9 اسلاید صحیح/غلط توسط: لیانا ۲ انتشار: 3 سال پیش 1,461 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
بعد تموم شدن این پارت وارد فصل ۲ میشیم💕 و ناظر عزیز لطفا منتشرش کن.
-اووومـــ.... خب خوراک مرغ و لازانیا باشه. جوجه کباب هم که حتماً باید باشه...سیب زمینی به نظرت دیگه لازمه؟؟؟
گفت:
-برو خانـــوم...این تجملات واسه چی؟ به فکر من بدبخت باش که باید همش رو درست کنم. تو دقیقاً کدوم ها رو بلدی؟
دست به سینه ایستادم و گفتم:
-همش رو یادم دادی بجز سیب زمینی که دوست ندارم. البته اونایی رو هم که یادم دادی هااا
صدام رو مظلوم کردم و ادامه دادم:
-ممکنه خراب کنم اونوقت مهمونیمون خراب میشه عز.یز.م...خودت زحمتش رو می کشی؟؟؟
سعی کردم چشم هام رو شبیه گربه تو برنامه کودک مظلوم کنم. فکر کنم کلکم داشت می گرفت:
ادرین: خلی خب بابا انقدر دوباره فیلم واسه من بازی نکن وروجک. اما دیگه جوجه رو به رستوران سفارش میدم.
-باشه. هر چی ادری بگه.
با صدی بلند خندید و گفت:
-خوب یاد گرفتی چطوری من رو چطوری وادار به کاری که میخوای بکنی بکنی ها ...
جواب دادم:
-چ.ش.مم نکنی؟ بزن به تخته...
جلو اومد و دستش رو به سرم زد و گفت:
-بزنم به تخته.۵
اول منظورش رو متوجه نشدم اما بعد که فهمیدم م.خ نازنینم رو با تخته یکی گرفته گفتم:
- ..با یه مهندس درست حرف بزن معلم.
از آشپزخونه با حالت خنده داری بیرون رفت و روی مبل نشست و گفت:
- برو یه آشپز بیار ما معلمیم.
وای چه غ.ل.ط.ی کردم. سریع دوییدم بیرون آشپزخونه و کنارش نشستم و گفتم:
-غ.ل.ط کردم آدری جونم پاشو بریم غذا بپزیم.
با حالت لوس سرش رو بالا برد و گفت:
-نـــوچ نمی خوام...
- آبرومون میره ها....
ادرین: به من چه؟توخودت دعوتشون کردی
-آدری جون بیا با هم دوست باشیم دیگه...
گفت:
- باشه با هم دوست باشیم اما من غذا نمی پزم.
-بیا دیگه منم کمکت می کنم. دیر میشه ها...ساعت دوازدهه.
لقمه رو دادم دستش و گفتم:
-بیا عزیزم. لقمه ت رو بخور و بیا کمکم.
ذوق زده به دستم نگاه کرد و گفت:
-خودت بزار دهنم
وایی لوس شده بود حسابی... لقمه رو دادم دستش و گفتم:
-تا تو لقمه ات رو بخوری منم میرم پیاز خورد می کنم. خوبه؟
پشت چشمی نازم کرد و لقمه رو از دستم کشید و یه گاز بهش زد و گفت:
-باوشه...برو...
........................................................................
اشک چشمام در اومده بود. با آستینم اشک هام رو پاک می کردم و پیازها رو خورد می کردم. با کشیده شدن چاقو توسط ادرین برگشتم سمتش که گفت:
-پاشو جوجو. پاشو برو تو اتاق رو تمییز کن و به خودت برس من غذا رو واست درست می کنم.
-نه خودم درستش می کنم زحمتت می شه.
ادرین: زحمتی نیست. تا جارو رو بزنی و یکم گرد گیری کنی منم غذا رو پختم.
بی خیال تعارف شدم. از خدا می خواستم که ادرین غذاها رو بپزه. چون من هنوز تجربه ی زیادی توی آشپزی پیدا نکرده بودم. سریع به سمت سالن رفتم و مشغول گردگیری شدم. همه وسایل تمییز بود اما واسه رفع بیکاری یه دستمال گرفتم دستم و خودم رو مشغول گردگیری نشون دادم.
یک ساعتی که گذشت از گردگیری خسته شدم. آهنگ با صدای بلند گذاشتم و مشغول جارو زدن شدم. با ریتم آهنگ خودم هم می رقصیدم. انواع رقص رو با جارو برقی انجام دادم. (جرر😹) هر از گاهی جارو رو توی دستم می گرفتم و آهنگ رو با خواننده می خوندم(😐😹). فقط نمی دونم چرا یه جاهایی خواننده از ریتم خارج می شد و آهنگ رو اشتباه می خوند.
دیگه تقریباً تموم شده بود. خواستم به طرف آشپزخونه برم که دیدم ادرین روی اپن نشسته و من رو نگاه می کنه و می خنده. تازه با دست دهنش رو گرفته بود که من صدای خنده اش رو نشنوم. دوباره خجالتم ا.و.ت کرد و با ع.ص.ب.ان.ی.ت گفتم:
- مگه بهت نگفتم غذا رو درست کن؟
با این حرفم صدای خنده اش بلندتر شد و گفت:
د.ی.و.و.ن.ه کرده. غذا آماده ست خانوم.
وا مگه چقدر گذشته بود؟ یه نگاه به به ساعت کردم. اوه وقت زیادی نداشتیم. همونطور که جارو رو جمع می کردم گفتم:
-زود برو دوش بگیر تا مهمون ها نیومدن.
ادرین: من که دیروز دوش گرفتم نمی خوام. تو برو...
-پاشو ببینمبو ی خوراک مرغ میدی من تمیزم.
همزمان یاد این حرف افتادم که همیشه میگن تن زن خوب باید بو غذا بده. با چشم های گرد شده برگشتم سمت آدرین که دیگه تقریباً روی اپن خوابیده بود و می خندید. به ساعت اشاره کردم و گفتم:
-ادرین...حرص نده دیگه پاشو...می خوام امشب همه چیز عالی باشه.
همونطور که می خندید به طرف حمام رفت و گفت:
-چشــم به سلیقه خودت واسم لباس آماده کن.
تو دلم کلی ذوق کردم و به طرف اتاق مشترکمون رفتم. در کمدم رو باز کردم. واسه خودم یه لباس قرمز دامنی واسه ادرین هم شلوار مشکییه کروات مشکی که تقریباً رنگ پیرهن خودم بود همراه یه لباس سفید...
یه نگاه به لوازم آرایشم کردم. بدم نمی اومد امشب آرایشم غلیظ تر نسبت به دفعات قبلم بشه. یه نگاه به ساعت کردم. یکی دوساعتی وقت داشتم. دست به کار شدم. اول صورتم رو کرم زدم تا حسابی پوستم رو صاف نشون بده. خط چشم تقریباً پهنی کشیدم. با سایه یه خط نقره ای بالای خط چشمم کشیدم.
مژه هام رو هم پر از ریمل سورمه ای کردم. یکم رژ گونه صورتی رنگ و رژ صورتی هم بدک نمی شد. آرایشم که تکمیل شد لباس هام رو پوشیدم و خودم رو پر از عطر کردم. موهامو گیس کردم و انداختم روی شونه ام به نظر خودم خیلی خوب شده بودم.
لباس های ادرین رو واسش آماده کردم و از بین ادکلن هاش ملایم ترینش رو انتخاب کردم خواستم اذیتش کنم برای همین توش یکمی کرم ریختم*😐* و کنار لباس هاش گذاشتم. باز به ساعت نگاه کردم. واسه مهمونی امشب استرس داشتم. حدود یه ساعت از وقتم واسه آرایش و لباس پوشیدن از بین رفته بود. به طرف آشپزخونه رفتم و ظرف میوه رو با نهایت سلیقه چیدم.
انواع شکلات هم توی یه ظرف دیگه با حالت مارپیچ ریختم. چند مدل شیرین مختلف رو هم تو ظرف پایه داری چیدم و روی میز گذاشتم. چند مدل شربت هم آماده کردم و داخل یخچال گذاشتم تا خنک بمونه. با صدای پای ادرین در یخچال رو بستم و به طرفش برگشتم.
عالی شده بود. بوی عطرش فضا رو پر کرده
بود. سعی کردم از حالت شوک خارج شم. خونسرد لبخندی زدم و گفتم:
-عالی شدی عسیسم.
بهم نزدیک تر شد و گفت:
-تو هم همینطور مری من...
حالتش عوض شده بود. خواستم سریع از آشپزخونه خارج شم که مچ دستم رو گرفت و گفت:
-کجا خانوم خوشگله؟
با من من گفتم:
-میرم ...میرم...
صورتش رو به صورتم نزدیک کرد و با یه مدل خاص خندید و گفت:
-کجا می خوای بری؟
با به صدا در اومدن زنگ در دستم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
-میرم در رو باز کنم.
ادرین هم که حسابی زد حال خورده بود دنبالم راه افتاد و گفت:
-لازم نکرده اینطوری بری. لابد از رستوران. جوجه ها رو آورده...
ادرین رفت طبقه پایین تا غذا رو بگیره و یکم بعد پدر جون از طبقه بالا اومد. باهاش به گرمی سلام احوال پرسی کردم و به داخل دعوتش کردم.
کنار پدرجون نشستم و مشغول حرف زدن شدیم. با شنیدن صدای ادرین از پشت در که می گفت:
-حالا از دست من فرار می کنی جوجو؟
جلو پدرجون آب شدم. اصلاً نمی دونستم چی باید بگم. پدر جون هم نگاهش رو به سمت تلویزیون برد تا من بیشتر از این خجالت نکشم. به سمت در رفتم و با حرص غذا ها رو از دست ادرین گرفتم و گفتم:
-هیس. ساکت شو.
و غذا ها رو به آشپزخونه بردم تا داخل فر بزارم.
ادرین: تازه واسه من قیافه هم میگیره. جای اینکه من عصبانی باشم خانوم واسمون عصبانی شده.
پدرجون سرفه ای کرد تا ادرین متوجه حضورش بشه. ادرین هم یکم هول شد اما بعد خونسرد و به سمت پدرجون رفت و گفت:
-خوش اومدی بابا...
و کنار پدرجون نشست. خوشم می اومد که ادرین با پدرجون زیادی خودمونی بود. با به صدا اومدن زنگ خونواده خودم هم اومدن. دیگه ادرین شده بود میزبان و من هم همش تو آشپزخونه بودم و به غذا ها سر میزدم.
با کشیده شدن گوشم صدای«آخ آخم» بلند شد.
- چرا اینطوری می کنی؟
مارسل: دلم می خواست. آبجی خوشگله خودمه. دلم واسش تنگ شده بود .
پریدم ب.غ.ل.ش و گفتم:
-آبجی فدات شه داداشی...منم دلم خعلی واست تنگ شده بود.
با زدن این حرف مارسل حسابی واسم قیافه گرفت و پشت چشمی واسم نازک کرد و با وسواس من رو از خودش جدا کرد و گفت:
-ایــش...برو اونطرف ببینم. زود صمیمی می شه.
و به سمت یخچال رفت و شروع کرد به ناخنک زدن. از داخل یخچال یه ظرف ژله جلوش گذاشتم و گفتم:
-داداشی تو رو خدا زحماتم رو خراب نکن. این ظرف واسه تو به بقیه چیزا ناخنک نزن.
پشت میز نشست و مشغول خوردن شد. یهو سرش رو آورد بالا و گفت:
-راســتی...
دستش رو توی جیبش کرد و یه جعبه کوچولو از داخل جیبش بیرون آرود و گفت:
-تقدیم به بهترین آبجی دنیا...
م پریدم رو جعبه و درش رو باز کردم. یه انگشتر با نگین هایی با رنگ خاص که خیلی براق بود. انگشتر رو داخل دستم کردم و همونطور که بهش نگاه می کردم گفتم:
-وای چقدر خوشگله...مرسی...اما واسه چی؟
لپم رو محکم کشید و گفت:
-بخاطر اینکه قضیه کاگامی رو واسه مامان گفتی.
تازه یادم به کاگامی و مارسل افتاد. جیغ کوتاهی از خوشحالی کشیدم و با اشتیاق گفتم:
-چی شد؟ مامان قبول کرد؟
مارسل: آره بابا...اصلاً فکرش رو نمی کردم. تازه گفت کی بهتر از کاگامی که دیده و شناخته ست.
صورتش رو ب.و.س.ی.د.م و گفتم:
-تبریک میگم داداش گلم.
با کشیده شدن کمرم به عقب برگشتم. ادرین با اخم ساختگی بهم نگاه کرد و گفت:
-آی آی آی...ما رو ب.و.س نمی کنی بعد این چسبیدی به داداش زشتت ؟
به انشگترم اشاره کردم و گفتم:
-تو هم واسم از اینا بخر تا ب.و.س.ت کنم.
صدای خنده هر سه مون بلند شد. مارسل سرفه ای کرد و گفت:
-البته بدل ها...پول نداشتم طلا بخرم واست...
یه نگاه به انگشتر کردم و از دستم درش آوردم و گفتم:
-بگیر بگیر...نخواستم. برو به ز.ن.ت هدیه بدلی بده. ادرین واسم طلاش رو می خره.
قیافه اش رو مظلوم کرد و گفت:
-خو مری پول نداشتم. تازه بدلِ بدل هم که نیست نقره ست و بعد اضافه کرد:
-تازه اون ادرین هیچی ح.ا.ل.ی.ش نیست هر کاری واست می کنه از تقلب های منه.
دوباره انگشتر رو توی دستم کردم و گفتم:
-آها حالا بهتر شد.
ادرین و مارسل با صدا به این حرکتم خندیدن اما با به صدا در اومدن دوباره ی زنگ بحثمون قطع شد و با ادرین به استقبال خونواده ی عمه خانوم رفتیم.
وای تازه یادم افتاد چکار کردم تو ادکلن ادرین صابون ریختمو همون ادکلنم دادم بهش تابزنه
با باز شدن در کلرا و عمه خانوم وارد سالن شدن. تعارفشون کردم که بنشینن اما ادرین قبل از اینکه بنشینند رو به کلرا گفت:
-پس ادوارد کو؟
کلرا هم با چشم و ابرو اداهایی در آورد و گفت:
-بهت که گفتم...سر همون قضیه نمیاد.
ادرین هم چند بار سرش رو تکون داد. ای خدا یعنی این کلرا خیر ندیده تا امشب رو هم بهم زهر نکنه ول کن نیست. معلوم نبود کی با ادرین حرف زده بود. بغض کردم بد جور... انگار یکی گلوم رو گرفته بود و فشار می داد. هوا کم داشتم. داشتم خفه می شدم. کلرا و ادرین کی هم دیگه رو دیدن که الان کلرا اینطوری کرد و ادرین متوجه منظورش شد.
وارد آشپزخونه شدم و سریع چایی ریختم. اونقدر با حرص و تند تند کارم رو انجام می دادم که چند بار آبجوش روی دستم ریخت. اما سوزش و درد دستم خیلی خیلی کمتر از اون دردی بود که قلبم می کشید.
با تلخی هر چه تمام لبخندی زدم وازشون پذیرایی کردم. مارسل که متوجه حال خرابم شد و از اول این ماجرا رو می دونست سینی چایی رو از دستم گرفت و طوری که دیگران نشنون کنار گوشم گفت:
-محکم باش...این چه قیافه ای به خودت گرفتی؟
با صدایی که ازناراحتی بود گفتم:
-باشه داداش.
اما با دیدن ادرین که کنار کلرا نشسته بود و مثل اونشب تو نی آروم آروم حرف میزد دلم گرفت. نزدیک بود بیفتم که مارسل با د.س.ت آزادش زیر بازوم رو گرفت و گفت:
-تا تو یه آب به صورتت بزنی من هم چایی و تعارف کردم و اومدم. با هم راجع بهش حرف میزنیم. باشه؟
بدون اینکه جوابی بهش بدم وارد آشپزخونه شدم. متاسفانه آب هم نمی تونستم به صورتم بزنم چون کل آرایشم پایین می ریخت. یه لیوان آب واسه خودم ریختم تا از عصبانیتم کم شه اما حتی نتونستم یکمش رو هم بخورم.
9 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
46 لایک
عالی بود بهترین اجی:)))
خسته نباشی بهترین نویسنده دنیا
مرسی اجی جونم
توهم بهترین نویسنده ای
عالیییییییییییییی
مرسییی
پری سیما جونمممممممممممممممممممم
میشه فصل ۲ رو زودی بزاری 👼
من از طرف همه ی طرفدار ها خواهش میکنم که.... پارت بعدی رو زود تر بدی
میدونم خیلی پرو هستم ولی خو چ کنم از بچگی پرو بدونم و هستم 😂
باشه عزیزم
خیلی مرسی
عالي بود
مرسی
پارت بعد میشه خیلی عاشقانش کنی لطفا
اخه میدونی برای پارتای بعد یه د.ع.و.ا.ی.ی پیش میاد که بعدش میخوام ع.ا.ش.ق.ا.ن.ش کنم
فصل دوم چند پارت هست؟
تقریبا ۱۰ پارت بشه
عالی آجی ولی شیطنت ش کجاش بود؟؟؟؟ 🥺
من و آدرین گناه داریم به خدا🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🍓🍓🍓🍓🍓🍓🍓
مرسی اجو
مری تو ادکلن ادرین صابون ریخت تو پارت بعد ادرین میفهمه چه بلایی سر لباسش امد😄کامل کفی میشه لباسش
گناه داره به خدا پسرم🍓🥺
عالی بوددددد بعدی پیلیزززززززززززززززززز
مرسیییی
عالی بود اجی جون منتظر پارت بعد هستم😆😆😆😆😆💋💋💋💋💋🙈🙈🙈🙈🙈🙈😘😘😘😘😘😘😍😍😍😍😍😻😻😻😻😻
اجی میشه انقدر مرینت رو حرص ندی بدبخت گناه که نکرده بزار یکم خوش باشه
مرسی اجو.
توی فصل دوم مرینت اصلا حرص نمیخوره
اخخخخججججججووونننننن اجی فدات شم🙈🙈🙈🙈🙈😆😆😆😆😆😆😆😘😘😘😘😘😘😘😘😍😍😍😍😍😍
من برم جشن بگیرم😂😂😂😆😆😆😆🙈🙈🙈🙈🙈🙈😻😻😻😻😻😍😍😍😍💕💕💕💕
😂💕
عالییییی بود
یک سوال کارت میخواد الان با آدرین باشه و آدرین هم قبول میکنه قضیه ی ادوارد چیه؟؟
و ادوارد همسر کلرا هست که باهم مشکل دارن
ادوار کسیه که باعث شد ادرین و کلرا باهم نباشن
عالی
ممنون