
ناظر عزیز لطفا منتشرش کن 🍬💕
دوباره همه مشغول شام خوردن شدن. بین شام هر بار پدرجون یا پدر خودم از دستپختم تعریف می کرد و باعث می شد که من و ادرین خنده مون بگیره. آخر کار هم ادرین طاقت نیورد و با گفتن: -ممنون عز.یز.م عالی شده بود. از سر میز بلند شد. اما متاسفانه قبل از ادرین کلرا میز رو ترک کرده بود. یه نگاه به سالن انداختم که مارسل متوجه نگرانیم شد. چشمکی زد و با گفتن: -دستت مرسی آبجی جونم. میز رو ترک کرد و رفت روی مبلی که بین کلرا و ادرین بود نشست و مشغول بحث با ادرین شد. نگاهی به کلرا که واسه خودش م.گ.س می پروند کردم و لبخند پیروزمندانه ای زدم و با خیال راحت مشغول خوردن غذام شدم. ساعت از دوازده گذشته بود. نفسم رو با صدا بیرون دادم. بالاخره تموم شد. لباسم رو با یه پیرهن بنفش عوض کردم تا راحت باشم. با صدای خر و پفی که ادرین به راه انداخته بود بعید می دونستم بیدار بشه؛ واسه همین پوشیدن این لباس واسم مشکلی ایجاد نمی کرد. یه لحظه دلم واسش سوخت. همه ی کارهای اصلی رو اون انجام داده بود.
این همه ت.ه.د.ید.م کرد که بعد از رفتن مهمون ها لجبازی هام رو جبران می کنه اما الان روی کاناپه خوابش برده بود. یه نگاه به اطراف انداختم. سالن تنها با نورآباژور بزرگ کنار مبل ها روشن بود. نور خیلی کمی بود اما دلم نیومد چراغ رو بزنم ممکن بود بیدارش کنم. یه پتوی نازک برداشتم و پاورچین پاورچین بهش نزدیک شدم. پتو رو روی ادرین کشیدم. چقدر تو خواب دوست داشتنی تر شده بود. خم شدم و پشیمونیش رو ب.و.س.ی.دم.. لب هاش حالت لبخند گرفت. فکر کنم داشت خواب ا.ن.ت.ق.ا.م گرفتن از من رو می دید که انقدر خوشحال بود. به چهره اش دقیق شدم. کاری کرده بود که ذره ذره عا.ش.ق.ش شده بودم.موهاش رو که نامنظم روی صورتش ریخته بود رو کنار زدم که تکون خورد. واسه اینکه بیدار نشه سریع از کنارش بلند شدم و مشغول جمع کردن و تمیز کردن سالن شدم. فردا اخر عید به در بود و دوست نداشتم تو خونه بمونم و ظرف بشورم. شیرآب رو یکم باز کردم و آروم و بی سر و صدا مشغول شستن ظرف ها شدم. با کشیده شدن یکی از چاقوها روی دستم صدای آخم بلند شد و همزمان صدای ادرین که گفت: -چیکار کردی؟ به طرف صدا برگشتم. روی اپن در حالی که پتوش رو دورش پیچیده بود نشسته بود و مشغول تماشای من بود. دستم رو محکم گرفتم و گفتم:
-چیزی نشد. یکم برید. دوید سمتم و با نگرانی گفت: -ببینم آروم دستی رو که مشت کرده بودم دور انگشتم رو باز کردم که صدای خنده اش بلند شد. ادرین: جوجو اینکه خراش هم برنداشته. یه نگاه به دستم کردم. راست می گفت. من از بچگی هم از ب.ر.ی.د.ه شدن پوستم و خ.و.ن می ترسیدم و حالم بد می شد. الان هم چون نور خیلی کم بود فکر کردم خ.و.ن میاد و من نمی بینم. یکی نبود بگه آخه دختر خ.ن.گ تو این نور کم کی ظرف می شوره؟ دستم رو زیر شیر آب گرفتم و گفتم: -مگه خواب نبودی؟ چشم هاش رو چرخوند و به سقف نگاه کرد. وای....یعنی فهمیده بود بو.س.ی.د.م.ش؟؟؟ عصبی گفتم:
با توام ادرین.مگه خواب نبودی؟ و عصبی رفتم از اشپزخونه بیرون داد زد: -این چه حرفی بود زدی؟ به نامه اعمالت اضافه شد. بعداً باهات حساب می کنم. بیخیال یه موزیک پلی کردم تا خونه از این حالت تاریک و ساکت بودن خارج شه. لامپ ها رو هم روشن کردم. یه دستمال برداشتم و مشغول تمیز کردن میز ها شدم. همزما با آهنگ می خوندم و روی میز ها دستمال می کشیدم. یه نگاه به ادرین کردم. سرش به کار خودش بود. صدام رو بالا تر بردم و شروع به خوندن با آهنگ کردم. اصلاً واسم مهم نبود خواننده چی میگه. دیگه رفته بودم رو دور تند و می خوندم. آهنگ که تموم شد با صدای قدم های ادرین که به طرفم می اومد سرم رو بالا آوردم. نگاه خیره اش رو روی لباسم دیدم. وای خدای من....اصلاً یادم به لباسم نبود. ادرین هم که تازه انگار تو نور سر و وضع منو دیده بود. کم کم نگاهش به طرف صورتم کشیده شد. روی لب هام که پر از رژ لب بود خیره شد. نزدیکم و اومد و با یه لحن خاصی گفت: -می خوای تکلیف ع.ش.ق.م.و.ن رو مشخص کنم؟؟؟ تو دلم هزار بار به متن آهنگ ف.ح.ش دادم. لب هام بهم قفل شده بود و ادرین هر لحظه بهم نزدیک تر میشد. زیر لب گفتم: -ادرین
هر لحظه بهم نزدیک تر می شد. لب هام قفل شده بود. هیچ حرفی نمی تونستم بزنم. قبل از اینکه بخوام حرف دیگه ای بزنم بغلم کرد و به طرف اتاقمون رفت. در رو با پا باز کرد و همونطور که لپب هام رو 💋 روی تخت گذاشتم و مشغول در آوردن کرواتش شد که م.خ.م به کار افتاد. -داری چیکار می کنی؟ ادرین: وقت تسویه حساب دیگه...از صبح تا حالا مزاحم داشتیم. بیخیال بهش پتو رو روی خودم کشیدم و پشت بهش خوابیدم و گفتم: -وای وای ترسیدم. تسویه حساب کردی. خوب شد؟
با تکون خوردن تشک فهمیدم اونم روی تخت دراز کشیده. زیر گوشم گفت: -مرینت دیگه نمی تونم تحمل کنم. می فهمی؟ د.و.س.ت.ت دارم... خواستم ازح.ل.ق.ه .ی دست هاش خارج شم که محکم تر گرفتم و گفت: -مگه تو من رو د.و.س.ت نداری که می خوای بری؟ آروم گفتم: -چرا...منم د.و.س.ت دارم. به خودش ف.ش.ر.د.م و گفت:
-پس دیگه چی میگی؟ تا عمر دارم ع.ا.ش.ق.ت.م. نمیزارم آب تو دلت تکون بخوره خانومم. برگشتم به طرفش و گفتم: -واقعاً؟ یعنی دیگه کلرا هیچ جایی تو ق.ل.ب.ت نداره؟ ادرین: معلومه که نداره. قلبم فقط جای تو.ئه. -ادرین؟ ادرین: جانم ع.ز.ی.ز.م نمی دونستم چی بگم. یه نگاه به اطراف کردم. بدم نمی اومد زندگیم شکل جدی تری بگیره. مخصوصاً با اخلاق اخیر ادرین که کاری کرده بود عا.ش.ق.ش بشم.
نگاه خبیثی به در انداختم که فکرم رو خوند و محکم تر گرفتم. اول مقاومت کردم اما کم کم با حرف هاش خا.م شدم و مقاومتم رو از دست دادم. هر چی بود اون هم همسرم بود و د.و.س.ت.ش داشتم. .................................................. .................................................. .........................................
با صدای تلفن از خواب پریدم. کش و قوسی به بدنم دادم که آه از نهادم برخاست. تمام بدنم درد می کرد. یه نگاه به اتاق کردم. انگار زلزله اومده بود. پتو و بالش های اضافه روی تخت همه کف اتاق بود. تازه یاد دیشب افتادم. شبی که از دنیای دخترونه ام خداحافظی کردم. با شنیدن صدای ادرین ملحفه رو بیشتر دور خودم پیچیدم. بالای سرم اومد و لب تخت نشست و همونطور که موهام رو ن.و.ا.ز.ش می کرد گفت: -بیدار شدی خانومم؟ اگه هر کس دیگه ای بجز ادرین بود می گفتم مگه ک.و.ر.ی نمیبینی؟ اما فقط سرم رو تکون دادم. ادرین: شرمنده تقصیر منه یادم رفت تلفن رو از برق بکشم. خوبی عز.یز.م؟ دوباره سرم رو تکون دادم. لبخند زد و از اتاق خارج شد و یکم بعد با یه ظرف برگشت و گفت: -بخور تا حالت بهتر شه. حداقل جون بگیری بتونی حرف بزنی. یه نگاه به ظرف انداختم. نمی دونستم چیه. یه قاشق ازش داخل دهنم گذاشتم که شیرینیش دلم رو زد و گذاشتمش روی میز کنار تخت. با اخم ظرف رو برداشت و خودش قاشق قاشق دهنم گذاشت و وادارم کرد تا آخر بخورم. با دوباره زنگ خوردن گوشی به طرف گوشی رفت. فهمیدم داره با مامان حرف میزنه. با برگشتنش گفت: -شانس رو می بینی؟ با این حالت باید ببرمت باغ. اخرین روز عید و میخوایم بیرم بیرون. به مامانت گفتم نمیایم مری خسته ست گفت:« همه داریم میریم باید بیاد» هر چی هم باهاش حرف زدم فایده نداشت. می خوای خودت باهاش حرف بزنی؟ آروم بلند شدم و همونطور که ملحفه دورم بود به طرف حمام رفتم و گفتم: -نه...یه دوش بگیرم و بریم. منتظر ادامه ی حرفش نشدم و در رو بهم زدم. نمی دونم چرا ناراحت بودم. یعنی از یه طرف خوشحال بودم که دیگه زندگیمون مثل ز.ن و ش.و.ه.ر.ا.ی دیگه ست. اما از یه طرف ناراحت از اینکه چرا انقدر زود با دنیای دخترونه ام خداحافظی کردم. دوش آبگرم رو باز کردم وزیر دوش کلی اشک ریختم. نمی فهمیدم از چی ناراحتم فقط دلم یکم گریه می خواست. حمامم که تمام شد دیگه بغضم خالی شده بود. دیگه از شدت ناراحتیم کم شده بود. حوله ام رو پوشیدم. به محض خارج شدنم ادرین روی صندلی نشوندم و مشغول خشک کردن موهام شد. با حرکت دست هاش بین موهام حس شیرینی تمام وجودم رو پر می کرد. بعد از خشک شدن موهام لباس ساده ای پوشیدم و بدون اینکه آرایشی کنم کفشام رو روی پوشیدم. خواستم برم که سریع گفت: -کجا؟ یه جورایی ازش خجالت می کشیدم. سرم رو زیر انداختم و گفتم:
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اجی میشه یکم بیشتر توضیح بدی؟
دیشب چجوری با دنیای دخترونش خداحافظی کرد؟
کرد؟
کارای بد بد کردن
تلاشه واسه بچه دار شدن
جرررر😂😂😂😂😂😂😂
عالی بود آجی توشگلم😍😘❤
کارت حرف نداره👌💟
فقط من اسلاید ۹ قسمت۳۲ رو نفهمیدم.(کلش رو مخصوصا اونجا که مرینت میگه آدرین جای من جواب میداد.....).🤔😶
میشه توضیح بدی که آدرین جای مرینت به کی جواب میداد🤔🤔
لوکا.یه قسمتی داشت تائید نشد تدش لوکا و ادرین سر مری د.ع.و.اشون میشه
آهان حیف شد
اسلاید جذابش تایید نشد.
سعی کن پارت۳۳ رو با سانسور حسابی بنویسی که بتونی تست بدی نه اینکه داخل کامنت ها بدی
الان گذاشتم پارت ۳۲ هم با یه اکانت دیگه گذاشتم تائید شد میتونی از لیست عشق به سبک کنکوری بخونیش
مرسی عشقم❤😘
آجی خوشگل خودمی
دوست دارم❣💟💞💝💜💛💚💙💗💖
پارت بعدی رو زودتر بزار
❤
خیلی خوب بود
مرسی
اجی خیلیییییییییییییییییی خوب بود عاللللللللیییییییییییی ولی کم بود برا من فک کنم 6 تا اسلاید یا 7 تا اسلاید اومده
۱۲ تا اسلایده
میشه بیشتر بزاری یا گذاشته هنوز برسی نشدن ۶
برسی شدن ۱۲ تا اسلایدن
عالی ولی کم
ممنون
میشه بیشتر بزاری بخدا اینا همه ۳ اسلاید بودن 😐
گذاشتم
پارت بعد رو گذاشتی تو برسی؟
دارم مینویسمش
اجی از بس نزاشتی کمه برامونخخخخخ برا من که کم بودخخخخخخخخخ
اجی زیاد گذاشتم الان منتظرم کامنتم تایید شه
بزار دیگه
تو کامنتا گذاشتم