9 اسلاید صحیح/غلط توسط: لیانا ۲ انتشار: 3 سال پیش 1,386 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
ناظر عزیز و محترم لطفا منتشرش کن🙏💕 راستی بچه ها از همتون به خاطر حمایتاتون ممنونم💖خیلی بهم انرژی میدید💕
الیا: هوووی با توام...تو با.غ هستی ؟
-هان؟ هیچی داشتم فکر می کردم اگه حدس تو درست باشه واسه عروسی مارسل که ش.ک.م.م جلو تر از خودم راه میره. وای خدایا نه...خیلی ضا.یعه ست.
الیا: هیچم ضا.یعه نیست...من می خوام خاله شم...تو به فکر عروسی مارسلی...من این چیز ها سر.م نمیشه. همین الان میریم جواب آزمایشت رو می گیریم تا تکلیفت روشن شه.
-من نمیام...
الیا: همونطور که بزور بردمت آزمایش الان هم بزور می برمت جوابش رو بگیری.
-وای نگو تو رو خدا من تازه بیست و یک سالمه خیلی زوده واسم.
بلند خندید و گفت:
-خوب تا سال دیگه که به دنیا بیاد بیست و دو سالت میشه. خیلی هم خوبه. مامان هر چی جوون تر بهتر...والا بخدا. پاشو انقدر هم به این چیزا فکر نکن. اگه ادرین بفهمه خیلی خوشحال میشه.
سوار ماشین شدم و گفتم:
-وای آخه خیلی زود بود...الیا می تر.سم. اصلاً اگه ادرین نخواد چی؟
الیا: ادرین غ.ل.ط کرده. خیلی هم دلش بخواد.
تمام مسیر الیا در مورد بچه حرف میزد و اینکه باید بهش بگه خاله...می گفت باید پسر باشه تا شیطون باشه و من با لج می گفتم:«نخیر، من دختر می خوام.»
بالاخره انتظار من و الیا تموم شد و جواب رو روی میز گذاشت مثبت بود. حسی که داشتم قابل گفتن نبود از طرفی داشتم از خوشحالی اینکه مامان میشم بال در می آوردم از طرفی می ترسید.م ادرین ناراحت شه...
بعد از اون هم با حرف دکتر تعجبم بیشتر شد.حدود دو هفته ی دیگه دو ماه از بار.دا.ری.م می گذشت...تقصیر خودم بود که واسه ی رفتن به دکتر می تر.س.یدم. آخر هم اگه اجبار الیا نبود امکان نداشت آزمایش می دادم.
الیا: تبریک میگم خانم طراح...
-الیــــا
الیا: جونم؟ چرا قیافه ات اینطوریه؟
-درسم چی؟
الیا: اووو اصلاً ارزش داره بخوای بخاطر درس خوشحالی مامان شدنت رو خراب کنی؟ مرخصی می گیری...
یه نگاه به برگه آزمایش کردم...من واقعاً بچه ام رو دو.ست داشتم؟
آره دوس.تش داشتم. عا.شق ادرین بودم و حالا یه بچه می تونست زندگی.مون رو کامل کنه. با کشیده شدنم تو ب.غ.ل الیا جیغی از روی خوشحالی زدم و گفتم:
-چ.ته دیو.و.ن.ه؟
الیا: خیلی خوشحالم مری...خیلی...
تو شوک مادر بودنم بودم که الیا گوشیم رو از دستم کشید و گفت:
-یه زنگ بزن به مامانت اینا هم بگو دیگه...مطمئنن خوشحال میشه بفهمه داره نوه دار میشه.
گوشی رو از دستش کشیدم و گفتم:
-نه اول می خوام به ادرین بگم...بعد مامان اینا.
الیا: او چه صبری داری تو...می خوای تا شب که ادرین میاد صبر کنی؟
-چاره ای نیست دیگه. می خوام خوشحالیش رو از نزدیک ببینم.
الیا: به نظر من که به بهونه اینکه واسش نهار ببری برو آموزشگاه و بهش بگو...
فکر بدی نبود. یه جور سورپرایز بود واسش...حیف پدرجون فرانسه نبود وگرنه می تونستم خوشحالیش رو از نزدیک ببینم. تصمیم گرفتم شب که ادرین برگشت خونه با هم بهش زنگ بزنیم و خبر نوه دار شدنش رو بهش بدیم. یه نگاه به ساعتم کردم. کلی وقت داشتم.
-الیا تو هم میای کمکم؟
الیا: معلومه که میام مامان مری...مگه من میزارم تو دیگه دست به سیاه و سفید بزنی؟
.................................................. .................................................. ..
یه نگاه به ظرف غذا انداختم و گفتم:
-الیا به نظرت تزیینش نکنیم؟
الیا: مری بیخیال بابا تو واسه کار دیگه می خوای بری.
ظرف رو از دستم گرفت و گفت:
-اصلاً این ظرف رو بده من تزیینش با من تو برو یکم به خودت برس که رنگت شبیه گ.چ سفید شده.
به ظرف اتاقمون رفتم. لباس صورتی روشنم رو همراه یه دامن رنگی پوشیدم. آرایش نسبتاً غلیظی کردم تا از بی حالی صورتم کم شه. کیفم رو بدست گرفتم و از اتاق خارج شدم و گفتم:
-الیا چی شد؟
الیا: آماده ست مامانی.
با هم دیگه سوار آسانسور شدیم که گفت:
-می رسونمت و منتظر می مونم تا بیای.
-نه ممنون زحمتت میشه ...
الیا: چه زحمتی؟ ناسلامتی رفیقمی......
سوار ماشین شدیم وظرف رو ازش گرفتم و گفتم:
-نه خیالت راحت من خودم بر می گردم تو هم برو که یکمی درس بخونی.
الیا: آخ راست میگی آخرین باری که درس خوندم رو اصلاً یادم نیست. البته تا تو هستی دیگه نیاز نیست من درس بخونم.
و صدای ضبط رو زیاد کرد و گفت:
-دو.ست جون امروز رو بی خیال درس... فقط عزیز خاله رو بچسب که هنوز نیومده انقدر واسم عزیزه...
-من مگه میزارم بچه ام به تو بگه خاله؟ با اون حرف زدنت واسه بچه ام بد آم.وز.ی داری.(الیا برای بچت بد . اموز.ی داره؟😂😐)
الیا: واه واه حالا انگار بچه اش چی هست. دلشم بخواد خاله مثل من داشته باشه. خوشگل نیستم؟ که هستم. مهربون نیستم؟ که هستم. مهندس نیستم؟ که هستم فقط بچه ندارم که اونم مهم نیست.
هر دو به این حرفش خندیدم. نزدیک آموزشگاه رسیده بودیم. لباسم رو مرتب کردم و با نگه داشته شدن ماشین ظرف غذا رو برداشتم و از الیا تشکر کردم و به سمت آموزشگاه راه افتادم.
به در آموزشگاه که رسیدم یاد اون روزی افتادم که رفتم تو ب.غ.ل ادرین...وای که چقدر خجالت کشیدم. به در ورودی که رسیدم یاد اولین باری افتادم که ادرین رو توی آموزشگاه دیدم و بهش سلام کردم و اونقدر افت.ضاح جوابم رو داد. اون موقع تو خیالم هم تصور نمی کردم که یه روزی ز.ن ادرین باشم.
به منشی با لبخند سلامی کردم و گفتم:
-کلاس آقای اگراست تموم شد؟
لبخند مو.ذی زد و گفت:
-بله تمام شده الان هم با پشتیبان کلاس داخل اتاقشون هستن.
وا حالا زنی.که دیو.ونه فکر کرده واسم مهمه. اون پشتیبانی که ادربن داشت چهل سال سن داشت و به ادرین نمی خورد. با کفش های پاشنه تق تقیم که عاش.قش.ون بودن و هر وقت می پوشیدم حس بزرگی بهم دست می داد به سمت اتاق ادرین رفتم. یکم از در اتاقش باز بود.
از صدای خنده هایی که می شنیدم جا خوردم. خیلی واسم آشنا بود ولی به یاد نمی آوردم. یکم از در رو آروم باز کردم و از چیزی که می دیدم کل وجودم سرد شد. ل.ه شدم...داغ.ون شدم...صدای شکس.تن قلبم رو به وضو.ح می شنیدم. کلرا روی صندلی کنار ادرین بود و اونقدر بهش نزدیک شده بود که تقریباً دیگه سرش روی ش.و.نه ادرین بود. همشم میگفت ادرین جونی حالا قبول میکنی با.هم باشیم؟ و به یه سری برگه ای که تو دست ادرین بود با صدای بلند می خندید.
دستم روی دستگیره در خشک شد. اشکم از گوشه ی چشمم راه خودش رو پیدا کرد و قطره قطره پایین می چکید. نفسم ت.ن.گ شده بود. ظرف غذا از دستم افتاد و با صدای بدی شکست. تمام محتوایاتش روی زمین ریخت.
هر دو با ترس سرشون رو بالا آوردن و تو یه لحظه نگاهم به نگاهش گره خورد. تمام بدنم شروع به لرز.ید.ن کرد. این بود جواب عش.قی که نسبت بهش داشتم؟؟؟ دست لرزونم رو روی گونه ام کشیدم تا اشکم پاک شه...برگه آزمایش رو از تو کیفم در آوردم و پرت کرده تو صورتش و به سمت در دویدم.
به صدای ادرین که می گفت:
-مرینت اشتباه می کنی...مری سوء تفاهم شده...بیا از خودش بپرس...مری صبر کن دیو.ونه کجا میری؟ با توام...
گوش ندادم و تند تر دویدم. دیگه بچه ام واسم مهم نبود...دیگه هیچی واسم مهم نبود. بچه ای که باباش یه مرد خ.ی.ان.ت.ک.ار همون بهتر که نباشه.
یه نگاه به پشت سرم انداختم هنوز داشت دنبالم می دوید. تاکسی جلو پام ترمز کرد. سریع سوار شدم و در جوابش که گفت:
-کجا خانوم؟
جیغ زدم:
-آقا برو...خواهش می کنم برو...فقط برو...
خودم نمی دونستم کجا می خوام برم. اشکام از روی گونه ام پایین می چکید و دستای یخ کرده ام به شدت می لرزید. من اح.م.ق رو بگو که می خواستم سورپرایزش کنم.
راننده: کجا برم خانم؟
آدرس خونه ی الیا رو دادم و سرم رو به شیشه تکیه دادم و اشک ریختم. چرا باهام این کار رو کرده بود؟ اون کلرای ..... چی داشت که من نداشتم؟؟؟ یعنی تموم این یک سال داشت بهم خی.ا.ن.ت می کرد و فقط از روی اجبار باهام مهربون بود؟؟؟
با رسیدن به خونه الیا اینا از تاکسی پیاده شدم که گفت:
-خانم کرایه تون؟
به طرف ماشینش برگشتم و کرایه ام رو حساب کردم و منتظر بقیه پولم نشدم. دستم رو روی زنگ فشار دادم. اشک هام می ریخت و موهام دور صورتم ریخته بود. حدس می زدم تمام آرایشم هم راه افتاده رو صورتم ولی دیگه مهم نبود. با باز شدن در و ورود به حیاط الیا بیرون دوید و گفت:
-این چه وضعیه؟ چی شده؟
صدای هق هق گریه ام بلند شد و همونطور که آستینم رو روی صورتم می کشیدم تا اشک هام پاک شه گفتم:
-الیا...ادرین
الیا اومد سمتم و شونه هام رو تکون داد و گفت:
-ادرین چی؟ حرف بزن مری
-اونو بهم ترجیح داد. اون کلرای.......رو به من ترجیحش داد.
دستم رو گرفت و به سمت سالن بردم و همونطور که لیوان رو پر از آب کرد و به دستم داد گفت:
-بخور عزیزم آرومت می کنه. شاید اشتباه می کنی...
لیوان رو پس زدم و گفتم:
-با چشم های خودم دیدم...اشتباه نمی کنم.
دیگه به سک سکِ افتاده بودم. لیوان آب رو بزور به خوردم داد و کنارم نشست و گفت:
-از اول تعریف کن ببینم.
-چی رو تعریف کنم هان؟ اینکه کلرا دیگه رو تو ب.غ.ل ادرین دیدم؟ صدای خنده هاشون هنوز تو گوشمه.... ...
هول شد. نمی دونست چی بگه؟
دیگه نمی خواستم به خونه اش برگردم. از طرفی نمی خواستم به مامان بگم چون اینطوری خوشحالی مارسل از یادشون می رفت. اشک هام رو پاک کردم و گفتم:
-الیا من این بچه رو نمی خوام. چیکار کنم؟
الیا: بی.خ.ود نمی خوای. این بچه چه گناهی داره؟ شاید اشتباهی شده. شاید اصلا ادرین با اون نیست .به بچه چیکار داری تو؟ اگه همه اینا سوء تفاهم شده .بعدا پیشمون میشی. اگه این کارو کنی.
دوباره گریه ام شروع شد. بچه ام رو دو.ست داشتم. دلم نمی اومد بک.ش.م.ش...دی.وونه شده بودم...با خودم گفتم:
-به ...تنهایی بزرگش می کنم.
الیا: به مامانت گفتی؟
-نه بابا چی رو بگم؟ فقط برگه آزمایشم رو تو آموزشگاه انداختم و اومدم بیرون. اما نمی خوام فعلاً کسی بفهمه. حتی نمی خوام مامان از ماجرا امروز با خبر بشه.
الیا تو فکر فرو رفت و یکم بعد گفت:
-به نظر من این چند وقت برو خونه اقای اگراست...هر چی باشه ادرین فکر نمی کنم با فاصله یه طبقه ازش زندگی کنی...از طرفی اگه به اقای اگراست بگی همه جوره هوات رو داره. نظرت چیه؟
شونه ام رو با بی تفاوتی بالا انداختم و گفتم:
-نمی دونم بخدا...اصلاً مغزم از کار ا.ف.ت.ا.د.ه.
الیا: بهترین کار همینه. شمارش رو بگیر و بگو تا وقتی فرانسه نیست میری خونه اش...
فکر بدی نبود. اما الان اصلاً آمادگی حرف زدن با پدرجون رو نداشتم. سرم رو با دو دستم محکم گرفتم و سعی کردم به خودم مسلط شم.
چند تا نفس عمیق کشیدم و شماره پدرجون رو گرفتم.
با دستای لرزونم شماره ی پدرجون رو گرفتم. هنوز چند تا بوق نخورده بود که گوشی رو برداشت و گفت:
-جلسه ام عز.ی.ز.م...
با گفتن این حرف اشکم سرازیر شد و گفتم:
-اما پدرجون...
انگار فهمید که گریه می کنم. بعد از یه مکث کوتاه که فکر کنم واسه خارج شدنش از جلسه بود، با صدای نگران گفت:
-چیزی شده؟ خوبی دخترم؟
انگار منتظر این حرف بودم. جواب دادم:
خوب نیستم پدرجون. اصلاً خوب نیستم.
پدرجون: چی شده دخترم؟ داری گریه می کنی؟
-پدرجون ادرین بدون اینکه به من بگه کلرا رو کرده پشتیبان کلاس...
پدرجون: اشتباه می کنی عز.یز.م. کی بهت گفته؟
شروع کردم به تعریف کردن ماجرا بعلاوه بار.دا.ر بودنم و اینکه می خوام یه مدت از ادرین دور باشم و بعد تصمیم بگیرم که ج.د.ا بشم یا باهاش بمونم. هر چند فکر نمی کردم دیگه زندگی.مون ا.د.ا.مه پیدا کنه. اون با کلرا جونش خوش بود. از اول هم نباید زود تصمیمی می گرفتم.
بعد از تموم شدن حرفا هام پدرجون قبول کرد که این چند وقت برم خونش در عوض بعد از اینکه ادرین حسابی تنبیه شد و من هم یکم اعصابم آروم شد بشینم درست و منطقی با ادرین صحبت کنم. ازش تشکر کردم و گوشی رو قطع کردم. همزمان مادر الیا از راه رسید و واسه اینکه وضع اف.ت.ضا.حم رو نفهمه سریع ازش خداحافظی کردم و از خونه خارج شدم.
باز خوب شد مادرش فهمید حالم خوب نیست و سوال پیچم نکرد که چی شده و واسه چی گریه کردم وگرنه دوباره اشکم راه می افتاد. به خونه که رسیدم از نگهبان پرسیدم ادرین اومده یا نه که گفت:
-همین چند لحظه پیش با عجله رفتن. سراغ شما رو هم گرفتن. چیزی شده خانم؟
سریع به طرف آسانسور رفتم و گفتم:
-نه فقط اگه اومد نگید که من اومدم خونه...همین...
نگهبان: باشه فقط چرا؟
به نگهبان شک داشتم. مطمئن بودم اگه ادرین یکم بهش مژدگانی بده بی خیال حرف من میشه واسه همین چند تا یورو از تو کیفم درآوردم گذاشتم روی میزی که پشتش نشسته بود(تو کی انقدر پو.ل.دار شدی.؟😐 _ الان تو انتضار داری من با یه ادم معروف از.دوا.ج کنم و هیچ پولی نداشته باشم؟😐) گفتم:
-مش.ک.لات خوانوادگی.همین
لبخند چ.ن.د.ش آوری زد و گفت:
-خیالتون راحت باشه خانم.
اول به آپارتمان خودمون رفتم. چند دست لباس برداشتم طوری که نفهمه برگشتم خونه و داخل ساکم ریختم و رفتم واحد پدرجون...کلید زیر گلدون جلو در بود. سریع در رو باز کردم و وارد خونه شدم. توی آینه یه نگاه به خودم انداختم. افت.ض.اح تر از همیشه با رنگ پریدگی شدید و خطوط سیاهی که از چشم هام پایین ریخته بود.
ساکم رو یه گوشه انداختم و خودم رو ول کردم روی کاناپه...تازه یاد بچه ام افتادم و دوباره اشکم راه افتاد. دستم رو گذاشتم رو ش.کم.م و گفتم:
-مامانی غصه نخوریا. خودم همه جور هوات رو دارم. دیگه بجز تو هیشکی واسم نمونده...
گوشیم زنگ خورد. مارسل بود.
9 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
39 لایک
بچه ها پارتت بعد منتشرششش شد💗
پارت بعدی کی میاد
ناظرا برسی نمیکنن
پری سیما یه چی کشف کردم اگر سه ماه از عضوت در تستچی گذشته باشه تست ها زود تر منتشر میشن
واو...پس واسه همین مال خواهرم زود منتشر میشه
اره دقیقا
اجی نیومد کههههه
ناظرا برسی نمیکنن
هععععیییی چرااااااااا نمیااادددددد
عالی بود
ممنون
عالی بود
پارت بعدی رو زود بزار
اوخی مرینت مامان شد ❤️
مرسی
طبق تحقیقات من حداکثر انتشار یک تست ۲ ساعت یعنی ۲ ساعت طول میکشه که تست منتشر شه بعضی وقت هام ممکنه ۴ ساعت بستگی داره
الان ۲ ساعته تو برسیه شاید ساعت ۱۱ منتشر بشه
وای عالی ییییی ییییی بود اشکم درومد😭😭😭😭😭😭😭❤❤❤❤❤❤❤❤💔💔💔💔💔شیطونه میگه با دمپایی ابری و چاقو برم سراغ ادرین و کلرا😐😐😐😐😐 🔫🔫🔫🔫بعدی و زود بزار دق کردم از فضولی
ممنون
داخل برسیه
ساعت ۷و نیم هست چرا پارت بعد رو نذاشتی؟😥☹
الان تو برسیه
😭
مال منم از دیروز تو برسیه😣
اجی منتشر نشد کهه
منم الان باید برممممممم
نمیدونم اجی چرا نمیشه.
ایشالا زودتر خوب بشی💕💜