
📰من سه تا داستان دیگه هم قراره بزارم.یکیشون فن فیکشن تمام چیز های عجیب و غریب هست.دو تای دیگه رو خودم نوشتم و فن فیکشن نیستن.🗞
سه دختر غرق کارشان شده بودند و حضور شخصی که با غرور کنار آنها ایستاده بود را احساس نکردند.شخص یانا گراهام نام داشت.دختری از گریفندور که نمیگذاشت ماگل زاده بودن اش جلویپیشرفت اش در جادو را بگیرد.فقط یک هفته گذشته بود و اسلایترینی ها با زخم زبان های شان یک روز آرام برای ماگل زاده ها نمیگذاشتند.یانا دختری مهربان بود اما،هیچ وقت سرش را پایین نمی انداخت و از حق اش دفاع میکرد.حتی اگر به ضرر دیگران باشد...یانا عادت نداشت توجهی به او نکنند.صدایش را صاف کرد و با لحنی تند گفت: -اشکالی نداره که بشینم؟؟ سلینا سرش را بلند کرد و به یانا خیره شد اما دو دختر دیگر اهمیتی ندادند.سلینا میدانست ان دو دختر اسلایترینی با او دوست نمیشوند،اما ممکن بود یانا با او دوست شود.سلینا لبخندی زد و با تکان دادن سرش گفت که میتواند بشیند.
یانا به اطراف نگاهی انداخت تا صندلی خالی پیدا کند.اما هیچ صندلی خالی ای در کتابخانه نبود.***کاتیا خوشحال بود که دیگر برای موهای سفید اش مورد تمسخر قرار نمیگرفت اما،احساس میکرد دیگر خود اش نیست.آن روز هم خاطراتی که شب به انها فکر میکرد فراموش کرد.دو نامه ی مچاله شده را از روی تخت برداشت و دوباره خواند.هر روز برایش دو نامه می امد.از مدرسه بوباتون و اهتینگو......یعنی او ادمی مهم بود که هر روز برایش نامه می آمد؟؟تصمیم گرفت او هم نامه ای به دو مدرسه دهد.نمیدانست کار درستی است یا نه.اما اتفاقی که چهار روز قبل برایش افتاده بود،ثابت میکرد جادو حقیقی است.کل روز به ان خاطره فکر میکرد تا آن خاطره را فراموش نکند.میدانست کار درستی نیست که قاب اویز را نگه دارد....برای اولین بار احساس خاص بودن داشت و میخواست قاب اویز را نزد خود نگه دارد.
صدای همهمه ای از طبقه پایین به گوش اش میرسید.کتجکاو شد بفهمد چه اتفاقی افتاده است.از اتاق بیرون رفت و با عجله به پایین رفت.مقابل درب ورودی یتیم خانه پستچی با بسته ای بزرگ و نامه های بسیار ایستاده بود.بچه ها ذوق کرده بودند و فکر میکردند بسته برای انها است.پستچی استخوانی و بور بود.سرش را خاراند و با صدای بلند گفت: -کاتیا لسترنج؟!این بسته برای اوست... پستچی مکثی کرد و اصافه کرد: و البته نامه ها... سکوتی ناخوشایند در یتیم خانه برقرار شد.بچه ها ناامید و بی حال شدند.احتمالا ارزو داشتند نامه ای به انها دهند و یک بسته بزرگ برایشان بفرستند.کاتیا فقط میتوانست با تعجب به پستچی خیره شود.خانم پریگرینت از سالن غذا خوری بیرون آمد و به سمت پستچی رفت.
کاتیا تا به حال ندیده بود خانمپریگرینت وارد سالن غذا خوری شود.او واقعا عجیب رفتار میکرد...***یانا ترجیح داد ایستاده مقاله تاریخ جادوگری را کامل کند.کتابی قطور را از قفسه پشت امیلیا برداشت و روی میز انداخت.کتی با صدای گوپی که با برخورد کتاب به میز ایجاد شد سرش را بالا اورد و گفت: -مواظب باش گندزاده!ما همدارسم مقاله مینویسیم. یانا توجهی به کتی نکرد و کاغد پوستی و قلم خودنویس اش را بیرون آورد.یانا با کفش اش صدای تق تقی درست میکرد.برای دو دختر اسلایترینی این صدا واقعا آزار دهنده بود.امیلیا نفس عمیقی کشید و چوبدست اش را برداشت.تکانی داد و طلسمی را زیر لب گفت.صندلی ای کنار یانا ضاحر شد.
نیویورک سوت و کور بود.دکه ای کوچک کنار خیابان اسکندرز تنها قسمت روشن در انجا بود.پیرمردی در آن دکه سالیان سال کار میکرد،با خستگی به اطراف خیره شده بود.هوا ابری و خاکستری رنگ بود.پیرمرد تا زمانی تنها بود که شخصی نقابدار با شنلی سیاه رنگ وسط خیابان ضاحر شد.ارام قدم برمیداشت و مطمعن از کاری که میخواست انجام دهد.
رو به پیرمرد گفت: -اخبار درباره گلرت گریندل والد رو داری؟؟ پیرمرد زیر چشمی به شهص نگاهی انداخت و آرام پاسخ داد: -گریندل والد سال ها پیش مرده...یک سال بعد از مرگ آلبوس دامبلدور.... شخص پوزخندی زد و گفت: -مطمعن نباش.....زنده ست و داره نقشه هاش و میکشه.... پیرمرد با بدخلقی پرسید: -تو کی هستی؟؟ -اومم.......من نقابدار اولم......اومدم برای ماموریت...... -از کجا ندونم شما هممثل ولدمورت و گریندل والد نیستید..... -تو فقط باید اطلاعات بدی نه کار دیگه ای....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
میشه ی داستان مالفوی هدی بنویسی که دختر ولدمورت جز ارتش دامبلدوره و دوست دختر دراکو عه
وایییییییییییی عالیییییییییییییییییییی😍💚💚💚💚💚💚 توصیفت از شخصیت ها از اتفاقات....عالیههه.....حس مرموزی داستانت خیلی خوبه....💚💚💚
💚💚💚💚اخجونمییییییی برگشتییییییی
کتی
راستی آندورمیدا فک کنم هانا از تستچی داره میره
چراااا
رونا الان پارت اول استرنجر فینگز و میذارم.
اومدم زنگ تفریح بین کلاسا😐😂😂
منم سه دیقه دیگه انلاینیم شروع میشه😂🗞
😂😂😂
کی مدرسه تموم میشه؟😐😂😂🧋
ممد کامنتام و منتشر نمیکنه😐
مدرسه من ۱۲ تموم میشه
آاااا از اون لحاظ باید خودمون و ازش خلاص کنیم
دقیقا
خوشبحالت من ۲ مدرسم تموم میشه
عالیییی بودددد💚💚💚
💚💚💚
ممنونم عاجی که منو آوردی تو داستان عالی بود
ناظر شدنت هم مبارک باشه😍
ممنوننن❤
عالی بوددددد😍
💙💙💙💙💙نظر لطفتهه
ناطر شدممممممممم
تبریکککک
💚💚💚💚
بالاخره این بشر داشتانشو گذاشت
راستی اندورمیدا داستان جدید موخوام بزارم حمایت کن😐🧃
😂😂😂حتما همایت میکنم
داستان گذاشتی بهمبگو بیام بخونم
باش
نوشتم داره بررسی میشه