
سلام🥲واقعا ببخشید به خاطر دیر شدنش این هفته خیلی سرم شلوغ بود و به احتمال زیاد آبان رو فقط بتونم آخر هفته پارت جدید بزارم نمیدونم..در هر حال سعی کردم به جبران دیر شدنش این پارت رو بیشتر بنویسم💕
شاید این رنگ سفید مثل یه ستاره بینشون میدرخشید... برگشتم خونه ، آسمون نشون میداد به زودی خورشید غروب میکنه، هوا نسبتا سرد بود و به نظر میرسید که توی روز های آینده سرد تر هم میشه اما با وارد شدن به اون فضا سرما کم کم از وجودم جدا شد و جاش رو به گرمایی عمیق و دلنشین داد...ذوق زیادی که برای دیدن لباس هاش داشت به وضوح مشخص بود و در مقابل این ذوق و هیجان تنها کاری که میتونستم بکنم زدن لبخند و چیدن لباس ها یکی یکی روی زمین بود تا به خوبی بتونه بهشون نگاه کنه، اتاق رو ترک کردم و مشغول نوشیدن دمنوشی شدم که لحظاتی پیش آمادش کرده بودم، توی اون آرامش صدای جیغش پرده ی گوشم رو مورد حمله قرار داده بود، با اینکه اذیت می شدم چیزی نگفتم حقش نبود بخوره توی ذوقش! فقط صبر کردم تا وقتی که مثل همه ی دخترا پرسش بزرگ « چی بپوشم؟؟» براش پیش اومد..:) با صورت بامزه اما در عین حال پریشان مانندی اومد پیشم + اینا خیلی قشنگن! ممنون واقعا سرم رو به معنای تایید تکون دادم_ اوهوم خواهش میکنم. + میگم فقط به نظرت کدومش مناسب تره؟؟ من واقعا نمیتونم بینشون انتخاب کنم! _ از من که نمیخوای نظر بدم؟ چون من واقعا نمیدونم! چند روزی مونده تا اون شب وقت داری انتخاب کنی خودت در موردش فکر کن...
وقت انتخابش تموم شده بود ، چند دقیقه ی دیگه ساعت ۱ و ها یون تبدیل به دختری ظریف و زیبا می شد ، توی اتاق با تمام لباس هاش تنها بود و من در فاصله ی چند متری از در با اضطراب مسیری رو میرفتم و بازمیگشتم ، نمیدونستم چطوری جلوم ظاهر میشه و بدتر از اون نسبت به واکنش خودم نسبت به اون هم آگاهی نداشتم! باید صبر میکردم و چشمم رو به عقربه های در حال حرکت ساعت میدادم ، نصف صفحه ی ساعت رو طی کرده بودند اما همچنان ها یون بی صدا داخل اتاق بود کم کم نگران شدم ، نکنه اتفاقی براش افتاده؟ میخواستم در رو باز کنم اما میترسیدم آماده نباشه و بعد سوءتفاهم ایجاد شه برای همین دقایقی دیگه رو هم به انتظار نشستم ، ظاهرا قصد نداشت بیاد بیرون! عزمم رو جزم کردم و در حالتی که چشمام رو بسته بودم در اتاق رو با شتاب زیادی باز کردم ، در به دیوار برخورد کرد و صداش توی فضای غرق در سکوت اتاق میپیچید ، حرفی نمیزد و واکنشی نداشت! حداقل من که چیزی نمی شنیدم برای همین با احتیاط چشم هام رو باز کردم و از کف اتاق شروع کردم به برانداز کردن، آخرین نقطه ای که نگاهم روش متمرکز شد ها یون بود با قدی بلند ، پوستی سفید که در کنار موهای بلند مشکی رنگش و لباسی که به تن کرده بود بیشتر خودنمایی میکرد
اونطور که از فضای اتاق پیدا بود داشته تک تک لباس ها رو یکی یکی میپوشیده تا ببینه کدوم مناسب تره! لباسی که اون لحظه به تن داشت پیراهن بلند مشکی ای بود که تا روی زانو هاش میومد ، با توری براق که دامن بلند و آستین های لباسش رو تشکیل میدادند ، موهاش روی شونه هاش رو پوشونده بودند ، نمیخواستم به خاطر این اوضاع حالت خجالت داشته باشم پس با حالت جدی ای وارد اتاقش شدم با عجله شروع کرد به جمع کردن لباس هایی که روی تخت انداخته بود + چرا انقدر زود اومدی من هنوز کارم تموم نشده! به دیوار تکیه دادم و بار دیگه بهش نگاه کردم _واو! این زیادی خوشگله نمیخوای که عوضش کنی؟ همینطوری خیلی خوبه! وقتی بهش صفت خوشگل رو دادم صورتش حالت خاصی گرفت که توصیف دقیقش توی کلمات ممکن نیست و فقط میشه گفت که وجهه ای از خجالت بود... تونستم توجیهش کنم که با همین لباس خیلی عالی به نظر میرسه و نیازی به تعویض دوباره ی لباس نیست و حالا نوبت کاری بود که تمام این هفته رو منتظرش بودم ، رو به روش ایستادم چند قدم بیشتر با هم فاصله نداشتیم _ خب شروع کن! خودت گفتی تو حالت انسانیت همه ی اون کار ها رو تکرار میکنی... + آه باشه! نفس عمیقی کشید و خواست شروع کنه _ صبر کن اول سرت رو به سرم بچسبون
+ چی؟؟چرا!! _ تو اونروز اینکار رو انجام دادی و قرار بود امروز همون کار ها رو تکرار کنی ، از اونجایی که حوصله ی وقت تلف کردن ندارم و خیلی بخشندم فقط اینکار رو بکن و اون حرف ها رو بزن بعد تکلیفت رو انجام دادی و منم همونطور که گفتم حرفات رو از صمیم قلب میپذیرم ، خوبه؟ استرس داشت و میتونستم این رو از توی چشماش بخونم اما مثل همیشه کم نمیاورد ، موهاش رو پشت سرش جمع کرد و بهم نزدیک شد برای اینکه بتونه بهم برسه مجبور شدم کمی خودم رو خم کنم ... پیشونیش کاملا روی پیشونی من قرار گرفته بود و چشماش با جدیت تمام حرکت چشم های من رو دنبال میکردند، بدون لحظه ای تعلل تمام اون کلمات رو پشت سر هم بر زبان میاورد و اقتدارش اون لحظه کاملا قابل لمس و درک بود، بعد از اتمام کارش فاصلش با من رو زیاد کرد + خب انجامش دادم خیالت راحت شد؟ من که گفتم توی حالت انسانیم به آسونی میتونم اینکار رو بکنم! و با پوزخند آمیخته به افتخار خودش رو توی آیینه برانداز میکرد _ خیلی خب عملیات انجام شد میتونیم بریم بخوابیم در حالی که دستم توی جیب شلوارم بود داشتم از اتاق خارج میشدم که با دستاش دستم رو کشید و مانع ادامه ی حرکتم شد. _ چیه چیکار میکنی؟ + صبر کن!من براش برنامه ریزی کردم!
چشمام رو ریز کردم و همونطور که پشتم بهش بود گفتم: خب میخوای چیکار کنیم؟ + میخوام از این حالتم نهایت استفاده رو ببرم! _ خب؟ به سمتش چرخیدم + اول بهم بگو با این دو تا دست چیکار میتونم بکنم! توی سالن در حال توضیح این بودم که چه کار هایی میتونه با دست هاش انجام بده... _ خب به عنوان اولین کار فکر کنم نقاشی خوب باشه + اوهومم ... بیست دقیقه بود که با خودکار صفحه های سفید کاغذ رو با خط های در هم بی پایان تزئین میکرد و مدام اصرار داشت که من دقت بیشتری به نحوه ی کارش داشته باشم تا متوجه مفهوم بزرگ این اثر هنری بشم ، خسته شده بودم از این هیچ کاری نکردن خودکار رو از دستش گرفتم و با حالت چهره ی کلافه ای گفتم: بسه! خسته نشدی همش خط خطی کردی؟ با این دستا هزار تا کار دیگه هم میشه کرد + اما من نقاشی دوست دارم:( _ اگه کار های دیگه رو هم انجام بدی خوشت میاد! + خب باشه چیکار کنیم دیگه؟ به اطراف نگاهی کردم و چشمم به گوشی افتاد (_ خودشه!) قفل گوشیم رو باز کردم و بین دست هاش قرار دادم _ این سرگرم کننده ترینشه تقریبا همه کاری رو میتونی باهاش بکنی! با یه بازی خیلی راحت و مسخره شروع کرده بود اما با همون هم مدت زمان زیادی سرگرم بود و ازش لذت میبرد ولی نزاشتم مثل نقاشی کردنش خیلی طول بکشه و کار بعدی رو بهش معرفی کردم، کاری که هر دختری باید بلد باشه👌🏻
به نظر میرسید با اون پیشبند خیلی راحت نیست مخصوصا روی لباسی با اون مدل،، ولی باید عادت میکرد🤷🏻♂️ شستن ظرف ها براش کار خیلی سخت و مشقت آوری بود برای همین خودم هم کمکش میکردم ، فکر نمیکردم اعتراض کنه! اما ظاهرا ظرف شستن برای همه آزار دهندس... + بسه دیگه این چه کار مزخرفیه! اصلا نمیخوام از اینجا به بعدش رو بیا با من پیش بریم! دست از کار کشیدم و لباسم رو مرتب کردم _ باشه میخوای چیکار کنی؟ سه ساعت دیگه بیشتر وقت نداریم... پیشبندش رو در آورد و با کلافگی گوشه ای پرت کرد + بیا بریم حیاط پشتی اونجا یه تاب هست مگه نه؟ با یه فضای سبز فوق العاده میخوام بقیه ی زمان رو اونجا بگذرونیم _ تو چطوری از اونجا خبر داری؟ + مدتی که رفتی سئول از توی پنجره ی اتاقی که به اونجا راه داشت فهمیدم همچین چیزی وجود داره... سرم رو تکون دادم نفس عمیقی کشیدم و گفتم : باشه میتونیم بریم با خوشحالی به سمت اونجا میدوید البته چند باری نزدیک بود زمین بخوره اما تعادل خودش رو حفظ کرد ، وارد حیاط پشتی شدیم هوا خنک بود و میدونستم اگه با همین لباس بخواد اینجا بمونه سردش میشه و ممکنه بیمار بشه ، بهش تذکر هم دادم اما گفت مشکلی نداره منم اصراری نکردم... با پاهای برهنه روی چمن های نم دار و سرد روی زمین قدم برمیداشت و از قلقلک شدن پاهاش توسط اون ها میخندید و لذت میبرد، این به نوبه ی خودش زیبایی معصومانه ی خاصی رو ایجاد میکرد...
بعد از مدتی اونجا راه رفتن به سمت تاب رفت + میشه سوار بشم؟ سطح زیرین تاب از چوب و به شکل یه صندلی کوچیک و بی پایه ساخته شده بود با دو جفت زنجیر سفید رنگ که به میله ی روی پرچینی که سقف اون قسمت رو تشکیل داده بود متصل شده بود _ میتونی مشکلی نیست با احتیاط روی تاب نشست و با چشماش که حالت ملتمسانه ای پیدا کرده بود ازم خواست تا تابش بدم... دستم روی پشتی تاب گذاشتم و با فشار کوتاهی اون رو به حرکت در آوردم ، اولش اصلا ازش لذت نمیبرد! معلق بودن روی هوا با اون بدن و شکل جسمانی ترس زیادی رو بهش وارد کرده بود که باعث میشد دست هاش رو با تمام توان به دو تا زنجیر کنار بگیره تا مبادا بیفته ، وقتی دیدم انقدر میترسه متوقفش کردم و جلوش روی زمین حالت زانو زده گرفتم _ اینطوری خیلی میترسی نه؟ با سرش حرفم رو تایید کرد با آرامش شروع کردم به توجیه کردنش _ این چیز خیلی شیرین و دوست داشتنیه شاید اولش ترسناک به نظر بیاد اما مطمئن باش میتونی ازش لذت ببری این سرشار از حس آرامش و حال خوبه میتونم بهت اطمینان بدم! شاید اگه با هم امتحانش کنیم جالب تر باشه نه؟ + نمیدونم... گوشیم رو در آوردم و آهنگ lights از خودمون رو با ولوم پایین پخش کردم و دوباره به آرومی هلش دادم اما اینبار به جای اینکه پشت سرش بمونم اومدم سمت راستش و از اون زاویه بهش نگاه کردم ، سعی داشتم با آهنگ حال و هوا رو دلنشین تر بکنم اما هنوز کمی از این قضیه ترس داشت _ هر دفعه که میری و برمیگردی دست من رو برای چند ثانیه بگیر باشه؟ + اوهوم..
با هر بار رفت و برگشتش دستش رو به دست من میزد ، سر انگشت هاش خیلی یخ بود و بدنش هم کمی میلرزید اما با این وجود داشت از تاب سواری لذت میبرد و این خوب بود ولی نمیتونستم ببینم که سردشه برای همین چند لحظه ای تنهاش گذاشتم و برگشتم داخل خونه ، گشتن وسایل دخترا قطعا کار خیلی زشتیه اما خب چیز خاصی توی وسایلش نداشت به همین دلیل به خودم اجازه دادم برم و بین لباس هاش بگردم تا اون هودی سفید رنگ رو پیدا کنم ، بعد از پیدا کردن اون یکی از ژاکت های خودم رو هم برداشتم و دوباره به سمت حیاط پشتی رفتم، تاب متوقف شده بود و چشمِ ها یون به ستاره هایی بود که بی پروا میدرخشیدند آرامشش رو با صدا کردنش بهم نریختم و فقط ژاکت رو روی پاهاش انداختم و هودی رو توی سرش کردم + هیی چیکار میکنی؟؟ _ سردته خب! خودت درست بپوشش من که نمیتونم تنت کنم صورتش رو با حالت بامزه ای توی هم برد که باعث خندم شد ، همونطور که انتظار داشتم اون هودی هم خیلی بهش میومد و این خیلی برام خوشایند بود... کارمون رو ادامه میدادیم اون توی هوا معلق میشد و من با لبخند و گاهی زیر لب آواز خوندن همراهیش میکردم _ چیزی هست که ازم بخوای؟ بهت یه فرصت میدم یه آرزو کن اگه بتونم برات برآوردش میکنم! + یه آرزو... خیلی شیرین میشد اگه میتونستم هر ماه داشته باشمش، تاب سوار شدن آهنگ گوش کردن نقاشی کشیدن و کار های دیگه با حضور لبخند تو... آرزو میکنم که ای کاش بتونم چند بار دیگه هم این شیرینی رو تجربه کنم دستاش رو توی هم قفل کرد و به سمت آسمون این حرف ها رو زد و واکنش من فقط لبخندی بود که از اعماق وجودم شکل میگرفت...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بعضی وقتا فک میکنم خیلی عجیبم🥴🤦🏻♀️
معمولا همه و مخصوصا دخترا داستان های رمانتیک و عاشقانه و اینجور چیزا دوس دارن😂🤷🏻♀️
ولی من...
کلا یه داستان غمگین بخونم اصلا ناراحت نمیشم
و فقط داستان های ترسناک و جنایی دوس دارم
خیلی موجود عجیبیم🥲🤦🏻♀️
چالش اول: من با We are Bulletproof آرمی شدم واقعا حس خوبی میده💫
چالش دوم هم منواقعا هیچ استعدادی ندارم برای همین این چیزی که نوشته بودی هم برام دلنشین بود
واو واقعا آهنگ زیباییه:)👌🏻🌊
به نظرم اصلا اینطور نیست که هیچ استعدادی نداشته باشی! هر چند دید خودم هم نسبت به خودم گاهی همینطوره اما هیچ فردی بی استعداد نیست و یکی از استعداد هایی که به نظرم داری اینطور زیبا صحبت کردنه؛)🦋💫
ممنون که اینطوری فکر میکنی درموردم:)
چیزی نیست که براش تشکر کنی من نظر واقعیم رو گفتم:)✨♡
پارت بعد آغوشی در میان یک آشوب رو گذاشتم...
میدونصتی یح دفعح میخاصم ی پیاام احوال پرصی بدم اما منتشر نشد•-•🌸💕
جدیدا خیلی اذیت میکنه منم چند بار در حد یه مرسی یا ممنون و اینا گفتم ولی منتشر نشد:/💔:)💕
و اینکح شکارچی عشق و دوبارح بزارم؟یا ی داصتاانح دیگ شروع کنمಠ_ಠ
میدونی چیح تصمیم گرفدم کح بزارمش اما تیکح های خشنشو کم کنمಠ_ಠاخح خعلی زجرآورحಠ_ಠ
نظرت چیحಠ_ಠ🤝
اگه میخوای یه داستان دیگه شروع کنی بکن اما اونو هم بزارಠ﹏ಠ
هر طور خودت میدونی اگه خیلی خشن باشه تستچی منتشرش میکنهಠ_ಠ؟؟
میگی زجر آور آدم بیشتر ترغیب میشه :|😂
به نظر من بزارش(*_*)
2تا تک پارتی از جیهوپ و تهیونگ دارمಠ_ಠ
یح فیک چند پارتی هم از یونگیಠ_ಠ
بح نظرت بزاارمಠ_ಠ؟!
اوهوممم آره حتما بزارش خیلی مشتاقشونم:))
بح نظرت لبریز از حصرت و بح خاطرح تو، تک پارتی هایی که از جونگ کوک و نامجون نوشتح بودم دوباره بزارمಠ_ಠ؟!
آره حتما بزارشون خیلیی خوب بودنಥ‿ಥ
و اینکح راجب چند تا چیز میخاام باهات مشورت کنمಠ_ಠ🤝
امیدوارم بتونم مفید واقع بشم:/😂
صلام گل:(ಥ‿ಥ💕🌻
چطوری؟رو ب راهی رو ب رشدی؟!ಠ_ಠ💕👭
پارت3 آغوشی درمیان یک آشوب رو نمیزاریಠ_ಠ
چشااام بح در صفید شد👀ಠ_ಠ☂️
سلاامಥ‿ಥ💕
مرسی شما خوبی؟ اگه امتحانا و مدرسه بزارن بله🥲💙
فردا امتحانم رو که دادم میشینم به نوشتنش و بعدم میزارم•~•♡
مثل همیشه خعلی خوب بود✨
من خودم با اهنگ بلودی سویت ارمی شدم
چلش دوم هم نمیدونم😐💔
توی این چیزا خوب نیستم😐🤝🏽
مرسییی:»♡♡
یکیی دیگه از آهنگای مورد علاقمم🥲😂
آه مرسی 🥲💙😂
به نظرم به طور کلی تو توصیف کردن خیلی خوبی اتفاقا..:)