7 اسلاید صحیح/غلط توسط: لیانا ۲ انتشار: 3 سال پیش 1,511 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
ناظر عزیز لطفا منتشرش کن
پشت میز نشستم. خوشبختانه توی دید نبودم. سرم رو روی میز گذاشتم.
-ادرین..ادرین...ادرین...آخه من از دست تو چیکار کنم؟ چقدر بگم نسبت به کلرا حساسم؟ کم بهت گفتم؟ هان؟
ناخودآگاه قطره اشکی از گوشه چشمم پایین چکید. سریع پاکش کردم که ادرین وارد آشپزخونه شد و گفت:
-مری بخدا واست توضیح میدم. اونی که تو فکر می کنی نیست عز.یز.م...
می دونستم بازم مارسل بهش گفته که ناراحتم. وگرنه خودش الان کنار کلرا جون نشسته بود و مشغول خوش گذرونی بود. داداش مهربونم...
بدون اینکه نگاهی بهش بندازم به سالن رفتم و کنار پدرجون نشستم. همه مشغول حرف زدن با هم بودم. شروع کردم با انشگتای سوختم بازی کردن. پدرجون دستش رو دور گردنم ح.ل.ق.ه کرد و گفت:
-به به چه عجب...باباجون اومدیم خودتو ببینیم همش تو آشپزخونه...
و در ادامه ی حرفش خندید و رو به پدرم گفت:
-واقعاً باید به این نوع تربیت آفرین گفت. مرینت بی نظیره...من اگه دختری داشتم به اندازه مرینت دوستش داشتم. چه بسا که مرینت واسم عزیز تر از اون می شد.
بابا: شما لطف دارید.
لبخندی زدم که کلرا فضول پرید وسط بحث پدرجون و بابام و گفت:
-وا؟؟؟ دایی؟؟؟ دست شما درد نکنه. شما که قبلاً می گفتی دوست داشتم یه دختر مثل کلرا داشتم...
پدرجون لبخند مرموزی به من زد و رو به کلرا گفت:
-من غ.ل.ط بکنم از این حرفا بزنم. خدا اون روز رو نیاره. زبونت رو گاز بگیر دختر.
و قاه قاه خندید. با این حرفش صدای خنده ی من هم بلند شد که مامان بهم چشم خیره رفت و رو به کلرا گفت:
- ... اقای اگراست شوخن. شوخی می کنن عز.یز.م به دل نگیر.
یکی نبود بگه مادر من تو که نمی دونی این کلرابلای جون دخترته نمی خواد ازش طرفداری کنی. چیه این ....خانم خوبه؟ اه. میبینمش چندشم میشه.
عمه خانوم هم که با این حرف مامان خیلی حال کرد مشغول صحبت کردن در مورد خوبی های دخترش با مامان شد. ایش...تنها کسی که توی جمع من رو درک می کرد مارسل و پدر جون بودن.
با صدای ادرین که گفت:
-خانومم یه لحظه میای؟
و دست پدرجون که فشار خ.ف.ی.ف.ی به کمرم وارد کرد تا بلند شم از جا بلند شدم و به طرف ادرین رفتم. نه بخاطر ادرین بلکه فقط و فقط به خاطر طرفداری پدرجون از من و ضایع کردن کلرا.
به محض ورود به اتاق خواب دستام رو گرفت و چسبوندم به دیوار... طوری که دیگه نتونم حرکت کنم. آروم زیر گوشم گفت:
-تو به من اعتماد داری. مگه نه؟
آروم گفتم:
-داشتم ولی الان دیگه مطمئن نیستم.
دندون هاش رو بهم فشرد و با صدای ناراحتی گفت:
-ب.ی.خ.و.د می کنی...کلرا و من آخرین باری که حرف زدیم همون روز تو نی بود.
دستاش رو زدم کنار و گفتم:
-باشه باور کردم. حالا برو اونطرف می خوام برم شام رو بکشم.
محکم تر از قبل گرفتم و گفت:
-نه دیگه همینطوری که نمیشه بری...باید جریمه قضاوت زود و اشتباهت رو بدی.
گیج نگاهش کردم و گفتم:
-منظورت چیه؟
ل.ب هاش رو به ل.ب هام نزدیک کرد اما با باز شدن در توسط مارسل و گفتن:
-آجی من گشنه امِ شام رو کی می کشی؟
حس ادرین پرید و همونطور که ازم فاصله گرفت گفت:
-بر خر مگس معرکه ل.ع.ن.ت. (جرررر😂)....
مارسل چشم هاش رو گرد کرد و رو به ادرین گفت:
-وای خا.ک تو سر.م با منی؟ بد موقع رسیدم؟
ادرین: مارسل برو بیرون...
مارسل: خب بابا...حرص نخور...خودم واست درستش می کنم.
و بدون اینکه خجالت بکشه از اینکه بد موقع سر رسیده رو به من گفت:
-آجی تو ببخشش...خا.می کرد...بچگی کرد...دیگه از این غ.ل.ط.ا نمی کنه...اگه تو بهش اعتماد نداری من بهش اعتماد کامل دارم. هر چی نباشه چند ساله که دوستمه.
ادرین چشماش رو تا آخر باز کرد و گفت:
-تو گوش ایستاده بودی؟
مارسل: آره...گفتم اگه کار به د.ع.و.ا.تو.ن کشید بیام جداتون کنم.
بلند خندیدم که مارسل گفت:
-دیدی ادرین خان این طوری آشتی می کنن نه اینکه آجیمو گرفتی و می خوای به زور و ت.ه.د.ی.د به خفگی مجبور به صلحش کنی.
خوب می دونستم مارسل داره این ها رو میگه تا من خجالت نکشم. جفتشونو کنار زدم و گفتم:
-بسه دیگه انقدر حرف نزنید... میرم شام رو بکشم.
مارسل هم خوشحال از اینکه شام رو می کشیدم و جلو تر از من اتاق رو ترک کرد. من نمی دونم چرا پسرا انقدر شکمشون واسشون عزیزه...خواستم به آشپزخونه برم که ادرین مچم رو گرفت و گفت:
-کجا؟
لبخند خبیثانه ای زدم و گفتم:
-مگه نمی بینی؟ دارم میرم شام بکشم.
همزمان ابرو بالا پایین انداختم تا بیشتر بسوزه.
ادرین: باشه...حالا هی از دست من در برو...شب که مهمونات رفتن بلدم چطوری جبران کنم.
به خیال اینکه ادرین بیخیال شده خواستم دستم رو از دستش بیرون بکشم که صورتشو نزدیک آورد و سریع💋و گفت:
- این رو داشته باش تا بعد.
با چشمای گرد شده نگاهش کردم. خواست دوباره بهم نزدیک بشه که مارسل باز اومد و گفت:
-پس چرا نمیای؟ گرسنه امِ
این بار دیگه حسابی حرص ادرین در اومد و دمپایی
رو فرشیم که جلوی اشپز خونه بود و برداشت و به سمت مارسل پرتاب کرد و گفت:
-من که می دونم د.ر.د تو چیه...برو سر یخچال هر چی خواستی ک.و.ف.ت کن فقط دو دقیقه...دو دقیقه من و مری رو تنها بزار.
صدای قهقهه ی من و مارسل بلند شد. دستم رو از دست ادرین بیرون کشیدم و به طرف مارسل رفتم و گفتم:
-بیا بریم داداش...محلش نزار...ش.ع.و.ر برخورد با مهمون رو نداره.
مارسل هم حرفم رو با تکون دادن سرش تایید کرد. دیگه منتظر عکس العمل بعدی ادرین نشدم و به آشپزخونه رفتم تا شام رو آماده کنم. سعی کردم هر چی سلیقه دارم به خرج بدم تا میز شیکی بچینم...
مارسل: اووو...کی میره این همه راه رو...تو کی این کار ها رو یاد گرفتی که من خبر ندارم؟
لبم رو گاز گرفتم و گفتم:
-دارم تمام هنرم رو به نمایش میزارم بلکه این کلرا ک.و.ف.ت خورده از حسودی غذا بپره گلوش خ.ف.ه شه انشاا.... .
دوباره هر دو با صدا خندیدیم.
مارسل: ایول...خوشم اومد. اینطوری رقیب رو از میدون به در می کنن. هر چند تو رقیب نداری...من مطمئنم ادرین فقط تو رو د.و.س.ت داره. اما باورت نمیشه.
یه قسمت از کاهو رو گذاشتم دهنم و گفتم:
- یادم باشه کار امروزت رو بعداً که ز.ن گرفتی جبران کنم.
ظرف سالاد رو از دستم کشید و روی میز گذاشت و گفت:
-لازم نکرده واسه من جبران کنی. لحظات رمانتیک من و کاگامی رو بهم بزنی من می دونم و تو. از الان ادای خواهر شوهر های خوب رو در نیار دیگه.
خندیدم و گفتم:
-خیلی پر..و..یی... خودت الان دقیقاً همین کار رو کردی.
مارسل: قیافه ات رو وقتی داشتی می رفتی پیشش دیدم... تقصیر من که نجاتت دادم.
زد رو دستش و ادامه داد:
-بش.کنه این دست که نمک نداره.
همزمان ادرین اومد داخل آشپزخونه و دستش رو بالا برد و گفت:
-الهی آمین.
و نگاهی به میز انداخت و گفت:
-دستت درد نکنه خانومم... عالی شده...
مارسل: شرمنده داداش ....من برم بیرون تا این زنت مثل الان منو خ.ف.ه نکرده که چرا بین لحظات رمانتیک ما سر رسیدی...
-مارسل....خیلی ...من کی این حرف رو زدم؟
شونه بالا انداخت و بدون اینکه نگاهم کنه از آشپزخونه بیرون رفت. ادرین از پشت سر بازو هام رو گرفت و گفت:
-آره خانومم؟ تو این حرف رو زدی؟
قبل اینکه ادرین بخواد حرکت دیگه ای بکنه و واسه فرار کردن از جواب دادن به سوالش با قدم های تند به طرف سالن رفتم و گفتم:
-بفرمایید سر میز شام...
و دیگه به ادرین که با چشم و ابرو واسم مسخره بازی در میاورد اهمیتی ندادم.
اول از همه پدرجون وارد آشپزخونه شد. حسابی کیف کرد. دستاش رو بهم مالید و گفت:
-اووم...ببین دخترم چه کرده.
و بعد همگی دور میز نشستیم. خودم هنوز از غذا نچشیده بودم اما به دستپخت ادرین اعتماد داشتم. دستپختش حرف نداشت. با سلیقه ای هم که من واسه تزیین به خرج داده بودم دیگه عالی شده بود.
عمه خانوم: ممنون دخترم. زحمت کشیدی. چقدر عالی شده طعمش.
لبخند پیروزی روی لبم اومد و گفتم:
-چه زحمتی؟ نوش جان
ادرین یه طرفم نشسته بود و مارسل هم طرف دیگه ام. مارسل سرش رو نزدیک آورد و گفت:
-واقعاً همش رو خودت درست کردی؟
محکم زدم روی پاش که قیافه اش تو هم رفت و ساکت شد. از اون طرف کلرا با حرص سرش رو بالا آورد و گفت:
-ممنون عز.یز.م. اما از ادرین هم آشپزی یاد بگیری بد نیست چون دستپختش حرف نداره.
همزمان با ادرین بطرف هم برگشتیم و لبخند زدیم. یکی نبود بگه ب.د.ب.خ.ت دستپخت ادرینه. چرا چ.ر.ت میگی؟
ادرین: نه دستپختمون با هم دقیقاً یکیه.
کلرا: اشتباه می کنی دیگه ادرین جان. من به شخصه دستپخت تو رو بیشتر د.و.س.ت دارم.
همزمان لیوان دوغش رو به طرف دهانش برد که ادرین گفت:
-آخه من خودم به مرینت آشپزی رو یاد دادم. واسه همین میگم.
دوغ پرید توی گلوش و به سرفه افتاد. آخیش دلم خنک شد. تا کلرا خانوم باشه دیگه ز.ر اضافه نزنه. لبخندی رو به کلرا زدم تا یه جاییش بسوزه و رو به پدرجون و عمه خانوم که حالا به بحث ادرین و کلرا نگاه می کردن گفتم:
-بفرمایید...سرد میشه...
7 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
35 لایک
وای اونجای که ادرین کرالا را تیکه انداخت عالی بود😆😘
اجی اگه میشه مرینت ی تصادفی چیزی بشه که مرینت بره تو کما بعد زود بیاد بیرون از کما و بعد ادرین نگرانش بشه 😉❤ البته میل خودته، من کرم دارم که شخصیت هایی که دوست دارم رو میزارم که حالشون بد بشه تا واکنش بقیه رو ببینم 😆😆😆😆😂😂😂
ایده ی جالبیه.ولی میخوام یه چیز دیگه ای پیش بیادم اخه میدونی تصادف داخل داستانا خیلی زیاده
باش هرجور راحتی ☺️☺️
پارت بعد رو کی میزاری گلم
همین الان میزارم توبرسی
مرسی
اجییییییییییییییییییییی عالییییییییییییییییییییییی در پوست خود نمیگنجم برا پارت بعد جان من پارت بعدو همین الان بزارررررررررررررررررر
کلارا به نظر منم به شدت رو مخ تشریف داره و هر لحظه ارزو دارم یه طوریش بشه
مرسیییی اجی
الان کلاس مدرسع دارم ولی بعد اون میزارم
اینقدر خوب بود من فقط 3ساعت داشتم میخندیدم از حرکت ادرینم خوشم اومد کلرا وسوزوند آهان دماغ سوخته پارت بعدو کی میدی؟
امروز
به نظرم کلرا ادم بدی نیست....فقط رو مخه....سرشم تو کار خودشه(البته فعلا:/)
🍬💕
عااااالی بود اجی خوشکلم
خیلی نویسنده ی محشری هستی:)
مرسییییییی اجی
توهم نویسندهی محشری هستی💖🍬
تو هم داستانت عالیه هم زود به زود میزاری ممنون
ج چ:بنظر من بده
مرسی
کی بعدی رو میزاری
فردا
ج چ : افتضاح هست بد نیست😅
😅
عالی بود آجی جوننننننن😘😘😘هر روز پارو میذاری؟؟؟؟؟
ج.چ:به نظرم بمونه ولی اگه هی ضایع شه و هی اذیت شه آدرینم کم کم ازش متفنر شه😅
بعد مرینتم یه چند وقت از ادرین دور کن که بیشتر با هم مَچ بشن
البته میل خودته داستان آجی جونممممممم😉💜💜💜💜
من به نظرت احترام میذارم و هر جوری هم باشه عاشق داستاناتم
حتی اگه که لوکانتی و ... باشه
(حرفم رو نادیده بگیر که گفتم لوکا نتی🙂 یه حرفی زدم🙂)
مرسی اجی.اره.روری یه پارت یا ۲ پارت
اره میخوام یه د.ع.و.ا.ی.ی میش بیارم که ادرین بیشتر قدر مر و بدونه
وای عالیه اجی جوننن😘😘😘
خیلی هیجان دارممممم😍😍😅