اینم یه پارت دیگه.
(بچه ها اگه پارت قبل رو خونده باشید الان تو فکره گذشته هستش.)
دکتر و چند تا پرستار اومدن. یه پرستار منو بیرون کرد. از پشت شیشه داشتن به کای نگاه میکردم که داشت با شک بالا و پایین میرفت. تقلا میکرد تا نفس بکشه اما نمیتونست. بعد از چند دقیقه دکتر دست از شک دادن برداشت. ذوق کردم. با خودم گفتم حتما برگشته که دیگه شک نمیدن. اما... اما داشتن دستگاه ها رو ازش جدا میکردن. دکتر اومد بیرون. رفتم سمتش و بدون هیچ حرفی جا ش وایسادم. سری با ناراحتی تکون داد. گفت:متاستفم. نمیدونم چرا اما بلند زدم زیر خنده. گفتم:ههه دروغ نگید دیگه. آروم از کنارم رد شد و دستشو چند بار به معنی هم دردی زد رو شونه ام. که یهو خندم تبدیل شد به گریه. قهقه هام جای خودشونو به هق هق های گریم دادن.
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
2 لایک
خیلی پرنسس غمگین بود😢ناراحت شدم اما عالی بود