
بچه ها این رمان رو میتونید برای شناخت بهتر من دنبال کنید و اینکه جسیکا یه جورایی مثل اوسی من میمونه و جسیکا رو خود من فرض کنید چون علایقم با اون چیزایی که تو داستان اومده که جسیکا دوست داره یکسانه
سلام من جسیکا ترزا هستم یه دختر دورگهی 10ساله و عاشق رنگ بنفش من کلی دوس رفیق دارم چند تاش کریستینا عشق رنگ قرمز و موسیقی سولو که اسم کاملش سولینا و عاشق رنگ صورتی و دختر خیلی اجتماعی هست و دینا که عاشق طبیعت و شکلات کاکائویی رنگ مورد علاقش هم طلایی خب اینا چند تاش بود اینا اکیپمن یه اکیپ 4نفره🙆
من 9سالم که بود کریستینا و دینا و سولو رفتن هاگوارتس میگفتن ظاهر قدیمی داره و انگار که یه پسره اونجاس به اسم پیتر که دوستام منو با اون شیپ میکنن اذیت میشدم گفتم نکنن قبلا میکردن الان هم میکنن فقط به زبون نمیارن من نمیدونم این پیتر چیه کیه یا چجوریه فقط امیدوارم مزاحم نباشه
بگذریم منو دوستام فردا صبح زود سوار قطار میشیم و به سمت هاگوارتر حرکت میکنیم راستی پس فردا هم تولدمه اما امروز میگیریم خیلبییییی هیجااان دارم خب و آدیه که از صبح روز قبلش لباسا رو آماده کنم خب همه چیزو اماده گذاشتم و در اتاق رو باز کردم و رفتم تو حال وای چقدرخونه سوت و کوره بابام رو مبل نشسته یرش تو گوشی مامانم هم تو اشپز خونه سلام دادمو رفتم تو دسشویی صورتمو شستمو مسواک زدمو ... اومدم صبحانه خوردم
خب حوصلم سر رفته بود نشستم رو مبل گوشیمو برداشتم که دینا بم مسیج داد بازش کردم دینا:سلام کانی خوبی؟ دینا: کریس و سولی رفتن پارک من الان تو راهم تو هم میای بیایم دنبالت ؟ جسیکا: چییی چرا الان ب من میگید دینا:به منم الان گفتن جسیکا:من نمیتونم بیام باید از قبل به مامانم میگفتم دینا:به مامانت بگو میزاره تنها بیای ما بیایم دنبالت؟ جسیکا:بیخیال نمزاره دینا: تو بگو شاید گذاش جسیکا:نمیییییییزاره دینا:مامانم باهاش حرف زده بگو تو سرم رو به سمت آشپز خونه چرخوندم ماماااان چی؟ میشه دینا اینا بیان دنبالم با دوستام بریم پااارک؟ ........... هیچی دیگه به طرز معجزه آسایی موافقت کرد
خب رفتم تو اتاق و لباسامو پوشیدم بعدم اومدم موهامو شونه کردم و یه بالم لب زدم و یه کرم مرطوب کننده و پریدم بیرون که ماشینشون دم در بود و بابام داش با بابای دینا میحرفید سلااام دی دی سلام کانی (من لقبم کانیه) باباها:هن؟ کانی؟ دی دی ؟
خب رفتم تو اتاق و لباسامو پوشیدم بعدم اومدم موهامو شونه کردم و یه بالم لب زدم و یه کرم مرطوب کننده و پریدم بیرون که ماشینشون دم در بود و بابام داش با بابای دینا میحرفید سلااام دی دی سلام کانی (من لقبم کانیه) باباها:هن؟ کانی؟ دی دی ؟ اینا لقبامونه بابااااا خیلی خب و بعد بای بای به سبک پدران و راه افتادیم به سمت پارک وقتی رسیدیم دخترا همه اونجا بودن خاب حدود نیم ساعت تو پارک چرخ زدیم و حرف زدیم من گفتم بچه ها کاشکی پول همراهمون بود کریستی:من دارم وایییییییییی پس بریم اونجا سوپر مارکت هست تا ساعتای 12ظهر چرخیدیم تو پارک اخرش واقعا حوصلمون سر رفته بود رفتیم تو پارک بغلی داشتیم میرفتیم سمت پارک که سولینا گف یه جای خوب تو پارک سراغ داره و وقتی رسیدیم به پارک ما رو برد اونجا من :سو....سوووو......س..سووولی.. اینجا بود جلی خوبت؟ یه گوشه تاریک و ترسناک؟ نه بعد از ابنجاست خااب باشه داشیتم میرفتیم که من خودمو چسبوندم به سولینا سولو:چته؟ من:میترسم کریس :از دینا یاد بگیر من:به نگاه به قیافش بنداز عین اینایی که سکته کردن کریس:یا خووووداااااا چیشدی توو دینا:هی....ه...هیچی من:نووووور نوووورا میبینم نور را دریابید که راه راست را به شما نشان میدهد دددددددددددددددددد همه دخترا یه دفعه بدو بدو از من جدا شدنو رفتن به سمت همون نوره
ب... بچه ها من ..میترسم اصلا شوخی خوبی نیس و آروم آروم رفتم همون جایی که اونا رفتن ملت:سوووووووووووووررررررپراااااااااییییییزززززز من :جیییئیییییغ یکککک تولد حسابی واسم گرفته بودنبا کلی ریسه تزئینی و دختر خاله هامو دختر داییهامو دخترا و مامان باباهاشون و همچنین مامان بابای خودم و خیلییییی خوش گذشت
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خفن
پارت دو رو هم الان میزارم