
اینم پارت 11 راستی یادم رفت بگم این پسر مو آبیه جکسون هست❤️بچه ها احتمالا داستان تا پارت 20 باشه و اینکه یادتون نره هر 5 پارت یه فصل هست پس یعنی د حال حاظر در فصل 3 هستیم😀😀
صدای بلند شلیک یه اسلحه اومد... پشت سرم رو نگاه کردم ، اون راشل بود که تیر هوایی زد...وقتی دوباره سرم رو برگردوندم جکسون به اون یارو دستبند زده بود و بلندش کرد از رو زمین و بعد برد سمت ماشین پلیس و نشوندش اونجا ، اون ماشین پلیس با دوتا افسر پلیس دیگه رفت ...😁 مادرم از فروشگاه اومد بیرون و با نگرانی بغلم کرد...گفتم حالت خوبه؟ گفت خوبم دخترم نگران نباش ، جکسون گفت خداروشکر...مادرم رو به جکسون گفت : ممنون پسرم تو واقعا یه پلیس از خود گذشته ای😍گفتم : پسرم؟ مادرم گفت : خب خودت منظورم رو میمونی دیگه😅.... سرم رو تکون دادم و با خجالت برگشتم و چند قدم از اونا دور شدم...
از زبان جکسون : رو کردم به مادر لونا و یکم با خجالت گفتم : خب ، عادت میکنه....😅گفت نمیخوای بهش بگی؟گفتم چیو؟ با یه قیافه عجیب نزدیک تر شد و گفت قصد تو رو میدونم پسر...ولی باید بهش بگی🤷🏻♂️ ، گفتم اگه شما راضی ب...پرید وسط حرفم و گفت راضی ام نگران نباش😅 حس کردم تو آسمون ام...خیلی خوب بود که مادرش راضیه...
ولی سعی کردم بیخیال شم و رفتم دنبال لونا ، از پشت اروم دستم رو به دستش قلاب کردم و گفتم حالت خوبه؟با سر تایید کرد ،همون موقع مایک و راشل اومدن جلوم وایسادن🤦🏻♂️مایک گفت : کمیسر ما باید برگردیم اداره...راشل گفت من میتونم فردا مرخصی بگیرم؟ میخوام با همسرم باشم ، سرم رو تکون دادم و گفتم خسته نباشید☺️اونا هم با دست دادن و رفتن ، الان فقط صاحب فروشگاه و یکی از همکارام سر صحنه جرم بود که کار هارو راست و ریس کنه....
دوباره روم رو کردم به لونا و گفتم از وقتی با تو آشنا شدم زندگیم پر ماجرا تر شده😅گفت اگه منظورت خطرناک تره آره😒خندیدم و گفتم ببین من همیشه زندگیم در خطره ، به هر حال من پلیسم و ممکنه سر هر پرونده جونم رو از دست بدم😕این جزوی از کار ما پلیس هاست...سرش رو برگردوند و محکم بغلم کرد و گفت : دلم نمیخواد اتفاقی برات بیوفته...منم بغلش کردم و گفتم نمیوفته ، من همیشه کنارت میمونم🥰
بغل کرده بودیم یهو رعد و برق بلندی زد با یه بارون مولایم شروع به باریدن کرد آروم کنار گوش لونا گفتم بیا برگردیم خونه گفت باشه و از بغلم اومد بیرون برگشتم که مادرش رو صدا کنم... اما اون تو فروشگاه بود مثل اینکه هنوز خریدش از قبل از از گروگان گیری تمام نشده بود🤣🤣 منو لونا خودمون گرفت و لونا رفت که مادرش رو صدا کنه منم رفتم دنبالش وقتی وارد فروشگاه شدم همکارم ازم خواست که با فروشنده صحبت کنم چون خیلی ترسیده بود😶 رفتم سمت پیشخوان و گفتم ببخشید ...فروشنده برگشت 😬...گفتم سلام من کمیسر جکسون کلرمن هستم از اداره پلیس رم(ایتالیا)حالتون خوبه؟؟ با ترس و لرز گفت چی بگم پسرم🤷🏻♂️ترسیدم بلاخره اون یارو اسلحه داشت دیگه...ولی خدارو شکر پلیس مشکل رو حل کرد...راستی چه بلایی سر اون یارو میاد؟؟
گفتم خب اول باید همه خسارت های فروشگاهتون رو بده و احتمالا چند وقت میوفته زندان ولی این قاضی هست که حکم میکنه و ما هیچ نقشی تو حکمش نمیدونیم داشته باشیم😕... گفت اشکال ندارد تقصیر تو نیست به هر حال امیدوارم مجازات بشه...بدون تردید گفتم : بله ، البته که مجازات میشه ولی اینکه چه مجازاتی برایش تعیین میشه رو نمیدونم...در ضمن شما باید تو دادگاه حضور داشته باش
یه صفحه نداریم
یکم دیگه هم با هم صحبت کردیم و راجب جزئیات پرورنده صحبت کردیم و بلاخره با یارو خداحافظی کردم و رفتم ببینم لونا داره چیکار میکنه ...فروشگاه گشتم تا پیداش کنه و مادرش در قفسههای پاستا وایساده بودن آن داشتن پاستا میخریدن گفتم حالا مطمئنی اینا همشون نیازه ؟؟مادر لونا گفت البته برای خانم همه وسایل آشپزی نیازه...لونا به من گفت البته این برای من نیاز نیست چون معمولاً مادرم آشپزی میکنه🤣🤣 گفتم البته خودتون به زودی باید آشپزی کنیم گفت منظورت چیه گفتم خوب بالاخره هر کسی باید بلد باشه آشپزی کنه دیگه منم حتی بیشتر وقتا که تو خونه تنهام برای خودم آشپزی می کنم البته غیر از وقتی که تو هم باهام میای اون موقع با همیم و چه من درست کنم چه تو خوش میگذره😍😍 خندید 😁 و گفت بی مزه😂
گفتم لونا میدونی چیه؟ گفت چی چیه؟؟گفتم خب از وقتی باهات اشنا شدم زندگیم تغییر کرده😂گفت خب ام ام عجب ، مال منم تقریبا تغییر کرده ، بعد یکم رفت تو فکر.... گفتم نه منظورم از تغییر اون نیست منظورم اینه که زندگیم پر ماجرا شده😀خندید گفتم خب منم تقریبا همینجوری ام بعد مادر لونا از پشت اومد گفت خب منم همینجوری ام😑منو اون با هم زدیم تو سرمون😲 گفتم خب اگه کاراتون تموم شده به امید خدا میاین برین خونه خانوما؟؟لونا با سر تایید کرد ولی جولی(مادر لونا)اصلا حواسش به ما نبود....
بعد کلی کلنجار رفتن بلاخره رفتیم خونه ، گفتم خب ام الان میخواید چی کار کنید؟جولی گفت بخوابیم دیگه😐قیافه من :😲 قیافه لونا:😓 قیافه جولی:😴 رفتم و رو مبل نشستم ، جولی رفت بخوابه ، لونا هم اومد کنار من وقتی گرمای تنش رو حس کردم منم خوابم برد و همینجوری دوتایی رو یه مبل دونفره خوابیدیم ، تقریبا میدونستم وقتی بیدار بشم قراره از کمردرد.بترکم😂😂
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
9 و 10 کجان 😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐
سلام خوبی داستان هات خیلی عالی هستن خیلی مرسی که گذاشتی پارت جدید💋😘💞😍
ولی اینجا یه مشکلی هست چرا پارت ۹ و ۱۰ نیستن باید صبر میکردی اونا هم تایید بشن بعد اینو مینوشتی
ولی بازم ممنون.💋😘 میشه پارت بعدی رو پارت ۹ و ۱۰ باشن💋لطفا
از پارت ۸ پرید ۱۱😐
ها؟؟؟😕از ۸ پریدی ۱۱؟😂😂😂میدونم به ترتیب ثبت نشده😅😂😂😂😂😂هنوز نهوندنش تا هیجانش نره ولی ممنون که هنوزم داری مینویسی😊😂😂
چرا به جای پارت ۹ پارت ۱۱ اومده🤣🤣🤣
میگم قسمت نه ده نداری که😐هیچی نفهمیدم ازاین قسمت
ببخشید رد شدن😥ولی نگران نباش قسمت بعدی رو گذاشتم اون منتشرشه متوجه میشیم کجای کاریم😊😊
سلام ببخشید 9 و 10 هنوز منتشر نشده
من نفر اول داستان تو رو میخونم آقا تو که قسمت ۹ و ۱۰ نزاشتی چجوری رفتی یازده لطفا این دو قسمت بزار و بگم من عاشق داستانتم
ممنون ، راجب قسمت 10 و 9 هم متاسفانه چند بار عدم تایید شد واسه همین بیخیالش شدم ولی اصلا نگران نباشید چون حتی اگه از 11 هم بخونید دوباره به روال داستان برمیگردیم