
اینم یه پارت دیگه.
(بچه ها اگه پارت قبل رو خونده باشید الان تو فکره گذشته هستش.) دکتر و چند تا پرستار اومدن. یه پرستار منو بیرون کرد. از پشت شیشه داشتن به کای نگاه میکردم که داشت با شک بالا و پایین میرفت. تقلا میکرد تا نفس بکشه اما نمیتونست. بعد از چند دقیقه دکتر دست از شک دادن برداشت. ذوق کردم. با خودم گفتم حتما برگشته که دیگه شک نمیدن. اما... اما داشتن دستگاه ها رو ازش جدا میکردن. دکتر اومد بیرون. رفتم سمتش و بدون هیچ حرفی جا ش وایسادم. سری با ناراحتی تکون داد. گفت:متاستفم. نمیدونم چرا اما بلند زدم زیر خنده. گفتم:ههه دروغ نگید دیگه. آروم از کنارم رد شد و دستشو چند بار به معنی هم دردی زد رو شونه ام. که یهو خندم تبدیل شد به گریه. قهقه هام جای خودشونو به هق هق های گریم دادن.
اشکام رو پاک کردم. میدونستم کای دوست نداره گریه کنم. رفتم داخل. چشمم به نوار قلبش افتاد. اون خط پر پیچ و خم حالا دیگه تبدیل شده بود یه خط صاف نا تموم. خطی که بهم گفت کای رفته. خطی که برای بار دوم با بی رحمی بهم گفت همیشه آماده تنهایی باش. همون خطی که گفت تنها تنهاییه که هیچ گاه تنهات نمیزاره. خطی که بهم فهموندزندگی چقدر بی رحمه.
رفتم کنارش و سرم رو روی سینش کزاشتم. دیگه نمیشنیدم. دیگه اون صدای ریتم دار رو نمیشنیدم. قلبش از تپیدن دست کشیده بود و من از زندگی. در گوشش گفتم:خیلی بی معرفتی. من دوستت داشتم ولی تو رفتی. خیلی بی وفایی خیلی. آروم سرم رو آوردم بالا که قطره اشکی از گوشه چشمم چکید رو صورتش. یهو نا خدا گاه بغلش کردم و زار زدم. چه زود رفت. چه زود تنهام گذاشت. گفتم:مگه نگفتی با همیم تا تهش؟ پس کو. چرا نیستی؟ چرا رفتی؟.
از فکر گذشته اومدم بیرون. وقتی به خودم اومدم دیدم جلوی سنگ قبر کای بودم. چقدر تو فکر بودم که نفهمیدم کی اومد اینجا. اومدم پیش کای. کایی که دیگه صدایی ازش شنیده نمیشد. دیگه چشمهاش باز نمیشدن. دیگه بهم لبخند نمیزد. کایی که دیگه نبود تا با حرف هاش آرومم کنه.لبخند تلخی که توش حصرت موج میزد رو لبم نشست. پاهام سست شد. همون جا بغض چند روزم شکست. کنار خودش شکست. افتادم تو گِل ها. شروع کردم به حرف زدن. از ته دل گریه کردم. کنار اون بود که فقط راحت بودم. گفتم:بی معرفت. خیلی بدی. یکم آروم شدم گفتم:میدونی دلم چی میخواد؟ اینکه دوباره بهم بگی خانم کوچولو.یه بار دیگه بخندی. نگاهم کنی.بغلم کنی.
بد جوری به آغوشش نیاز داشتم. کسی که همیشه آرومم میکرد و نمیزاشت ناراحت بشم و گریه کنم حالا خودش شده بود دلیل گریه هام شد دلیل دلتنگیام.کای برام شد یه رویا یه رویای شیرین که خیلی زود تموم شد. رویایی که با رفتنش شد کابوس.
کای شد تمام زندگیم. دنیام رو رنگی کرد. دوباره منو به زندگی برگردوند. اما با رفتنش مهر غم و غصه رو روی برگه دفتر زندگیم زد. صفحه های دفتر زندگیم با رفتنش سیاه شد. رفتنش شد ذغالی که روی برگه های سفید دفتر زندگیم کشیده شد و همه اش سیاه رنگ شد. (ادامه تو نتیجه)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی پرنسس غمگین بود😢ناراحت شدم اما عالی بود