
سلام دوستان عزیزم ، اومدم بهتون قول داده بودم برگردم البته امید زیادی ندم هنوز امکان داره از تستچی برم...🥺😅ولی خب الان هستم ، اینم قسمت سوم از فصل اول رمان قلمرو *خونآشام* و اینه الان که دارم این پارت رو مینویسم سه شنبه هست 19 مرداد...و اینکه لطفا لطفا لطفا حمایت کنید ، به خدا راحت نیست رمان نوشتن اونم این رمان که از بهمن داشتم روش کار میکردم😞🙂لطفا حمایت کنید و به دوستاتون معرفی کنید اونا هم بخونن ، هیجان داستان از پارت بعدی دو برابر میشه و فصل دو خیلی هیجانیه😄درخواست هم بدید در صورت امکان قول میدم در داستان استفاده کنم....

شخصیت جدید: دِیوید کِلارک... سن:۲۸ قد:۱۸۰ وضعیت: شخصیت مکمل ، توضیحات ادمین : خودشیفته ، باهوش ، خوشتیپ ، مغرور...بقیش در حین داستان ریچل بهتون میگه😅🙃خب خب بریم که شروع کنیم...
دینگ دینگ دینگ(صدای زنگ گوشی) +هااااام(خمیازه)وایییییییی ، خواب موندم جِنی داره زنگ میزنه ، حالا بهش چی بگم ، باز میخواد کلی حرف بارم کنه ، با استرس گوشی رو برداشتم: +بله؟ ٫تو کجایی؟ +ببین من واقعا متاسفم ، به خدا خواب موندم ، اخه دیشب که خودت بودی کلی ماجرا و بلای وحشتناک سَرَم اومد... ٫باشه باشه فهمیدم خودتو نکش ، زود حاظر شو بیا دم دَر دانشگاه ، به زور تونستم استاد بروکهارد (استاد دانشگاه شونه)راضی کنم یکم صبر کنه... +باشه اومدم میخواست خداحافظی کنه که گوشی رو قطع کردم!!بدو بدو رفتم اون لباسه که دیروز ظهر انتخاب کرده بودم رو پوشیدم ، از حق نگذریم خیلی بهم میومد ، سوییچ رو برداشتم و دویدم تو گاراژ و راه افتادم ، من موندم چرا باید با ماشین استاد بریم ، خب بقیه با چی رفتن مگه؟اتوبوس؟اصلا ولش کن ، مهم نیست ، الان مهم اینه که با ماشین شخصیه بروکهارد میرم😆(استاد مورد علاقه اشه لطفا بد برداشت نکنید)ولی از طرفی اگه سوتی بدم چی!؟اصلا به دَرَک من که دیگه بعد امروز کلا سمت دانشگاه هم نمیرم ، پس سوتی بدم هم مشکلی نیست ، حالا خدارو شکر جِنیفِر هم با منو استاد میاد وگرنه وقتی می رسیدیم همه حرف در میاوردن...
اوف چقدر حرف زدم ، رسیدیم ، بدو بدو ماشین رو بردم تو پارکینگ دانشگاه و پیاده شدم ، سوییچ رو گذاشتم تو ...ای وایییییییی کوله پشتیم یادم رفت😨باشه باشه خون سرد باش رِیچی(مخفف رِیچِل میشه رِیچی)بدو بدو رفتم تو حیاط ، جایی که جنیفر و استاد بروکهارد (با لباس کوهنوردی خیلی نمک شده)منتظر بودن ، رفتم پیششون و به طور غیر مستقیم به جِنی فهموندم که کوله یادم رفته ، بهم چشمک زد ، آخه نمیدونم پیش خودش چی فکر میکنه من که از این کارش هیچی نفهمیدم((دوستان برای مکالمه بروکهارد از ~ استفاده میکنم ، یه نکته ، برای افرادِ غیر از شخصیت های اصلی از علامت ٫ همیشه استفاده میکنم ، مگر اینکه تو نفر که هیچ کدوم اصلی نیستن در صحنه حضور داشته باشن«مثل همین الان»که در این صورت برای یکیشون از علامت ٫ و برای دیگری از علامت ~ استفاده میشه))
~خانم هَرِلسِن مثل اینکه سلام کردن یادتون رفته +سلام سلام استاد ببخشید یکم تو شوک بودم که دیر کردم(اولین سوتی😑) ٫خوش اومدی +ممنون ~وقت احوال پرسی نداریم ، زود باشید سوار شید منو جِنی عقب نشستیم ، بعد هم که بروکهارد نشست پشت فرمون ، ماشینش آنچنان هم خاص نبود یه ماشین معمولی با رنگ مشکی که البته در نوع خودش خوبه ، آروم به جنیفر گفتم: +انقدر هول کردم یادم رفت کوله ام رو بیارم ٫کوله رو ولش کن ، خودت چرا انقدر جذاب شدی ، بریم اونجا پسرا میریزن سر ات +انقدر حرف نزن ، خیلی هم خوب پوشیدم چیز دیگه نداشتم ~اما به نظر من راست میگه خانم هَرِلسِن +اااا😓(بازم سوتی دادم) دیگه ساکت شدم و هیچی نگفتم ، راه افتادیم... ( ۲ ساعت بعد) ~داریم میرسیم خانوما وسایلتون رو جمع کنم تو دلم گفتم:من که وسیله ندارم همه رو به لطف خودم جا گذاشتم... ٫لطفا انقدر بلند بلند فکر نکن +فکر نمیکردم ٫پس من بودم داشتم میگفتم هیچی نیاوردم!؟ ~انقدر بحث نکنید ، با سنتون خجالت نمی کشید شبیه دبیرستانیا دارید با هم بحث میکنید...بیخیال، رسیدیم من فکر از اون موقع که راه افتادیم یه بار هم از پنجره بیرون رو نگاه نکردم!!و الان وقتی از پنجره بیرون رو دیدم...وایییییییی چقدر سرسبز بود ، انگار رفتم جنگل آمازون ، خیلی قشنگه(بچه جنگل ندیده اس😂)یه لحظه صبر کن ببینم ، مگه قرار نبود بریم قایقرانی!؟پس رودخونه کو؟ با اینکه گیج شده بود از ماشین پیاده شدم ، همه چیز به نظر خوب میومد به جز اینکه فهمیدم جِنی راست می گفت!همه پسرا زوم کردن رو من...و خب دیوید هم جزوشونه😑احتمالا دیوید رو نمی شناسید ، خب بزارید براتون توضیح بدم:دیوید جذاب ترین پسر دانشگاهه ، نه به خاطر اخلاقش ، فقط به خاطر قیافه اش ، و یجورایی همه روش کراش دارن...البته غیر از منو جنیفر(سر همین با هم آشنا شدیم)من که کلا ازش بدم میاد آخه یجوریه...انگار تکلیفش با خودش معلوم نیست و همیشه تو خودشه ، البته نگم براتون از مغرور بودنش ، حتی حاظر نیست با یه دختر دوست بشه!کلا آدم تو دل برو ای(از نظر من) نیست، بزارید براتون از درسش هم بگم ، درسش خیلی عالیه ، یعنی یکی ندونه فکر میکنه این خودش استاده!! البته سنش هم باید در نظر گرفت ، آخه ۲۸ سالشه، دلیلشم اینه که قبل از اینکه بیاد معماری بخونه ، دندانپزشکی خونده ولی از وسطاش ول کرده اومده معماری ، آخه من موندم چقدر هم به همدیگه شبیه ان...یکی ریاضیه ، یکی پزشکیه...البته شاید اونقدر که من گفتم هم بد نباشه ها ، ولی خب من ازش بدم میاد..
٫چرا خشکت زده راه برو دیگه(جنیفر هست) +کجا برم همه واسه خودشون چادر زدن نشستن ٫من یه چادر کوچیک دارم ، فقط بلد نیستم برپا کنمش... +منم بلد نیستم ~ولی من بلدم(دیویده) ٫نه نه خودمون درستش میکنیم ~اما من نپرسیدم خودت میکنی یا نه!!من گفتم خودم براتون چادر رو برپا میکنم +اما ، ما ازت کمک نخواستیم ~تو که حرف نزن خوشگل خانم ، امروز خیلی زیبا شدی دلم میخواست برم لهش کنم ، مرتیکه ی...(با عرض معذرت)روانی...قشنگ از قیافه ام هم معلوم بود آمپرم رفته بالا😂دیوید فکر کنم فهمید جفتمون اعصاب نداریم سریع چادرمون رو درست کرد و راهشو کشید رفت ، منو جنیفر هم که مثل خیارشور نشستیم تو چادر همو نگاه کردیم😑😂عجب زندگی شده...
من بلند از چادر رفتم بیرون یکم برگردم ، آخه تا اونجایی که من میدونم قرار بود بریم قایقرانی اما خبری از رودخونه نبود ، چکمه هام رو پوشیدم و رفتم سمت استاد بروکهارد که بپرسم رود خونه کجاست ولی مثل اینکه استا بروکهارد پیداش نبود ، پس خودم رفتم دنبال رودخونه بگردم ، پشت چادر چندتا بوته بود که اونورشون معلوم نبود ، وقتی به زحمت از اونجا گذشتم خیلی اتفاقی به استاد بروکارد برخوردم که رو تخته سنگی نشسته بود و با گوشیش کار میکرد ، با دیدن من یکم تعجب کرد و خودشو جمع و جور کرد ~خانم هَرِلسِن مشکلی پیش اومده؟ +نه فقط قرار بود اینجا قایقرانی کنیم اما من اینجا رودخونه ای نمیبینم ~بعد از اینکه همه آماده شدن میریم برای قایقرانی ولی اگه میخوای قبلش رودخونه رو ببینی از اون طرف باید بری(با دستش یه جایی رو نشون داد)فقط مواظب باش آب الان خروشانه ممکنه بیوفتی تو آب + ممنون حواسم هست بعد به طرف جای که اشاره کرد حرکت کردم ، پر از درخت های خیلی بلند و خزه دار بود و پشه های بزرگ تو هوا پرواز میکردن ،یکم که جلوتر که رفتم آفتاب رفت و هوا تقریبا ابری شد ، داشتم از اومدنم منصرف میشدم که صدای آبِ در جریان (رودخانه)رو شنیدم...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
درنیکا نمیخوای دیگه اینجا بنویسی?
تروخدا این تو بنویس من اینستا ندارم اخه خواهش میکنم
عالی بود
قسمت بعدی کی میاد
میخوای کلا یه پیج بزن برای داستانات
Vampire_territory@
سلام درنیکا
اگر اینستا داری داخل اینستا هم بزار ولی بدون سانسور
خیلی دلم میخواد این کارو کنم فقط امیدوارم تستچی پاک نکنه
مرسیییی عالی بود😍
لطفا داستان رو تا انتها تمام کن و از تستچی نرو😘
ماهمه داستانات رو میدوستیم خودتم همین طور💋
مرسی مرسی ، فقط یه مسئله ای که هست اینکه تستچی چیزای خیلی ساده ای هم مثل بغل رو ممنوع کرده😑 با وجود این شرایط فکر نکنم بشه فصل دو رو گذاشت🥺کسی ایده ای داره؟؟
اره😑خب ایده من😅ب.غ.ل
اگه ممنوع کرده بود اینجوری تو کامنتت نمیتونستی بنویسیش😅
😂برای بقیش هم ایده ای داری!؟ بلاخره رمان عاشقانه ای خیر سرم😂🤣
عالی بود.....درنیکا من داستانای تو و بهارو کامل میخونم و با پروف بهار بودکه با تستچی اشنا شدم...عالیهههه.....راستی یه درخواست برای این داستان دارم.......میشه ریچل و اون پسره!(اسمشو یادم رفت کلارک)باهم دوست شن؟و برای میراکلس هم یه درخواست!یه رقابت عشقی بین رابرت و دیوید بساز...مرسیییی
خب بگم که در باره دیوید کلارک نمیتونم این کارو کنم چون الان تا پارت سه فصل دو نوشتم😅ولی راجب میراکلس بهش فکر میکنم🥰مرسی که نظر دادی
خواهش میکنم من همیشه تو پروف تو و بهار کتمنت مبدم.....چون عاشقتونم.......خیلی داستاناتون خوبن....مخصوصا میراکلس و قصه ی عشق و زندگی جدید من و قلمرو خوناشام و کلا همه!
😅❤️
سلام عالی بود داستان قشنگی بود پارت بعدی لطفا
فردا میزارم بررسی🙃
ممنون
عالی
راستی نمیخوای میراکلسو ادامه بدی لطفا ادامه بده
اجی میشی
لطفا به داستانای منم سر بزن🍓🍓💖💖
خوشحال میشم دوست باشیم ، و اینه میراکلس هم ادامه میدم ولی میخوام نوبت به نوبت پیش برم ، طبق درخواست ها اول قلمرو خوناشامم رو ادامه میدم
میشه میراکلس هم ادامه بدی باهاش.....یعنی باهم ببری جلو
فکر نمیکنم چون تیزهوشان میرم کلاسام شروع شدن🥺