انیونگ چطورید؟ خب این اولین داستانیه که دارم تو فضای مجازی به اشتراک میزارم و انیدوارم حمایت کنید و اینکه این داستانو خودم دارم مینویسم ........بزن اسلاید بعد!
افسانه ها
داستان درباره دختری هست به نام
پارک بک هورانگ
۱۸ سالشه
مادر پدرش هردو پرستارن و همیشه بیمارستانن و سرشون خیلی خیلی خیلی شلوغه
بک هورانگ فقط دو تا دوست که دوستای خیلی صمیمیش هم هستن داره
پسر:ژانگ وو هان
دختر:پارک چان شینگ
هردوتاشون همسن بک هورانگن
(هیچ رابطه احساسی بین وو هان و بک هورانگ وجود نداره!)
بک هورانگ یه حیوون خونگی داره که روباه نه دم
اون میتونه با موجودات افسانه حرف بزنه! درسته موجوداتی مثل روباه نه دم و ایم......میتونن بعد از یه سنی شبیه انسانا شن و مثل اونا حرف بزنن اما قبل از اون سن نمیتونن !!فقط وو هان و شینگ از این داستان خبر دارن و کس دیگه ای جز اونا نمیدونه
دلیل اینکه میتونه با موجودات افسانه ای حرف بزنه اینه که الماسی در قلبش پنهانه که ۱۰۰۰ سال قبل از به دنیا اومدن بک هورانگ گم شد ولی در قلب این بک هورانگ پیدا شد
هیچ کس از اینکه بک هورانگ تو قلبش یه الماس خیلی با ارزش وجود داره خبر دار نیست!حتی خودش!
یکی هست که تو ۲سالگی بک هورانگ اونو از شر ایموگی که میخواست بکشتش خلاص کرد
اون پس از ۱۶ سال دوباره اون مرد رو میبینه و بعدش اتفاقاتی میافته!
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
1 لایک
عام سلام
میدونم هیچ فالوری ندارم یا حتی ممکنه ینفرم اینو نبینه
اما من گوشیمو عوض کردم و اکانت تستچیم پرید و رمزشم یادم نیست
اوم اره دیگه
اگه یموقع خواستم داستان و ادامه بدم تو این اکانتی که دارم باهاش کامنت میزارم داستانم میزارم
زود بزارش حمایت میکنم
گوماع....اوک امشب یا فردا پارت یک و میزارم