف میکنه: بسیار خب. و دنبال آندرو میدوه. بلا سعی میکنی آندرومیدا رو بگیره و شکلات رو تو دهنش بزاره. نارسیسیا: خیلی خب بسه...این چندش آوره. و با حرکات اونا میخنده.اما با تکون خوردن بوته ها، لبخند رو لبش کمتر میشه.

به سمت خواهر بزرگترش بلاتریکس میره: بسه...بهت گفته بودم این یه طلسم نابخشودنیه بلا...وزارت خونه داره تعقیبمون میکنه. بلا: بس کنید...پشتم وایستید. بوته ها بیشتر سر و صدا میکنن. سه خواهر چوب دستیشون رو بالا میارن. اما با بیرون اومدن تدی تانکس، جا میخورن. آندرومیدا با دیدن دوستش لبخندی میزنه و چوب دستیش رو پایین میاره. تدی به سمت اونا قدم برمیداره. آندرو: تد...و متوجه حضور خواهراش میشه...تانکس...فکر میکنم یه سال تو هاگوارتز همکلاسی بودیم. نارسیسیا ادامه میده: آره همون پسره از هافلپاف...ماگل بورن(مشنگ زاده) و جوری نگاش میکنه که انگار موشی کثیف جلوشه. بلاتریکس دیوانه وار میخنده. تد: سلام..امم..من این ...بلا وسط حرفش میپره وکنارش وایمیسته: و اینا دقیقا چین؟ یه سری عکس از زندگی فلاکت بار مشنگیت؟ تد با تعجب میگه: اوتا دعوت نامه جشنن. بلا نگاهی تحویلش میده که انگار پاش رو از گلیمش دراز تر کرده. اما تد ادامه میده: دوستام امشب توی پاپ برنامه دارن. منم دعوت نامه ها رو پخش میکنم چون میخوام شب خوبی رو براشون بسازم. آندرو با نگاهی نافذ : اونا..موسیقی اجرا میکنن؟ تد که از رفتارش جا خورده :آره...تو که اونا رو بهتر میشناسی. نارسیسیا دخالت میکنه: ما نیازی به دونستنش نداریم. تد با کمی مکث: خب اگه خواستید.... دعوت نامه ای بهشون میده..میتونید بیاید. آندرو نگاهی به خواهراش میکنه و با قیافه ی کجی تشکر میکنه. تد لبخندی تحویلش میده: شاید امشب ببینمتون. بلا با چوب دستیش حمله میکنه: برووو! اینجا رو ترک کن! و زیر خنده میزنه. آندرو اونا رو همراهی میکنه. وقتی بلاتریکس و نارسیسیا برمیگردن، به تدی نگاه میکنه و لبخند میزنه.

صدای خنده ها میپیچه. خاطره ها عوض میشن...نارسیسیا: بلا، به نظر میرسه تو و رودولفوس دوستای خوبی شدید. بلا برمیگرده: رودولفوس لسترنج؟ آندرو و نارسیسیا میخندن. آندرومیدا با عشوه ادامه میده: مالفوی چطور؟ و بلا میزنه زیر خنده وتکرار میکنه: رودولفوس...اما یهو خندش قطع میشه...صبر کن...رودولفوس! واقعا فراموش کردم. اون میخواست امشب لرد سیاه رو ملاقات کنه. دخترا از جا میپرن. بلاتریکس در حالی که رداش رو میپوشه پیشنهاد میده: شما هم میاید؟ آندرومیدا: معلومه. اگه جادوی جدیدی گفته بشه، دوست دارم اونجا باشم. میرم ردام رو بیارم. و از صحنه خارج میشه. بلاتریکس رو به نارسیسیا میکنه: رودولفوس؟ واقعا؟ نارسیسیا: خب چیزیه که خارج از کنترلته. در هر حال..من پیشنهاد میکنم امشب مراقب باشیم. همه جا تاریک میشه. رودولفوس: قربان...حتما سو تفاهم شده. اینا سه خواهری هستن که دربارشون باهاتون صحبت کردم. بلاتریکس جلو میاد: من بلاتریکس بلک هستم. رودولفوس جلوش رو میگیره. بلا بی توجه بهش ادامه میده: و مطمئنم میدونید که من و خواهرانم از بالاترین....ساکت! کلماتی که از دهن لرد سیاه بیرون میومد باهث شدن بلاتریکس فرمانبرداری کنه. بلا با تعجب نیم نگاهی به رودولفوس میندازه. ولدمورت به سمت بلا برمیگرده: من درباره ی خاندان بلک شنیدم. مغرور ترین و پایبند به اصول...و همین طور...اصیل . بلا لبخند کمرنگی میزنه و با افتخار سرش رو بالا میگیره. لرد سیاه ادامه میده: هرچند شما...دانش آموزان هاگوارتز هستید. آلبوس دامبلدور برای رتبه های خونی ارزشی قائل نمیشه. رودولفوس: قربان...بلاتریکس جایگاه قابل توجهی در وزارت خونه داره و ...بلا: و برنده جایزه دوئل در هاگوارتز. ولدمورت با نیشخندی بهش نگاه میکنه: بسیار خب...با من دوئل کن! با من ...دوئل کن...بلاتریکس بلک.

بلا ردش رو باز میکنه و به رودولفوس میده. لرد سیاه و بلاتریکس با هم ادای احترام میکنن و چند قدم از هم فاصله میگیرن. بلا حمله میکنه. ولدمورت بدون اینکه عکس العملی نشون بده ورد رو خنثی میکنه. بلا از سخت ترین ورد هایی که بلده استفاده میکنه و بالاخره لرد سیاه دست به کار میشه و ورد خودش رو به سمتش برمیگردونه. بلا مقاومت میکنه. لرد سیاه از فرصت برای حمله استفاده میکنه و حملات خودش رو شروع میکنه. بلاتریکس سعی میکنه ورد ها رو خنثی کنه. سرعت ولدمورت خیلی زیاده و به خاطر همین بلا فرصت حمله نداره. لرد سیاه، هاله ای از نور سفیدی مثل رعد به سمت بلا میفرسته و بلا میتونه اون رو با چوب دستیش نگه داره. بلاتریکس بلک وجد زده از اون چه که پیش اومده ورد روبه خود لرد پرتاب میکنه و اون جاخالی میده. چوب دستیش رو به طرف بلا میگیره و دورش رو با طنابی نامرئی میبنده. چوب دستیش از دستش میوفته و خودش روی زمین زانو میزنه. بلا تقلا میکنه. ولدمورت چوب دستی بلاتریکس رو برمیداره و به سمتش میگیره: بجنگ. بلاتریکس: چوب دستیمو گرفتی. لرد سیاه، به جای هدف قرار دادن بلاتریکس، چوب دستی رو به سمت آندرو و نارسیسیا میگیره. ولدمورت: عشق و ترس...ضعفن...تمرکز کن! (بزنید بعدی)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اون تیکه که لوسیوس اومده بود خواستگاری نارسیسا رو نگفتی😂
عالییییی بود🌸
لطفا ادامه اش رو بزار عالیییهه🥺💕💕
فوق العاده بود 💚 💚 💚
مرسیییی💛
عالیه💖ادامه بده
مرسییییی...چشم^^
عزیزم حس نمیکنی عکست شبیه منه؟؟ البته اینترنت بزرگه میخوام بهت بگم عیب نداره😍🤎
سلام گلم...میدونی، واقعا به صورت تصادفی این اتفاق افتاده:) من این عکس رو از پینترست پیدا کردم، خوشحالم باهاش مسئله ای نداری^^
فداتشم😍 خودم میدونم دنیای اینترنت خیلی وسیعه، داستانت عالی بود 🥺🥺💕💕